eitaa logo
{سَمِێـࢪ...♡}
51 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
150 ویدیو
13 فایل
{سَمِێـࢪ...♡} ۅ شَـب؛ آغاز بیداࢪیسـټ... شِنۅاےحࢪف‌هاتۅݩ :) http://payamenashenas.ir/sameyr •| کپی؟! کار قشنگتری هم میشه کرد↻
مشاهده در ایتا
دانلود
واقعا دلم سوخت میرم قسمتای رمان رو آماده کنم🚶‍♀
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 📚 📝 یه چیزی خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود. زنگ خونه رو زدم و رفتم تو -سلام عشق من! خوش اومدی -سلام خونه خودته؟ -نه پس خونه همسایمونه البته الان دیگه خونه شماست -بامزه منظورم اینه که تنها زندگی میکنی؟ -نه، فعلا با خیال تو زندگی میکنم تا روزی که افتخار بدی و اجازه بدی با خودت زندگی کنم -لوس بغلم که میکرد، یاد سعید میفتادم... با این تفاوت که حالا فکر میکردم هیچ لذتی از بغل هیچ مردی حتی سعید نمیبرم... شاید حتی الان جای عرشیا هم سعید نشسته بود،همینقدر نسبت به صحبت کردن باهاش بی میل بودم مرجان راست میگفت... هرچی بیشتر به حرفاش فکر میکردم، بیشتر باورش میکردم... سعی کردم فکرمو با عرشیا مشغول کنم تا این افکار بیشتر از این آزارم نده... ناهارو با عرشیا بودم و اصرارش رو برای شام قبول نکردم. یکم فاصله خونش با خونمون دور بود، نمیخواستم فکر کنم میخواستم مغزم مشغول باشه، آهنگو پلی کردم و صداشو بردم بالا داشتم نزدیک چهارراه میشدم، کم مونده بود چراغ قرمز بشه، سرعتمو زیاد کردم که پشت چراغ نمونم،اما تا برسم قرمز شد اونم نه یه دقیقه، دو دقیقه!! حدود هزار ثانیه کلافه دستمو کوبیدم رو فرمون و سرمو گذاشتم رو دستم و چشامو بستم... چندثانیه گذشته بود که یکی زد به شیشه ماشین! سرمو بلند کردم و یه دختر 16-17ساله رو پشت شیشه دیدم، شیشه رو دادم پایین و گفتم -بله؟ با یه لهجه ی خاصی صحبت میکرد... -خانوم خواهش میکنم یه دسته از این گلا بخرید از صبح دشت نکردم، فقط یه دسته... مات نگاش کردم... با اینکه قبلاً هم از این دست فروشا زیاد دیده بودم،اما انگار بار اولم بود که میدیدم! -چند سالته؟ -هیفده سالمه خانوم.خواهش میکنم. بخر بذار دست پر برم خونه، وگرنه بابام تا صبح کتکم میزنه و دیگه نمیذاره کار کنم -خب کار نکن! اون که خیلی بهتر از وضع الانته! -نه! آخه کار نکنم،بابام شوهرم میده به یه مرده که حتی از خودشم پیر تره بخر خانوم... خواهش میکنم... چقدر صورتش مظلوم بود... -چنده؟؟ -دسته ای پنج تومن -چند دسته داری؟؟ -ده تا! -همشو بده... دو تا تراول پنجاهی از کیفم درآوردم و دادم دستش... -خانوم این خیلیه، یکیش کافیه! -یکیشو بده بابات، اون یکی هم برای خودت... -خانوم خدا خیرت بده. خیر از جوونیت ببینی... اینو گفت و بدو بدو از ماشین دور شد... همینجور که رفتنشو نگاه میکردم یه قطره اشک از چشمم افتاد و رو صورتم سرسره بازی کرد و تو شالم فرو رفت... ... نویسنده: |.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 📚 📝 هنوز حدود ده دقیقه مونده بود تا چراغ سبز شه... چشامو به آسمون دوختم... با خودم فکر میکردم من با اینهمه دک و پز و مامان بابای دکتر و خونه آنچنانی و ماشین مدل بالام امیدم به زندگی زیر صفره! اونوقت این مدل آدما چجوری زندگی میکنن... چجوری میتونن حتی یه لبخند بزنن؟ به چه امیدی صبح بیدار میشن و شب میخوابن... این تقدیر، تقدیر که میگن چیه... مرجان راست میگه... ماهممون عروسکای خیمه شب بازی ایم! اینهمه میدویم، آخرش که چی؟ به کجا برسیم؟ به چی برسیم!؟ کل دنیا داشت تو نظرم کوچیک و کوچیک تر میشد... دیگه از همه مسخره تر برام، کارای مامان و بابا بود، حرفاشون، تلاششون، که چی؟ از چی میخوان فرار کنن؟ هممون یه روز میمیریم و تموم میشیم... آخ سرم... سرم... سرم... نه... من اینهمه ندویدم که آخرش به اینجا برسم... من میخواستم آیندم روشن باشه... من اینهمه این از این کلاس به اون آموزشگاه نرفتم که به اینجا برسم... پس برای چی چهارتا زبان خارجه رو یاد گرفته بودم؟ برای چی اینهمه فن و هنر و... داشتم منفجر میشدم... سرم داشت گیج میرفت... چراغ سبز شد... با نهایت سرعت گاز میدادم و داد میزدم و گریه میکردم.... به خودم که اومدم دیدم جلو در خونه ی مرجانم تن بی جونمو از ماشین بیرون کشیدم و رفتم سمت خونشون. زنگو زدم و با باز شدن در رفتم بالا... مرجان با دیدنم رنگش پرید -چیشده ترنم!؟؟ -مرجان مشروب... فقط مشروب... بعد چند ساعت که به خودم اومدم دیدم سرم رو پای مرجانه و داره موهامو ناز میکنه! -خوبی خوشگلم؟ بهتر شدی؟ -مرجان -دیگه گریه نکن دیگه... اگر حالت خراب نبود حتی یه قطره هم نمیذاشتم بخوری... حالا که خوردی، باید خوب باشی، باشه؟ -از وقتی اون حرفا رو زدی دارم دیوونه میشم... آخه مگه میشه؟ اینهمه از زندگیمو گذاشتم برای پیشرفت، حالا توی بیشعور میگی همش کشک؟ -چرا به من فحش میدی؟ من که از همون اولش بهت میگفتم زیادی فعال نباش! -یعنی من اشتباه میکردم؟! نه... من نمیتونم... من بی هدف نمیتونم نفس بکشم... من مال تلاشم مال پیشرفتم! -پس چرا نمره های ترم پیشت افتضاح شد؟؟ خانوم پیشرفت و ترقی! یه اتفاق کوچیک باعث شد تلاش چندسالتو به باد بدی! الکی واسه من ادای دانشمندارو درنیار -اصلا تو دروغ میگی! من بعد رفتن سعید اینجوری شدم! ربطی به این مزخرفاتی که تو میگی نداره! -زندگی ای که تنها امیدش یه پسر هرزه مثل سعید باشه،مفتم گرونه! -به تو چه اصلا؟ من باید برم،دیرم شده... خداحافظی کردم و رفتم خونه ... نویسنده: |.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 📚 📝 بعد شام و صحبت های معمولی با مامان و بابا، رفتم اتاقم دفترچمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن... من باید این مسئله رو حل میکردم... باید به خودم ثابت میکردم مرجان اشتباه میگه، من باید زندگیمو درست کنم! حق ندارم با حرفای مرجان هرروز پوچ و پوچ تر شم! برای همین دیگه سراغ نوشته های قبلیم نرفتم، باید دوباره از اول مینوشتم تا بفهمم از کی زندگیم این شکلی شد من میگفتم با رفتن سعید له شدم اما مرجان میگفت من قبل از سعید هم همین زندگی رو داشتم نه! باید ثابت میکردم مرجان دروغ میگه اما... حالا که یه جایگزین برای سعید گذاشتم چرا حالم خوب نشده نه نه منم اشتباه میکنم، باید بنویسم... نوشتم و نوشتم و نوشتم... فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم... سیگار رو روشن کردم و سعی کردم گذشته هامو خوب مرور کنم! اولین باری که برام سوال شد من برای چی به وجود اومدم، فکرمیکنم حوالی 14سالگیم بود همون موقع که مامان گفت برای اینکه پیشرفت کنی و یه انسان مفید بشی بابا گفت برای اینکه به جامعه خدمت کنی و یه انسان موفق باشی و من تو دلم گفتم فقط همین اما پیششون سرمو تکون دادم و بیشتر از قبل درس خوندم و تلاش کردم! قانع نشده بودم اما هربار که برام سوال میشد، همون جوابا رو تکرار میکردم و با خودم میگفتم تو هنوز بچه ای! بزرگ بشی میفهمی مامان بابا درست میگن و بعدش هربار که تو زندگی احساس کمبود کردم سعی کردم با یه چیز جدید جبرانش کنم! کلاس رقص شنا زبان سازهای موسیقی فضای مجازی چت سعید و... چشممو بستم و زیر لب گفتم مرجان راست میگفت! من فقط با وسیله های مختلف سعی کرده بودم احساسمو خفه کنم... وگرنه از همون چهارده سالگی فهمیده بودم هیچ دلیلی برای زندگی کردن ندارم... ... نویسنده: |.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03
خب دیگه فعلا اینارو داشته باشین حواسمم هست خیلی وقته نظر ندادین🚶‍♀ https://payamenashenas.ir/sameyr
{سَمِێـࢪ...♡}
خب دیگه فعلا اینارو داشته باشین حواسمم هست خیلی وقته نظر ندادین🚶‍♀ https://payamenashenas.ir/sameyr
+به نظرم یکم داره تخیلی میشه واینکه نویسنده خیلی داره لفتش میده...اصن یه دوست به این احمقی چرا باید دور ادم باشه!!!!؟ ویک ادم به خاطر یه شخص باید خودشو انقدر ببازه اخه!!؟؟دلم یه جوری شد والا🙄😐🤢 _😂 اره منم همش حرص می‌خوردم ولی داستان جالبترم میشه...
آخجون چه زود چهارشنبه شد
ببینید من از اکثر استادامون خوشم نمیاد ولی چون میزان خوش اومدن اونایی که ازشون خوشم میاد، بالاست جبران میشه🤝
خستم خیلی زیاد خستم...