🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
📚 #او_را
#قسمتچهارم📝
بعد از رفتن سعید دوش گرفتم و دراز کشیدم...
حتی تصور زندگی بدون سعید هم برام کابوس بود!
من برای داشتن سعید حاضر به هر کاری بودم...
اون جبران همه کمبودها و محبت های نادیدم از طرف خانواده و تنها همدمم بود...
حتی بیشتر از خودم به فکرم بود!
یک ساعت بعد با شنیدن صدای تلویزیون، فهمیدم که بابا اومده خونه و احتمالا مامان هم کم کم پیداش شه.
هروقت سرما میخورم دلم فقط خواب میخواد و خواب میخواد و خواب...
-ترنم خوشگلم!
پاشو بیا شام بخوریم... پاشو مامانم...
+مامان بدنم درد میکنه...
بذار بخوابم، میل ندارم، نمیخورم.
-ترنم خسته ام، حال حرف زدن ندارم! پاشو بریم...
+مامانمممم... شب بخیر!
صدای کوبیدن در، خیالمو راحت کرد که مامان رفته و دوباره خوابیدم...
فردا رو نمیتونستم مثل امروز تعطیل کنم.
حتی یک روز خوابیدنم به برنامه هام ضربه میزد و از کارهام عقب میموندم.
از باشگاه،کلاس ها، دانشگاه و...
خوب میشدم یا نه، به هرحال صبح باید دنبال کارهام میرفتم...
#این_داستان_ادامه_دارد...
نویسنده: #محدثه_افشاری
|.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03
هدایت شده از دلــ♡ــگراف
هنوز اونقد بدبخت نیستی
من ۶ میزنم بیرون و ۹ میرسم خونه
{سَمِێـࢪ...♡}
تازه یادتم بره غذای سلف رزرو کنی
منی که هر روز بدون صبحانه و ناهار میرم و تا بعد از ظهر ناشتام😂🤝👍
یه مشت بدبخت جمع شدیم دورهم😂🤝
البته بماند که اگه بگن نرو، خودم به زور میرم و دوست هم دارم🌝