امّا چیزی در آن تاریکی مشخّص نبود، خیلی دقّت کردم.
تنها چیزی که دیدم این بود که یک پیرمرد رنجور و لاغر به سجده افتاده و پیشانی¬اش روی زمین هست؛ کف دو تا دستش را بهطرف بالا و کنار پیشانیاش گذاشته است و چیزهایی میگفت که آن لحظات و آن شبها فقط بعضـی از کلماتش حفظم شد. بعدها خیلی دنبال آن جملات و دعاها گشتم. فهمیدم یکی از آن دعاها، دعای ابوحمزه بوده که در سجده و مناجاتش میخوانده است:
«وَ أَنَا یَا سَیِّدِی عَائِذٌ بِفَضْلِکَ هَارِبٌ مِنْکَ إِلَیْکَ مُتَنَجِّزٌ مَا وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ أَحْسَنَ بِکَ ظَنّاً وَ مَا أَنَا یَا رَبِّ وَ مَا خَطَرِی هَبْنِی بِفَضْلِکَ وَ تَصَدَّقْ عَلَیَّ بِعَفْوِکَ أَیْ رَبِّ جَلِّلْنِی بِسَتْرِکَ وَ اعْفُ عَنْ تَوْبِیخِی بِکَرَمِ وَجْهِکَ فَلَوِ اطَّلَعَ الْیَوْمَ عَلَی ذَنْبِی غَیْرُکَ مَا فَعَلْتُهُ وَ لَوْ خِفْتُ تَعْجِیلَ الْعُقُوبَةِ لَاجْتَنَبْتُهُ لا لِأَنَّکَ أَهْوَنُ النَّاظِرِینَ [إِلَیَ] وَ أَخَفُّ الْمُطَّلِعِینَ [عَلَیَ] بَلْ لِأَنَّکَ یَا رَبِّ خَیْرُ السَّاتِرِینَ وَ أَحْکَمُ الْحَاکِمِینَ وَ أَکْرَمُ الْأَکْرَمِینَ...»
و من ای آقایم پناهنده به فضل توأم، گریزان از تو به سوی توأم، خواستار تحقّق چیزی هستم که وعده کردی و آن گذشت تو از کسی که گمانش را به تو نیکو کرده، چه هستم من ای پروردگارم و اهمّیّت من چیست؟ به فضلت مرا ببخش و به گذشتت بر من صدقه بخش، پروردگارا مرا به پرده¬پوشی¬ات بپوشان و از توبیخم به کرم ذاتت درگذر، اگر امروز جز تو بر گناهم آگاه می¬شد، آن را انجام نمی¬دادم و اگر از زود رسیدن عقوبت می¬ترسیدم، از آن دوری می¬کردم، گناهم نه به این خاطر بود که تو سبک¬ترین بینندگانی و بی¬مقدارترین آگاهان، بلکه پروردگارا از این جهت بود که تو بهترین پرده¬پوشی و حاکمترین حاکمان و کریم¬ترین کریمانی.
«سَتَّارُ الْعُیُوبِ غَفَّارُ الذُّنُوبِ عَلّامُ الْغُیُوبِ تَسْتُرُ الذَّنْبَ بِکَرَمِکَ وَ تُؤَخِّرُ الْعُقُوبَةَ بِحِلْمِکَ فَلَکَ الْحَمْدُ عَلَی حِلْمِکَ بَعْدَ عِلْمِکَ وَ عَلَی عَفْوِکَ بَعْدَ قُدْرَتِکَ وَ یَحْمِلُنِی وَ یُجَرِّئُنِی عَلَی مَعْصِیَتِکَ حِلْمُکَ عَنِّی وَ یَدْعُونِی إِلَی قِلَّةِ الْحَیَاءِ سَتْرُکَ عَلَیَّ وَ یُسْرِعُنِی إِلَی التَّوَثُّبِ عَلَی مَحَارِمِکَ مَعْرِفَتِی بِسَعَةِ رَحْمَتِکَ وَ عَظِیمِ عَفْوِکَ یَا حَلِیمُ یَا کَرِیمُ یَا حَیُّ یَا قَیُّومُ یَا غَافِرَ الذَّنْبِ یَا قَابِلَ التَّوْبِ...»
پوشنده عیب¬ها، آمرزنده گناهان، دانای نهان¬ها، گناه را با کرمت می¬پوشانی و کیفر را با بردباری¬ات به تأخیر می¬افکنی، سپاس تو را سزاست بر بردباری¬ات پساز آنکه دانستی و بر گذشتت پساز آنکه توانستی، بردباری¬ات مرا به جانب گناه می¬کشد و بر نافرمانی¬ات جرأت می¬دهد، پرده¬پوشی¬ات بر من مرا به کم-حیایی می¬خواند و شناختم از رحمت گسترده و بزرگی عفوت به من در تاختن بر محرّماتت سرعت می¬دهد! ای شکیبا، ای گرامی، ای زنده، ای به خود پاینده، ای آمرزگار، ای توبه¬پذیر...
مثل کسی که دو هفته است که تشنه هست و تازه به جوی آب رسیده، نگاهش می¬کردم که نگذاشتند سیراب شوم.
آن مرد تا به من رسید، ضربه¬ای به سرم زد و دیگر متوجّه چیزی نشدم! بیهوش بیهوش!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت سی و سوم»
🔺لطفاً با دقّت، حوصله و بدون هیجان بخوانید!
خیلی یادم نیست بعداز آن شبی که از آن زندان بیرون زدیم و من بیهوش بودم، بلافاصله چه شد، کجا بودم و چه مسائلی اتّفاق افتاد. فقط یادم است که وقتی برای اوّلین بار چشمم را باز کردم، دیدم در یک کشتی مسافرتی هستیم!
دیدم که من، ماهدخت و چندین مسافر، شاید حدوداً 200 نفر در حال مسافرت بودیم. چیزی که تعجّب مرا بیشتر می¬کرد این بود که من و ماهدخت، لباس-های فاخر و جذّاب پوشیده بودیم و مثل بقیّه مردم جلوه میکردیم. حتّی جوراب¬ها با دامنمان سِت بود و وقتی برای دستشویی به طبقه پایین کشتی رفتم، متوجّه شدم که از گیره مو و یک رژ قرمز هم نگذشته بودند.
بعداً که خیلی درباره¬اش فکر کردم، فهمیدم که مدّت قابل توجّهی بیهوش بوده-ام و حتّی شاید به دو سه روز هم رسیده باشد. خب دو سه روز برای انتقال ما از آن جزیره به جایی که بشود اینطور ما را ترگل و ورگل کنند و بعدش هم به کشتی مسافرتی خاصّی برسیم، مدّت منطقی و معقولی به نظر می¬رسید.
بگذریم!
از اینکه چه شد، کجا رفتیم، مدّتی در انگلستان بودیم، اینقدر به من و ماهدخت رسیدگی کردند و خوش گذشت، پول خرج کردیم، تپل¬تر شدیم و حسابی رو آمدیم، از اینها بگذریم!
حتّی از اینکه دو سه بار توانستم با خانواده¬ام تلفنی صحبت کنم و بابام را از نگرانی بیرون بیاورم و روحیه خودم، بابام و بقیّه خیلی بهتر از گذشته شد هم بگذریم!
ماهدخت اسم آن روزهایی که انگلستان بودیم را «ایّام بازیافت» گذاشت! یعنی روزهایی که کیف جوانی و روزگار کردیم و تقریباً از همه نعمت¬های خدا بهرهمند بودیم.
فقط یک نکته مهم بود، وقتی من در آن کشتی به هوش آمدم ماهدخت کمی بدنم را ماساژ داد و یک آب پرتقال زدیم. بعدش به من گفت: «سمن! لطفاً برای اینکه نه من و نه خودت تو دردسر نیفتیم و منم مجبور نباشم بهت دروغ بگم و یا تصمیم بدی بگیرم، هیچی نپرس! هیچی! فقط زندگی کن و فکر کن اون روزایی که تو اون جزیره لعنتی بودیم، یه خواب بوده و نه چیزی دیدی و نه چیزی یادته و نه چیزی دربارهش شنیدی! فقط لطفاً با من باش و عشق و حال و خوشی و این چیزا! باشه سمن؟ به من اعتماد کن، باشه؟»
با اینکه خیلی برایم سنگین و دشوار بود، گفتم: «باشه، هر چی تو بگی!»
لبخندی زد و گفت: «تو قابل ستایش¬ترین دختری هستی که دیدم! بیا از حالا کاملاً با زبون محلّی شما صحبت کنیم تا هم احساس نزدیکی بیشتری به هم بکنیم و هم زبونم از تو بهتر بشه!»
بهخاطر همین حرفی که زد و قولی که دادم، دیگر چیزی نپرسیدم. همین که احساس امنیّت کامل داشتم، کاملاً تأمین بودم و حتّی صدای خانواده¬ام را میشنیدم برایم خیلی ارزش داشت.
حدود سه ماه از آن شرایط گذشت و گذشت و گذشت و ما در طول آن سه ماه، در شرایط عالی بودیم تا اینکه وارد اسرائیل شدیم.
🔺اسرائیل، تل¬آویو، منطقه رمت گن!
تلآویو (به عبری: תל אביב-יפו) و (به عربی: تل أبيب/تلّ الربيع) (تلفّظ: تلآویو یافو به معنای «بهارتپّه») دوّمین شهر پر جمعیّت اسرائیل که در ساحل دریای مدیترانه واقع شده است. شهر تلآویو، «پایتخت تجاری» کشور اسرائیل و مرکز استان تلآویو محسوب می¬شود. تلآویو در دهه ۱۸۸۰ میلادی، در مقابل شنزارهای خشـک شهر یافا توسّط یهودیان مهاجری ساخته شد که توانایی مالی زنـدگی در شـهر عربنشین یافا را نداشتند. شهر تلآویو دارای آب و هوای معتدل مدیترانهای است.
جمعیّت شهر تلآویو در سال ۲۰۰۹ میلادی حدود ۴۰۳٫۷۰۰ نفر بوده است که این رقم شامل کارگران و دانشجویانی که محلّ اقامت رسمی خود را تغییر ندادهاند، نمی¬شود. تعداد خانوارهای شهر ۱۸۸ هزار است که ۵۶ درصد از آنها خانواده و 44 درصد مجرّد هستند، امّا با احتساب شهرهای پیوسته به آن که «تلآویو بزرگ» نامیده می¬شود، دارای جمعیّتی ۳٫۳ میلیون نفری می¬شود.
تلآویو بزرگ شامل چندین شهر به هم پیوسته از جمله یافا (יפו)، رمت¬ گن (רמת-גן)، پتح تیکوا (פתח-תקווה)، هد هشارون (הוד-השרון)، رمت هشارون (רמת-השרון)، گیواتائیم (גבעתיים) و چند شهر کوچک دیگر است.
فضای شهر تلآویو با دیگر شهرهای اسرائیل بهخصوص شهر اورشلیم تفاوت چشمگیری دارد. تلآویو با ساحل طولانی دریای مدیترانه، آزادیهای اجتماعی فراوان و تبدیل شدن به پایتخت بازرگانی و اقتصادی اسرائیل، یکی از شهرهای جهانی به حساب میآید.
بهخاطر جاذبه¬های فراوان اجتماعی و مدنی که دارد، اغلب مؤسّسات تحقیقاتی، مدارس، مراکز علمی، سیاسی و حتّی ابر کتابخانه¬ها در این شهر مستقر هستند. تا آنجا که تلآویو به شهری معروف است که «هرگز به خواب نمیرود!» بدینگونه که تا دیرترین ساعات شب نیز برخی خیابانها و بهخصوص مراکز تفریح شبانه از جمعیّت موج میزند.
#نه
ادامه ...👇
از این چیزها که بگذریم، تلآویو یکی از مراکز مهمّ «آموزشی» اسرائیل نیز محسوب می¬شود. با وجود اینکه دانشگاه تلآویو سال¬ها پساز تأسیس دانشگاه عبری اورشلیم برپا شد، ولی به سرعت توسعه یافت و در ظرف چند سال به بزرگترین دانشگاه اسرائیل با ۱۰۶ بخش و دانشکده، ۹۰ مرکز پژوهشی و علمی تبدیل شد که دو مدرسه تحصیلات عالی را نیز زیر نظارت خود دارد. همچنین دانشگاه مذهبی «برایلان» که در سال ۱۹۵۵ میلادی تأسیس شد نیز در شهر «رمت گن» در حومه تلآویو قرار دارد. در ایـن دو دانـــشــــگاه روی هـمرفــتــه بـیـش از ۵۰٫۰۰۰ دانـشـــجوی اســـرائـیلی به همـراه تـعـداد بسیار زیادی از دانشجویان دیگر کشورها تحصیل میکنند.
دانشگاه برایلان یکی از قدیمیترین دانشگاههای اسرائیل است که پساز اعلام استقلال اسرائیل، توسّط پینحاس شورگین تأسیس گردید. وی گروهی از پژوهشگران «یهودی الاصل آمریکایی» را که دارای گرایش¬های مذهبی و سنّتی بودند، برای اجرای این طرح به دور خود گرد آورد. بیشترین اطّلاعاتی که می-شود از طریق منابع آشکار درباره این دانشگاه به دست آورد عبارت است از:
شعار: سنّت تعالی؛
نوع: دولتی؛
تأسیس شده: 1955م؛
رئیس: دنیل هرشکوویتز؛
رئیس دانشگاه: میریام فاوست؛
مدیر: مناکم گریبنلام؛
معاونان رئیس: آری زبن، جودت هیمف؛
کارمندان مدیریّتی: 1250 نفر؛
دانشجویان: 26003؛
کارشناسی: 17345؛
تحصیلات تکمیلی: 6806؛
دکترا: 1852؛
موقعیّت: رمت گن، اسرائیل؛
پردیس: شهری؛ و...
بحث ما دقیقاً از همان¬جاست؛ یعنی دانشگاه برایلان منطقه رمت گن تل¬آویو اسرائیل!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
مغز درد گرفتم
چه بلایی قراره سر لیلی و ماهدخت بیاد
12.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حجت الاسلام راجی با بررسی کشورهای دنیا ثابت میکند به قله نزدیکیم
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت سی و سوم» 🔺لطفاً با دقّ
قسمت ۳۴ رمان👇
🔺تعاریف و مطالب پیرامون اسرائیل، از زبان سمن است، نه اعتقاد نویسنده!
کلّاً دانشگاهی مذهبی به نظر می¬آید. مخصوصاً اینکه در ساعات خاصّی از شبانهروز، بعضی اماکن را جهت مشاوره مذهبی، تنهایی و خلوت معنوی پیشبینی کردهاند.
از وقتی وارد این دانشگاه شدم، خیلی جذبم کرد. محیط زیبا و شکیلی دارد و علاوه بر فضای سبز و درختانش، معماری اروپایی مرسوم را ندارد، بلکه مثل بعضـی از اماکن تاریخی، قدری تلاش شده است که رنگ و بوی تاریخ، سنّتهای مورد احترام و ارزش بشر را هم به خودش بگیرد.
وارد اتاقی شدیم که بالایش نوشته بود سرپرست آمار، اتاق کناری هم رئیس منابع انسانی و اتاق روبرویی هم مدیریّت جذب دانشجو .
روبروی مردی حدوداً هفتادساله با ریش کاملاً سفید، کلاه مخصوص یهودیان با عینکی بسیار کوچک و قیافه¬ای خندان نشستیم. ما را حسابی تحویل گرفت و خودش از ما پذیرایی کرد. بعد هم در فاصله یک متری ما، یک صندلی گذاشت و نشست.
بعد شروع کرد و با زبان انگلیسـی به من گفت: «شما باید خانم سمن از افغانستان باشین! تعریف شما رو خیلی شنیدم و از توانمندی¬های شما کاملاً آگاهم. حتّی رزومه تحصیلی شما در دانشگاه¬های اروپا رو هم دیدم. رشته تخصّصـی شما زبان هست و بسیار علاقمند به زبان فارسی. یا بهتره بگم قندشیرین و شکر¬شکن پارسی! درسته؟»
خیلی محترمانه لبخندی زدم و تأیید کردم.
خیلی حرف زدیم؛ شاید نیم ساعت با هم گپ زدیم و خندیدیم و چیز یاد گرفتم! تا اینکه گفت: «نمی¬دونم چه مشکلاتی برای شما پیش اومده؛ ینی تا حدودی می¬دونم، امّا تا وقتی جای شما نباشم، نمی¬تونم درک کنم که چقدر زجرآور و ناراحتکننده بوده. ما می¬خوایم این اشتباه و خطای دوستان رو جبران کنیم.»
با کمی تعجّب گفتم: «جسارتاً از کدوم خطا و اشتباه صحبت می¬کنین؟!»
گفت: «از رنج¬هایی که تو اون جزیره متحمّل شدین و وقایع قبلش و بعدش و خلاصه اون مسائل!»
گفتم: «آهان، بعله! می¬فرمودین!»
گفت: «به ما اجازه جبران بدین. ماهدخت به ما گفت که شما از جنس اون خرابکارها نیستین و شما رو بهخاطر یه سوءتفاهم به اون شرایط دچار کردن. بگذریم. نمی¬خوام از اشتباهات دوستان بگم. فقط باید خدمت شما عرض کنم که ما آماده جبران هستیم. خودتون بگین! برای جبران لطماتی که از نظر روحی و جسمی دیدین و یا هر لطمه دیگری که دیدین، پیشنهاد خاصّی دارین؟ هر چی که باشه من می¬پذیرم و در حدّ توانم انجام خواهم داد!»
لحن و کلام و متانتی که داشت، اجازه نمی¬داد فکر کنم دارد خودش را لوس می¬کند و یا قصد بازارگرمی دارد. شوکّه شدم. فکر نمی¬کردم این چیزها مطرح بشود. قبلاً فکر می¬کردم می¬رویم اروپا گردی و مثلاً خودمان را گموگور میکنیم که ردّی از ما نداشته باشند، چند ماه دیگر هم به خانه برمی¬گردم و...!
پیرمرد ادامه داد: «من هیچ عجله¬ای برای شنیدن جواب و پیشنهاد شما ندارم. چرا که شما ذی¬حق هستین و تصمیم با شماست! حتّی اگه دوست داشته باشین که فکر کنین، به خرج من تو همین شهر تا هر زمانی که دلتون میخواد بمونین و فکر کنین. با خیال راحت فکر کنین و جوابتون رو بدین!»
یک نگاه به پیرمرد کردم، یک نگاه به سقف، یک نگاه به زمین، یک نگاه به ماهدخت، یک نگاه به گذشته¬ام، یک نگاه به خانواده¬ام، یک نگاه به جوانی و موقعیّت پیشرفتم!
با خودم گفتم: «مگه هر که اسرائیل موند و درس خوند و تو بهترین دانشگاه اروپا فرصت مطالعاتی گرفت، آدم بدیه؟ مگه حتماً جاسوس، پست و کثیف می-شه؟ خب نه! پس من چه از این ماهدخت ورپریده کمتر دارم که باید به افغانستان برگردم و تو استرس و تهدید دشمن زندگی کنم و مدام خبر بد و خبر کشته شدن دوستان و داداشام و... رو بشنوم؟!»
با خودم گفتم: «چند ماه می¬مونم هر چه بادا باد! نهایتش اینه که یا فرار می¬کنم یا می¬مونم و یا می¬میرم. من که دو سه بار تا حدّ مرگ رفتم و برگشتم، این دفعه هم روش! امّا بذار بمونم و یه چیزی یاد بگیرم و بفهمم دنیا چه خبره! چه خبره مدام جهان سوّم، مدام استرس، مدام شرایط بحران، مدام ترور و تروریسم! ولم کن! بذار برای خودم تصمیم بگیرم.»
قبلش هم ماهدخت خیلی با من حرف زده بود و از شرایط قبلی زندگی¬ام در کشورم ناامیدم کرده بود. به علاوه اینکه من همه چیزهایی که برایشان تلاش می¬کردم و حفظشان برایم مهم بود را از دست داده بودم؛ از جمله خانواده¬ام، محلّه قدیمی، داداشم، موقعیّت کاری، بابای مهربانم و... حالا برگردم چه بگویم؟ بگویم سلام؟! بگویم سمن هستم؟! بگویم پیدا شدم؟! بگویم ببخشید چند وقت گموگور شـدم؟! بگویم کجا بودم؟! چـطوری بـگویم بیایید با مـن طـبیعی باشـید؟! این هم در محلّه قدیمی، سنّتی و جهان سوّمیِ ما که...
در همین فکرها بودم که با صدای آن پیرمرد رشته افکارم پاره شد. «سمن! خانم سمن! اینجایین؟!»
گفتم: «بله، بله، بفرمایید!»
گفت: «دخترم! پیشنهادت چیه؟ اصلاً پیشنهادی داری؟!»
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت سی و سوم» 🔺لطفاً با دقّ
خیلی با صلابت، امّا آرام، یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: «نه!»
و این نه گفتن، سرشار از احساس بود. مملوّ از آغاز زندگی کاملاً جدید و مدرن و باز شدن دروازه دنیا به زندگی من!
وقتی گفتم «نه!»، آن پیرمرد گفت: «مشکلی نیست! پس اجازه بدین من یکی دو تا پیشنهاد مطرح کنم.»
گفتم: «بفرمایید.»
گفت: «با توجّه به روحیه علمی شما و با عنایت به علاقه شدید شما به زبان فارسی و همچنین توجّه شما به «وضعیّت زنان منطقه» به نظرم می¬رسه شما یا یه فرصت مطالعاتی حدّاقل یه ساله در رشته تحصیلیتون در دانشکده زبان دانشگاه ما مهمونمون باشین؛ یا اینکه حتّی می¬تونین در رشته «مطالعات زنان خاورمیانه» و در «دفتر هماهنگی و مطالعات مباحث زنان افغانستان» و یا «دفتر هماهنگی و مطالعات مباحث زنان ایران» مشغول بشین و از دوره¬های فوق تخصّصـی این دفاتر مشترک استفاده کنین.
ضمناً خرج تحصیل، آسایش، خوابگاه و هر چیز دیگری هم که مورد نیازتون باشه، به عهده ماست. حتّی اگه خوابگاه مرکزی ما تو تل¬آویو هم بخواین می¬شه یه کاریش کرد. شما فقط به راحتی تحصیل کنین و روزهای بد گذشته رو فراموش کنین.»
من که زیادی ذوق¬زده شده بودم، ناخودآگاه گفتم: «هر چیزی؟!»
آن پیرمرد که خیلی حواسش بود و متوجّه بهت¬زدگی من شد، با لبخند گفت: «آره، هر چیزی! حتّی یه همخونه مرد از هر کشور، رنگ و نژادی که بخواین و یا حتّی در صورت نیازِ شما به یه فرزند و یا اینکه نگهداری از یه حیوان و هر چیز دیگه¬ای که مورد نیاز شما باشه!»
همخانه مرد؟! سرپرستی از یک بچّه؟! حیوان خانگی؟!
تلاش میکردم نشان ندهم که الان گیج و مبهوتم و نمیدانم چه بگویم! فقط گفتم: «تشکّر!»
آن پیرمرد نگاهی به ماهدخت کرد و گفت: «تو چطوری دخترم؟!»
ماهدخت گفت: «تشکّر! با وجود سمن، سخاوت همیشگی شما و لطف دانشگاه از این بهتر نمی¬شم! مخصوصاً وقتی در کنار سمن هستم.»
پیرمرد لبخندی زد، سری تکان داد و حرفی زد که متوجّه منظورش و نگاهش نشدم. به ماهدخت گفت: «این خیلی خوبه که یکی رو دوست داشته باشیم. به شرطی که نه نقطه ضعفش بشیم و نه نقطه ضعفمون بشه؛ می¬فهمی که؟!»
ماهدخت هم سری تکان داد، لبخندی زد و گفت: «دقیقاً! متوجّهم، چشم!»
بعد کمی میوه و یک نوشیدنی بسیار خنک سبز رنگ خوردیم؛ نمی¬دانم چه بود، امّا اینقدر احساس و طعم خوبی داشت که یک بار دیگر هم خوردم و از آن حسابی لذّت بردم!
خداحافظی کردیم و از آن اتاق بیرون رفتیم.
به اتاق مدیریّت جذب دانشجو رفتیم. آقایی آنجا بود و گفت: «تو سیستم، جذب خودکار انجام می¬شه. تا پایان ساعت اداری امروز به دانشکده یا مؤسّسه مورد نظرتون مراجعه کنین.»
نه کاغذی، نه پرونده¬ای، نه از این طبقه به آن طبقه رفتنی، نه بداخلاقی، نه صف و انتظار تمام شدن صف و رسیدن نوبت ما و... هیچچیز! فقط گفت دانشکده یا مؤسّسه را انتخاب کن تا جذبت سیستمی بشود.
رفتیم و چند دقیقه در محوّطه نشـستیم. کمـی تمـرکز مـی¬خـواستم. خیلی همهچیز اُکی و عالی داشت پیش می¬رفت. احساس می¬کردم تازه دارم متولّد می¬شوم. ماهدخت رو به من کرد و گفت: «اینجا باید تصمیم بگیریم! نظرت چیه؟ به رشته خودت ادامه می¬دی یا مطالعات زنان و این حرفا رو دنبال میکنی؟»
گفتم: «نمی¬دونم ماهدخت! دوتاش وسوسه کننده هست. آرزوی دوتاش رو داشتم. اون پیرمرد حتّی از آرزوی تو دلمم خبر داشت! نظر تو چیه؟»
گفت: «میل خودت! امّا اگه می¬خوای پیشرفت کنی و از حمایت مادام¬العمر سازمان¬های بین المللی و حقوق بشری برخوردار بشی، به نظرم هیچ رشته¬ای به پای رشته «حقوق زنان» و یا رشته «مطالعات زنان» این دانشگاه نمی¬رسه. اصلاً بذار اینجوری بگم: هر زنی که موفّق شده از این دو تا رشته تو اروپا مدرک و تحصیلات بگیره، نونش تو روغن شده و مدام پلّه¬های ترقّی، جوایز جهانی، سفرهای علمی و تورهای میان مدّت اروپایی، آمریکایی و... خلاصه عشق و حال!»
گفتم: «این خیلی عالیه! امّا در کشور من جای این فعّالیّت¬ها نیست؛ ینی خیلی هنوز عقبیم و با معیارهای جهانی فاصله داریم. بازار کار تو کشور خودم ندارما...»
ماهدخت لبخندی زد و گفت: «دقیقاً! بهخاطر همین یا اروپا می¬مونی و کار تحقیقاتیت رو دنبال می¬کنی یا به کشورت برمی¬گردی و دفتر نمایندگی حقوق زنان سازمان ملل در کشورت بهت می¬دن و حتّی ارزش، اعتبار و کلاست از رئیس جمهور و رجال سیاسی هم بیشتر می¬شه! چطوره؟»
گفتم: «والّا چی بگم! راستشو بخوای خیلی علاقه دارم. دوس دارم برای زنان کشورم یه کاری بکنم، مخصوصاً اینکه وضعیّت مظلومیّت زنان کشور من خیلی از چشم دنیا مخفی مونده. دوس دارم یه کاری کنم!»
ماهدخت تا این را از من شنید، بلند شد و گفت: «پاشو، درسته! همینه، تشخیصت حرف نداره! از خدام بود همینو ازت بشنوم. پاشو بریم که خیلی کار داریم، کارای ثبت نام، اطّلاع از برنامه¬ها، گرفتن خوابگاه و کلّی کار دیگه. پاشو!»
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
❤️وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُولَٰئِكَ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ
🔸علم اگر چه زینت جان آدمی است اما رفتارساز نیست. برای اینکه درخت دانش به میوۀ خوشگوار عمل آراسته شود، باید دانش را به جان خود گره بزنیم تا بشود عقیده. چشمۀ عقیدۀ که در قلبجاری شد آن وقت مزرعۀ عمل را هم آبیاری خواهد کرد.
بقره آیه ۸۲
#آیه_گرافی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110