🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
📚 #او_را
#قسمتسوم📝
شاید توی دنیا هیچ کس مثل من و سعید اینقدر عاشق نبود...
طاقت حتی یه لحظه ناراحتی همدیگرو نداشتیم...
هیچکس حق نداشت به نازدونه ی سعید کوچکترین بی احترامی کنه...
حتی پسرای دانشگاه هم میدونستن که حق نزدیک شدن به منو ندارن!
دیدن صورت بی روح و رنگ پریدم تو آینه خودم رو هم ترسوند...
چه برسه به سعید...
پس تا نیومده بود باید حسابی به خودم میرسیدم...
سریع دست به کار شدم، کرم و رژلب و خط چشم باریکم کار خودش رو کرد،
در عین بیحالی مثل هرروز خوشگل و به قول سعید "جیگر" شدم...!
در حال عوض کردن لباسم بودم که زنگ در به صدا دراومد.
سریع پله ها رو پایین رفتم و درو باز کردم.
دیدن چهره ی سعید، حتی از پشت آیفون هم حالم رو خوب میکرد.
از در که وارد شد با دیدن من سوتی زد...
-اوه اوه،اینو نگاااا
خانوم ما موقع مریضی هم ناز و تکه!
چه جیگری شدی تو...
با گفتن "دیوووونه" خودمو تو بغلش انداختم...
هیچ جا به اندازه ی آغوش سعید برام گرم و امن نبود...
-آخه وروجک دیشب چقدر بهت گفتم تو این هوای بارونی و سرد پالتو رو از تنت درنیار؟؟
پالتو رو که در آوردی هیچ،لج کردی شالتم از سرت برداشتی!
تو که اینجوری منو اذیت میکنی حقته...
اگه همون دیشب یه دونه میزدم تو گوشت الان حالت خوب بود!
+عههههه... سعییید!
-کوفت!
+بد!
-شوخی میکنم!
ولی انصافاً یه چک میخوردی بهتر بود یا الان بخوای بری دو سه تا آمپول بخوری؟؟
+نخیرشم، آمپول هم نمیخورم...
تو که میدونی من چقدر از آمپول میترسم!!!
-ههههه. مسخره ی لوس...
+لوس خودتیییییی!
گاز محکمی از بازوش گرفتم و پله ها رو دو تا یکی بالارفتم و به اتاقم پناه بردم.
سعید هم پشت سرم دوید و وارد اتاق شد و درو بست...
#این_داستان_ادامه_دارد...
نویسنده: #محدثه_افشاری
|.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
📚 #او_را
#قسمتچهارم📝
بعد از رفتن سعید دوش گرفتم و دراز کشیدم...
حتی تصور زندگی بدون سعید هم برام کابوس بود!
من برای داشتن سعید حاضر به هر کاری بودم...
اون جبران همه کمبودها و محبت های نادیدم از طرف خانواده و تنها همدمم بود...
حتی بیشتر از خودم به فکرم بود!
یک ساعت بعد با شنیدن صدای تلویزیون، فهمیدم که بابا اومده خونه و احتمالا مامان هم کم کم پیداش شه.
هروقت سرما میخورم دلم فقط خواب میخواد و خواب میخواد و خواب...
-ترنم خوشگلم!
پاشو بیا شام بخوریم... پاشو مامانم...
+مامان بدنم درد میکنه...
بذار بخوابم، میل ندارم، نمیخورم.
-ترنم خسته ام، حال حرف زدن ندارم! پاشو بریم...
+مامانمممم... شب بخیر!
صدای کوبیدن در، خیالمو راحت کرد که مامان رفته و دوباره خوابیدم...
فردا رو نمیتونستم مثل امروز تعطیل کنم.
حتی یک روز خوابیدنم به برنامه هام ضربه میزد و از کارهام عقب میموندم.
از باشگاه،کلاس ها، دانشگاه و...
خوب میشدم یا نه، به هرحال صبح باید دنبال کارهام میرفتم...
#این_داستان_ادامه_دارد...
نویسنده: #محدثه_افشاری
|.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03
هدایت شده از دلــ♡ــگراف
هنوز اونقد بدبخت نیستی
من ۶ میزنم بیرون و ۹ میرسم خونه
{سَمِێـࢪ...♡}
تازه یادتم بره غذای سلف رزرو کنی
منی که هر روز بدون صبحانه و ناهار میرم و تا بعد از ظهر ناشتام😂🤝👍