میدونی؟
قبلنا وقتی این اتفاقات میوفتاد، اینقدر حالم بد میشد و گریه میکردم که مرگ رو به چشام میدیدم...
فکر میکردم دنیا به آخر رسیده،
فکر مرگ و پوچی و... امونم نمیداد...
الان میدونی چیه؟!
چیزی تغییر نکرده ها!
همون اتفاقات هست... شاید هم شدیدتر... همون حرفا... همون شبای با گریه... همه اونا هست...
تفاوتش فقط تو اینه که الان دیگه عادت کردم بهشون...
هنوزم خیلی سخته ها
خیلی! جونم در میاد...
ولی به این رسیدم که باید بپذیرمشون...
به عبارتی، پوست کلفت شدم تو این ماجرا! :/
#Ermi
با من نمانده جز غمِ یک مُشت خاطره
همراهِ خود تمامِ مرا برد با خودش
#نویدنیّرۍ
تا کـی ای دلبر ، دل ِمـن بارِ تنهایی کشد؟
ترسم از تنهایی احوالـم بـه رسوایی کشد
#سعدی✨