eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
928 دنبال‌کننده
25.9هزار عکس
12.2هزار ویدیو
331 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی الّلهُمَ اِستَعمَلنی بِما خَلَقتَنی لَه خدایامرا بخاطر هر انچه خلق نمودی خرج نما ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴کاش به کسی برنخورد..❗️❗️ 🔹👌کاربر محترم فضای مجازی! اگر ، یا حتی هم باشی ولی هر مطلبی را که در منابع خبری ، و که مدیران و بودجه‌شان قابل تشخیص نیست پذیرفتی، بازنشر کردی یا مبنای قضاوت قرار دادی، رک و پوست‌کنده بگویم این یعنی در حوزه رسانه ! 🔸و البته بدتر و زیان‌بارتر از بی‌سوادی، نسخه‌پیچیدن بی‌سوادان آن هم با ژست باسوادی برای دیگران است، آفتی که باعث ایراد آسیب به جسم و جان افراد و جامعه گردد، لذا بی‌تعارف بگویم اگر خود و جامعه را بالا نبریم، همه ما مردم، خشک‌وتر، خواهیم سوخت و دچار خسارت‌های شدید و چه بسا غیرقابل جبران خواهیم شد و امروز این نقطه ضعف در کنار زخم‌های‌ اقتصادی که در کشور وجود دارد، جامعه ماست که دشمنان با شناخت آن، مگسان خود را در قالب منابع غیرسمی، کذاب، جاعل و غیرپاسخگو برای آلوده کردن پیکر ملت قهرمان ایران، به سمت این زخم گسیل نموده‌اند؛ پس تا دیر نشده به خود بیاییم و در راه التیام زخم‌های این پیکر به خصوص زخم بی‌سوادی رسانه‌ای بکوشیم. @fanos25
🗣🗣رسانه باشید و این پیام را با دوستان خود به اشتراک بزارید. @fanos25
🔆 متن شبهه : 🔞 به این نیست که نصف شب بمباران نمیشی اینها یعنی جنگ نیست! یعنی پس انداز چندساله برای خرید خانه و هنگام خرید قیمت خانه 100% افزایش یابد یعنی تا صبح ده بار به ماشین و در خانه سرک میکشی تا مبادا سرقت کنند یعنی نمیتونی ازدواج کنی مبادا فردا در مخارج زندگی مشکل داشته باشی یعنی به مسافرت راحت نمیتونی بروی مبادا پس اندازت تمام شود یعنی از غذایی که میخوری میترسی مبادا تقلبی باشد! یعنی میترسی گلی را بو کنی مبادا بتو بگویند دیوانه [... شبهه خلاصه شده است] 🔆 پاسخ شبهه: 1️⃣ یکی از نقاط قوت جمهوری اسلامی، برخورداری از یک امنیت بی بدیل آن هم در یک منطقه پر آشوب است. مطلبی که هیچ کس نمی تواند منکر آن شود. حتی موسسه نظرسنجی گالوپ ایران را جزو امن ترین کشورهای دنیا معرفی کرد (http://yon.ir/amniat1) 2️⃣ با این حال برخی افراد که حتی چشم دیدن این مهم را ندارند، سعی می کنند با گره زدن موضوعات و مشکلات اقتصادی، احساس ناامنی را به مردم القاء کنند. 3️⃣ این القاء غیر منصفانه در حالیست که اصلاً بسیاری از گزاره های فوق اساساً غلط است. مثلاً اینکه نویسنده تلاش می‌کند تا القاء کند مردم شبها تا صبح ده مرتبه به ماشین و حیاط خود سر میزنند دروغ واضحی است که معلوم نیست نویسنده از مخاطبان خود چه تصوری دارد که انتظار دارد آن را باور کنند. 4️⃣ بله قابل انکار نیست که کشور ما درگیر مشکلات اقتصادی است (که این روزها به دلیل شدیدترین تحریمها از سوی استکبار جهانی و همکاری برخی از سودجویان و خائنین داخلیست ) اما در قضاوت باید منصف بود و اگر هم زبان تقدیر از نقاط قوت نداریم، لااقل تلقین غلط به مردم نکنیم که ایجاد احساس یأس و ناامیدی چیزی است که حرکت رو به پیشرفت کشور را متوقف می‌کند و البته دود آن به چشم همگان می‌رود. 5️⃣ از این توضیح روشن میشود که حتی اگر نقطه ضعفی وجود دارد، بیان آن نباید به گونه‌ای باشد که به جای اصلاح، تخریب‌آلود و یأس آفرین باشد. یک مربی عاقل در هنگام مبارزه یا شب قبل از آن هیچ‌گاه نقاط ضعف شاگرد خود را بر سر او نمی‌کوبد که اگر چنین کند، شکست وی حتی است. کشور ما هم که یک کشور انقلابی و در حال مبارزه با زورگویان دنیاست در چنین وضعی قرار دارد. یعنی بدون اینکه بخواهم انتقاد یا مطالبه‌گری را نفی کنم، لازم است نه تنها از اطلاعات غلط به جامعه تزریق کرد، بلکه در بیان حقایق هم طوری باید عمل کرد که نتیجه عکس نشود. اما اتفاقا عده ای مزدور سعی میکنند با برجسته سازی مشکلات اقتصادی یا امنیتی، حس بدبینی و ناامیدی را گسترش دهند، مثلاً مشاهده می شود که گاه یک اسیدپاشی چنان در فضای رسانه‌ای و مجازی مطرح و برجسته میشود که گویا تنها ایران درگیر این مشکل است و گویا همه مردم درگیر آن هستند. 📌 بازنشرکلیه مطالب بدون ذکر منبع مجاز است. 👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. @fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
پروانه ای دردام عنکبوت #بخش_پنجاه_وشش صبحانه عمادرا دادم,بعدازنزدیک به یک ماه در خانه ای تنها بو
پروانه ای دردام عنکبوت نفهمیدم کی خوابم برد اما وقتی بیدارشدم نزدیک اذان مغرب بود باعجله بلند شدم ,وای وقت گذشت,نگاه کردم عماد هم راحت روی تخت خوابیده بود,دلم نیامد بیدارش کنم ,سریع اماده شدم اهسته وبا نوازش عماد رابیدارکردم ,ابی به دست وروش زدم وکلیدها را برداشتم,برق هال را روشن گذاشتم واهسته اومدم توراهرو ،هیچ کس نبود,همونطور که علی گفته بود بااسانسورطرف زیرزمین رفتیم . اهان ماشین را دیدم ,درسته درش بازبود ,سوارشدم وعمادرا هم گذاشتم صندلی عقب,داخل داشتبرد یک بسته ده تایی بیسکویت بود سومین بیسکویت را دراوردم...ادرس روی جلدش بود,یه بیسکویت دادم به عماد تا مشغول باشه وحرکت کردم طرف ادرس واینده ای نامعلوم. ادرس سربه راه بود ومال قسمتی ازشهربود که بارها وبارها ازاونجا گذشته بودم ,به راحتی خونه را پیدا کردم وهمونطور که علی گفته بود زنگ زدم. دربازشد,یه خونه ی حیاط دار باحیاطی باصفا بود در هال که رسیدم ,باورم نمیشد. طارق بود...برادرم.... عماد با دیدن طارق خودش را بغلش انداخت ومن هم ناخوداگاه دستام را دور دوتا برادرم که تنها بازمانده ی خانواده ی ابوطارق بودند انداختم ویک مثلث محبت تشکیل شد ,عقده ی دلم واشده بود,انگارفیلم تمام مصیبتهایی که طی این یک ماه برسرم امده بود جلوی چشمام ,نمایش داده میشد...گریه کردم ازدردفراق پدرومادرم از مظلومیت لیلای جوانمرگم از زبان بسته ی عمادشیرین زبانم گفتم وگریه کردم...گفتم وزار زدم...وقتی به خودم امدم دیدم عماد باچشمای مظلومش نگاهم میکنه وباگریه های من اشک میریزه,کوتاه امدم. طارق صورتم راغرق بوسه کرد وگفت :گذاشتم گریه کنی تاسبک بشی,اما تو یک شیرزنی سلما...شیرزنی که از صدتا مرد مردتری,دستم راگرفت وبه سمت حمام ودسشویی بردگفت:وقت تنگ است ,برو یک اب به دست وصورتت بزن وبیا داخل اون اتاق که همه منتظر توهستند. باتعجب گفتم همه؟!منتظر؟! اینجا چه خبره؟!! رفتم طرف سرویسها. باعجله دست وصورتم راشستم وچادرم رامرتب کردم ,اومدم برم طرف اون اتاقی که طارق اشاره کرده بود که علی را دیدم ازطرف یک اتاق دیگه ای میامد ویه بسته هم دستش بود. بادیدن علی هول ودستپاچه شدم گفتم:س س سلام,نمیدونستم شما هم هستین خنده نمکینی کرد وبسته را داد طرفم وگفت:مال توهست ,بازش کن بعدشم کجا دیدی مجلس عقدباشه وداماد حضورنداشته باشه. من:عقد؟!داماد؟ کل بدنم گر گرفته بود،علی اشاره کرد به بسته وگفت بازش کن بپوش ,خوب نیست با چادر مشکی خطبه عقدجاری بشه... میدونستم که الان صورتم مثل لبو قرمز شده,بسته راباز کردم ,یک چادر سفید قشنگ با گلهای ریز قرمز واکلیدهایی که برق میزد. چادر راپوشیدم وشانه به شانه علی وارد اتاق شدم. داخل اتاق طارق وعماد وفکرکنم احمد وعباس بودند ویک پیرمرد نورانی که لبخند به لبش بود. باراهنمایی علی ,بالای اتاق نشستیم وبا افراد داخل اتاق ,باسری پایین سلام وعلیکی کردیم وعلی رو به پیرمرد کردوگفت:عمو محمد شروع کن و طارق اشاره کرد که صبرکن وسریع رفت قران خودش را اورد وداد به دستم به این ترتیب خطبه عقدمن وعلی جاری شد. سرشاراز حس خوبی بودم,اما بایاداوری نبودن پدرومادرولیلا واین ازدواج غریبانه ام ,اشک به چشمام نشست. شنیده بودم که سرسفره ی عقد هرچه آرزو کنی براورده میشه,پس تودلم ارزو کردم داعش از بین بره وخدا امام زمانم رابه فریاد جهانیان برساند,تا دیگر نه ظلمی باشد ونه ظالمی...دعا کردم خدا پدرومادرم را بیامرزد هرچند که ایزدی بودند اما اینقدر پولشان حلال واعتقادشان پاک بود که بچه هایشان همه مسلمان وشیعه شدند.... نگاهم به نگاه عماد خورد دعا کردم زبان بازکند وعاقبت به خیرشود ,برای طارق هم ارزوی موفقیت وسلامتی کردم. عمومحمد:عروس خانم ایا بنده وکیلم من:با اجازه برادرم طارق وامام زمانم بله.... ادامه دارد.. @fanos25
پروانه ای دردام عنکبوت عقد که تمام شد همه به جز علی وطارق وعماد ,اتاق راترک کردند. طارق دست من را در دست علی نهاد وگفت:علی جان تنها خواهرم را اول به خدا وبعد به تومیسپرم ,مثل چشمهات ازش نگهداری کن.: علی برپشت دست من بوسه ای زد ودست برچشمش نهاد ,خدا راشکر کردم برای اینهمه موهبت خدا پس ازازمایشهایی سخت. من:حالا میشه بگید اینجا چه خبره؟اخه کلا گیج شدم . علی لبخندی زد وگفت :هیچی نشده که...طارق را یک شیرزن شیعه از چنگ ابلیسیان فراری میدهد,طارق شماره خصوصی من را که کسی ندارتش ,داشت,گوشی نمیدانم از کجا به چنگش افتاده بود به من زنگ زد وگفت کجا هست ,منم رفتم دنبالش واوردمش تواین خونه که میبینی,ساکنان این خونه ازاشناهام بودندو از ترس داعش متواری شدند . من از همون روز اول که شهر به تصرف داعش درامد به دنبال شما بودم ,منتها نمیدانم تقدیر چنین بود یاکوتاهی ازمن بود که همیشه یک پله ازشما دورتر بودم ,ردتان را تا خانه ابوعمر زدم اما بعدازاون انگار اب شده بودید وبه زمین رفته بودید ,هرچه بیشتر جستجومیکردم ,کمتر ردی ازتون پیدا میکردم تااینکه وقتی اومدم و طارق واحمد وعباس را دیدم وفهمیدم توسط,شما فراری شدند.همان شب باحرفهایی که طارق از ام فیصل وشما زد,خودم رابه اردوگاه رساندم . شاید ده ها بار کانکس ام فیصل را دورزدم وزیرنظرداشتم تااینکه دم دمای صبح متوجه خروجتان شدم وشما را تعقیب کردم وبقیه اش هم که خودت میدونی. باتعجب گفتم:علی اقا مگه شما چکاره اید که اینقدر راحت بین داعشیا رفت وامد میکنی؟ طارق خنده ای کردوزد پشت علی وگفت:هنوز مونده تااین مارمولک رابشناسی خخخخ البته توهین نمیکنم اما تروفرزیش ادم را یاد مارمولک میاندازه... علی زد زیر خنده ودستم راکه هنوز تودستش بود فشارداد وگفت :به جمع مارمولکها خوش امدی وهرسه زدیم زیر خنده,عماد باخنده ما باصدای بلند خندید ....گرفتمش توبغلم وگفتم:قربون خنده هات بشم که چندین وقته بی صدا بودند. علی نگاهی روساعتش کردوگفت:دیگه خداحافظی کنید که وقت تنگ است. من:خداحافظی؟!!باکی؟برایچی؟؟مگه باهم نیستیم? طارق رو کرد طرفم:سلماجان,عزیزم من وعماد باید ازاین شهر بریم تا جانمان درامان باشه,علی یه برنامه ریزی دقیق کرده وما بدون کوچترین مزاحمت داعش باهمون ماشینی که تو اینجا امدی,میریم خارج شهر واز اونجا هم ان شاالله خودمون را میرسانیم به خانواده خاله وعماد پیش خاله,جاش امن امنه وراحت میتونه یک زندگی خوب داشته باشه وان شاالله به یاری خدا ومقاومت رزمندگان اسلام ,شهرکه ازاد شد ماهم برمیگردیم همینجا سر خونه وزندگیمان. من:خوب من وعلی هم میایم ,اینجوری بهتره که.... طارق:تووعلی باید کارهای بزرگی انجام بدهید ,کارهایی که من آرزو دارم یکیشون رابتونم انجام دهم.... سلما جان به تووعلی غبطه میخورم ,به نظر من شما برگزیده شدید ,شما تویک جبهه تلاش میکنید وماهم توهمون جبهه هستیم منتها روش مبارزه مان باهم فرق میکنه,اسلام داره غریب میشه اصلا غریب شده ومن وتووما باید از غربت درش بیاریم .... هرچه که بیشتر طارق صحبت میکرد ,بیشتر حضورخدا رااحساس میکردم ,بله من نذر کردم من با حجت زنده ی خدا عهد کردم ,حالا که موقعیت پیش امده باید به عهدم وفا کنم. قران راکه طارق داده بودم ,هنوز روی زانوهام بود به سینه فشردم وگفتم:راضیم به رضای خدا وامام زمانم... علی بار دیگه بوسه به دستم زد ومن وطارق وعماد را تنها گذاشت تا راحت تر خداحافظی کنیم. عمادرا بغل کردم وبوییدم وبوسیدم به اندازه سالها ازش بوسه گرفتم,اخه نمیدونستم تاکی باید ازش دور باشم. سفارش عماد را به طارق کردم وسفارش طارق رابه خدای بزرگ ومهربانم کردم. بعداز نیم ساعتی علی بایک سینی شربت ودیزی خرما وارد شداینم شیرینی عروسی من بود علی:طارق ,بجنب داداش داره دیرمیشه. طارق واحمد وعباس لباسهای داعشیها را پوشیدن ودست عماد را گرفتند ورفتند... داشتم باخودم زمزمه میکردم درحالی که اشکهام جاری شده بود:در رفتن جان ازبدن,گویند هرنوعی سخن من خود به چشم خویشتن ,دیدم که جانم میرود.. که یکباره دوتا دست دورم حلقه شد وگرمی اغوش علی،غم هجران برادرانم را ازیادم برد.... ادامه دارد... @fanos25
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همراه اولی ها *100*641 سوری اینترنت رایگان میده ،یادتون نره امروز کد رو شماره گیری کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف @fanos25
صَباحاََ اَتَنَفَسُ بِحُبِ الحُسین
1_198234283.mp3
8.32M
📖 قرائت 🔸 روز بیست و یکم 🔘شروع چله ۹۹/۷/۹ 🌷 @fanos25