eitaa logo
{سَمِێـࢪ...♡}
51 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
150 ویدیو
13 فایل
{سَمِێـࢪ...♡} ۅ شَـب؛ آغاز بیداࢪیسـټ... شِنۅاےحࢪف‌هاتۅݩ :) http://payamenashenas.ir/sameyr •| کپی؟! کار قشنگتری هم میشه کرد↻
مشاهده در ایتا
دانلود
تو ایتا فقط کافیه با چند تا ادمین دوست بشی و یکم کانالت مقبول باشه دیگه کسی حریفت نمیشه و هرکار صحیح یا ناصحیحی رو میتونی انجام بدی🤝 کسی هم بهت کاری نداره تازه نماد شاخ بودنم میشی
اینکه من نمیخوام بقیه از جزوم استفاده کنن واقعا خودخواهی نیست
از پررویی از غرور از تعصب از بی فرهنگی عمیقا حالم به هم میخوره🤝
{سَمِێـࢪ...♡}
ای خودخواهی نی ها ای لِج بازیه
نه واقعا! سه ترمه داره درس میخونه، یک کلمه جزوه ننوشته تا حالا همش وابسته بقیه ان و نهایت تلاششون اینه که جزوه ای که بقیه آماده کردن و چاپ کردن رو تحویل بگیرن فقط! بقیه ای که یکیشون منم که ساااعت ها وقت گذاشتم واقعا و اونا خیلی راحت میان استفاده میکنن همیشه لقمه آماده تو دهنشونه نمیفهمم خودشون خسته نمیشن؟ من اصلا مشکلم خودم نیستم برای من چه فرقی میکنه کی استفاده کنه کی نکنه؟! تازه توشه آخرتمم هست! ولی اونا چی؟ نمیخوان بزرگ بشن؟ نمیخوان بفهمن؟
+رمانمون کوووووو چه بلایی سر رمانمون اوردی _رمانتووون؟😂 خوشحالم احساس مالکیت میکنین😂🤝 میذارم امروز وحشتناک شلوغ بودم از اونجایی که باید مرتب کنم، وقت نکردم چند قسمت میذارم اندکی صبر، سحر نزدیک است
..:..
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 📚 📝 دفترچه رو باز کردم و نوشته هامو خوندم، آخرین نوشتم نیمه تموم مونده بود... همون روزی که رابطم با عرشیا شروع شد،میخواستم راجع به زندگیم بنویسم که با زنگ عرشیا نصفه موند... حالا همون زندگی رو داشتم+عرشیا دوباره رفتم تو خودم... انگار آب داغ ریختن رو سرم... هرچی مینوشتن، هرچی میگشتم، هرچی فکر میکردم، هیچی تو زندگیم بهتر نشده بود فقط عرشیا حواسمو از زندگی پرت کرده بود همین... هیچی به ذهنم نرسید، جز حرف زدن با مرجان. -الو مرجان -سلام ترنم خانوم! چه عجب یاد ما کردی! -ببخشید... سرم شلوغ بود! -سر تو قبلاً هم شلوغ بود اما باز یه یادی از رفیق قدیمیت میکردی! اما انگار یار جدیدت کلا وقتتو پر کرده -لوس نشو مرجان خونه ای؟ میخوام بیام پیشت... نیاز دارم باهات صحبت کنم. -دوباره چت شده میخوای ناله هاتو برام بیاری؟ -مرجان... خونه ای؟ -الان که نه، ولی تا دوساعت دیگه میرم خونه. اون موقع بیا -باشه. کاری نداری؟ -فدای تو... بای تا یه سیگار بکشم، یکم قدم بزنم و یه دوش بگیرم، یه ساعت و نیم گذشت. حاضر شدم و راه افتادم سمت خونه مرجان. سر کوچشون بودم که دیدم داره میره سمت خونه. یه بوق زدم تا متوجه شه پشت سرشم. -عه، سلام... چه به موقع رسیدی -سلام، میخوای دیگه نریم خونه؟ سوار شو بریم پارکی، جایی... -هرچند خسته ام اما هرچی تو بگی سوار شد و رفتم سمت بوستان نهج‌البلاغه خیلی این پارکو دوست داشتم، کلی خاطره ازش داشتم... دو تا بستنی گرفتیم و نشستیم رو نیمکت. -خب؟ باز چته؟ نکنه این بار صدای به دخترو از گوشی عرشیا شنیدی؟ -خیلی مسخره ای مرجان... منو نگا که اومدم با کی حرف بزنم!!! -خب بابا قهر نکن... میدونی که شوخی میکنم، چرا بهت برمیخوره؟ بگو عزیزم، چیشده؟ -مرجان... من... حالم خوب نشده... حتی با وجود عرشیا هم زندگیم همونجوری مسخرست... -خب؟ -ببین عرشیا فقط تونسته حواس منو از زندگیم پرت کنه، وگرنه هیچ تغییری برام به وجود نیاورده... -میخوای چی بگی؟ -فقط سعید میتونست زندگی منو قشنگ کنه -سعیدم نمیتونست... -چی؟ کی گفته؟ من با سعید حالم خوب بود... -یکم عقلتو به کار بنداز! تو از اول همینجوری بودی! سعیدم مثل عرشیا فقط حواستو پرت کرده بود! مثل من که بهزاد،کامران،شهاب،ایمان،سروش و... همه شون فقط حواسمو از زندگی پرت میکنن.... -یعنی چی؟ -تو با سعید احساس خوشبختی میکردی؟ -خب آره! -پس چرا دم به دقیقه کارت رپ گوش دادن و گریه های شبانه بود. پس چرا گاهی با قرص خوابت میبرد؟ -خب بخاطر مشکلاتی که تو زندگیم دارم... -بعد سعید چرا حالت بد شد؟ -همون مشکلات+تنهایی+خیانت دیدن -خب الانم با وجود عرشیا همون دو تا چاله ی آخری برات پر شده! اون چاه هنوز سر جاشه! -تو اینا رو از کجا میدونی؟ -چون منم تو همون لجن دست و پا میزنم! -پس چرا حالت همیشه خوبه؟ -نیست،فقط سعی میکنم بهش فکر نکنم. از یادم میبرمش تا اذیتم نکنه! ولی تو همش داری بهش فکر میکنی! بخاطر همینم عذاب میکشی! -خب آخه من نمیتونم مثل تو باشم! من رو بی هدف بودن آزار میده! -پس اینقدر آزار بکش تا دق کنی! کدوم هدف؟؟ ما همه تو این دنیا تو لجن دست و پا میزنیم! هیچکس خوشبخت نیست! همه فقط اداشو درمیارن! اینقدر تو مخ تو فرو کردن پیشرفت هدف ترقی، که باورت شده این دنیا جای رشده! اینجا هیچی نیست جز یه صحنه تئاتر و ما هم همه عروسک خیمه شب بازی!! حرفای مرجان مثل پتک کوبیده میشد رو سرم! حالم داشت بد میشد... بلند شدم و مرجانو رسوندم خونش و خودمم رفتم خونه... ... نویسنده: |.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 📚 📝 حرفای مرجان رو هزاربار تو سرم مرور کردم... یعنی چی؟؟؟ یعنی همه چی کشک؟؟ مرجان میگفت تا همین جاشم زیادی خودمو علاف دنیا کردم! میگفت باید سعی کنیم بهمون خوش بگذره وگرنه عاقبت هممون خودکشیه! هممون گرفتار یه معضلیم: ! سرم داشت میترکید... احساس میکردم هیچی نیستم... احساس میکردم تا الان دنیا منو گذاشته بود وسط و نگام میکرد و بهم میخندید... خدا... گاهی برام سوال میشد که چرا منو آفریده... اما حالا فهمیده بودم کاملا بی دلیل اه... بازم بدنم داغ شد... داد میزدم... سیگار میکشیدم، قرص آرامبخش.... اما هیچ کدوم آرومم نمیکرد. حتی جواب عرشیا رو هم نمیدادم. قرصا کم کم اثر میکرد،احساس گیجی میکردم. رفتم رو تخت و دیگه هیچی نفهمیدم. صبح با صدای گوشیم چشامو باز کردم. مرجان بود -چه عجب! جواب دادی! از تو بعیده تا این ساعت خواب باشی! -سلام از تو هم بعیده این ساعت بیدار باشی! -حدسم درست بود! حرفای دیروزم زیادی روت اثر گذاشته! نه؟ -اصلا حوصله ندارم مرجان -ترنم زنگ زدم بهت بگم زیادی به خودت سخت نگیر! کمکت میکنم توهم مثل خودم کمتر عذاب بکشی -مرسی... ولی بذار چند روزی تو حال خودم باشم... بعدش هرکاری خواستی بکن... -اینقدر سخت نگیر ترنم... همین کارارو کردی که الان این شکلی شدی دیگه -مگه چه شکلی شدم؟ -هیچی بابا... زیاد به خودت فشار نیار. فعلا با عرشیا مشغول باش، کم کم درستت میکنم خودم -باشه، بای تا قطع کردم، عرشیا زنگ زد. -الو ترنم -سلام -سلام و... کجایی؟چرا از دیروز جوابمو نمیدی؟؟ -حالم خوب نبود عرشیا... معذرت میخوام... -همین؟؟میدونی از دیروز چی کشیدم...؟ تو که میدونی چقدر دوستت دارم لعنتی... برای چی باهام اینجوری میکنی؟؟ -چته تو؟؟ میگم حالم خوب نبود... یادت رفته انگار که هروقت بخوام میتونم این رابطه رو تموم کنم برای چی هار شدی؟؟؟ -ترنم؟؟؟ داری با من حرف میزنیا... ببخشید خب.مگه چی گفتم...تو که میدونی چقدر روت حساسم و دوستت دارم... باور کن کم مونده بود کارم به بیمارستان بکشم، اگه آدرس خونتونو داشتم تا به حال هزار بار اومده بودم اونجا -پس چه بهتر که نداری... همون اول بهت گفتم حالم خوب نبود،واسه چی باز ادامه میدی؟ -ببخشید خانومم... معذرت... چرا حالت خوب نیست؟ عرشیا فدات شه... -لازم نکرده... -ترنم بخدا دوستت دارم با من اینجوری نکن... داشت گریه میکرد از تعجب زبونم بند اومده بود... -داری گریه میکنی؟؟؟ -چرا نمیفهمی؟ عشق میدونی چیه؟ مگه از سنگه دلت؟ بار اولم بود که گریه یه مردو میدیدم... -عرشیا معذرت میخوام ازت... باورکن از لحاظ روحی شرایط مناسبی نداشتم... میخوای الان پاشم بیام پیشت؟؟ -میای؟ -آره، کجا بیام؟ آدرس بفرست... ... نویسنده: |.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03
نظرتون درباره حرفای مرجان چیه؟! درباره عرشیا چی؟ http://payamenashenas.ir/sameyr
نرفتم دانشگاه حس بچه دبستانیایی رو دارم که میشینن حساب میکنن الان زنگ چندمه و بقیه در چه حالن🤝😂