🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
📚 #او_را
#قسمتبیستودوم📝
رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل.
یه نگاه شیطنت آمیز به سرتا پام انداخت و محکم بغلم کرد:
-خوش اومدی بانوی من
دوست داشتم زودتر ولم کنه،دیگه از آغوش هیچ مردی لذت نمیبردم.
-ممنون،لهم کردی عرشیا!!
-ببخشید
از بس دوستت دارم...
خب خانومی بیا بشین ببینم...
کم پیدا شدی...
اون روز هرچی عرشیا زبون میریخت و خودشو لوس میکرد با بی محلی میزدم تو ذوقش!
آخر کلافه شد و نشست کنارم و دستامو گرفت تو دستش،
- ترنم...
چیزی شده؟؟
چرا اینجوری میکنی؟
- چجوری؟؟؟
-عوض شدی!انگار حوصلمو نداری!
-نه!خوبم...
چیزی نشده...
-پس چته؟
-ببین عرشیا...
من همون روز اول گفتم ،این یه رابطه امتحانیه!
میتونم هروقت که بخوام تمومش کنم!!
-ترنم؟؟؟
تموم کنی؟
شوخیت گرفته؟
چیو میخوای تموم کنی؟
زندگی منو؟
عمر منو؟؟
-لوس نشو عرشیا
مگه دختری؟؟
من نباشم،کسای دیگه هستن!!
-چی میگی؟؟چرا مزخرف میگی؟؟
کی هست؟
من جز تو کیو دارم؟؟
-بهرحال...
من خوشم نمیاد زیاد خودمو تو این روابط معطل کنم!
با چشمای پر از سوال و بغض زل زده بود بهم و هر لحظه دستمو محکم تر فشار میداد...
خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون که سرشو گذاشت رو پام و شروع کرد گریه کردن!!!
شوکه شدم!!
دستمو گذاشتم رو سرش و گفتم
-پاشو بابا شوخی کردم
چرا اینجوری میکنی؟؟
مثل دخترا میمونی عرشیا
از اینکه یه مرد جلوم خودشو ضعیف نشون بده متنفرم!
سرشو بلند کرد و تو چشام نگاه کرد...
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس!!
-ترنم باورکن من بی تو میمیرم...
خودمو میکشم!!
قول بده هیچوقت تنهام نذاری!
به جون خودت جز تو کسیو ندارم...
-من نمیتونم این قول رو بهت بدم!!
من نمیتونم پابند تو بشم...
اخم کرد و خواست چیزی بگه اما حرفشو خورد و روشو برگردوند...
سرشو گذاشت رو دستاش و گفت:
-ترنم خواهش میکنم...
بلند شدم و پالتوم رو برداشتم،
داشتم میرفتم سمت در که عرشیا خیز برداشت و راهمو سد کرد...
#این_داستان_ادامه_دارد...
نویسنده: #محدثه_افشاری
|.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
📚 #او_را
#قسمتبیستوسوم📝
-برو اونور عرشیا...
درو قفل کرد و کلیدو گذاشت تو جیبش
-تو هیچ جا نمیری
-یعنی چی؟
برو درو باز کن!!
باید برم،
قرار دارم...
صداشو برد بالا
-با کی قرار داری؟!
از ترس ته دلم خالی شد...
احساس کردم رنگ به روم نمونده،
اما نباید خودمو میباختم...
-با مرجان
-تو گفتی و منم باور کردم
میگم با کی قرار داری؟؟
-با مرجااااان....
میگم با مرجان...
-گوشیتو بده من
-میخوای چیکار؟
-هر حرفو باید چندبار بزنم؟
گوشی رو گرفت و زیر و رو کرد.
بعدم خاموشش کرد و گذاشت تو جیبش...
-گوشیمو بده
-برو بشین سر جات
تپش قلب شدید گرفته بودم...
حالم داشت بد میشد.
رفتم نشستم رو مبل
عرشیا رفت سمت کاناپه و دراز کشید!
ده دقیقه ای چشماشو بست و بعد بلند شد و نشست...
همینجوری که با انگشتاش بازی میکرد،
چنددقیقه یکبار سرشو بلند میکرد و با اخم سر تا پامو نگاه میکرد
بلند شد و داشت میومد سمتم که دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و بغضم ترکید...
دوزانو نشست جلوم و سرمو گرفت تو دستاش...
-ترنمم گریه نکن...
اخه چرا اذیتم میکنی؟؟
-دستاشو پس زدم و گفتم
-ولم کن....
بیشعور روانی!!
-ترنم من دوستت دارم...
-ولی من ندارممممم
ازت متنفرممممم
برو بمییییر
بازوهامو فشار داد و گفت
-باشه...
میخوای بری؟؟
-اره،پس فکر کردی پیش تو میمونم؟؟
کلید و گوشیمو داد دستم و با بغض گفت
-خداحافظ عشقم...
سریع بلند شدم و از خونه عرشیا زدم بیرون...
سوار ماشین شدم اما حال رانندگی نداشتم...
حالم خیلی بد بود...
سرمو گذاشتم رو فرمون و هق هقم بلند شد...
خیلی تو اون چنددقیقه بهم فشار اومده بود...
نیم ساعتی تو همون حال بودم،
میخواستم برم که عرشیا از خونه اومد بیرون!!
تلو تلو میخورد
داشت میرفت سمت ماشینش که یهو...!
#این_داستان_ادامه_دارد...
نویسنده: #محدثه_افشاری
|.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03
دیگه یه عااالمه گذاشتم براتون!
حالا هر نظر و پیشنهاد و پیشبینی که دارین بگین
https://payamenashenas.ir/sameyr
{سَمِێـࢪ...♡}
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 📚 #او_را #قسمتبیستوسوم📝 -برو اونور عرشیا... درو قفل کرد و کلیدو گذاشت تو جیبش -تو هیچ
+حتما یهوووو ملشین زده بهش
_هیچی بعید نیست حقیقتا
#ناشناس
+هفته پیش یه دستبند طلا برام خریدن بابا و مامانم ک الان دیدم شکسته :) خودمم شکستم بعد این ک دیدم
خدایا چرا🙃💔
_وای خیلی حس بدیه درک میکنم
چیزی که آدم دوست داره یا باهاش انس داره خراب یا گم بشه...
تعمیر نمیشه؟
#ناشناس
{سَمِێـࢪ...♡}
+هفته پیش یه دستبند طلا برام خریدن بابا و مامانم ک الان دیدم شکسته :) خودمم شکستم بعد این ک دیدم خد
+ناراحتی من سر اینه که از وسیله ام مراقبت نکردم وگرنه تعمیر میشه اما از چشم خودم میفته:)
_🚶♀
#ناشناس
+عصقم رمان کوووووووو بزارررر رمانای امرزوووو
_این پیامتو همون موقع دیدم ولی چرا نذاشتم؟
میذارم رمان رو
#ناشناس
{سَمِێـࢪ...♡}
+عصقم رمان کوووووووو بزارررر رمانای امرزوووو _این پیامتو همون موقع دیدم ولی چرا نذاشتم؟ میذارم رمان
+https://eitaa.com/sameyr/9212 ننه اون مال دیشب بود این مال الانه امروز کلا رمان نذاشتی
_پیام قبلی ساعت ۱۰ امشب اومده
حالا کار ندارم
میذارم رمان رو
#ناشناس
+والا وقتی بیداریم باید رمان بزاری نه حالا که داریم میخوابیم یا خوابیم!!!😒گرفتی مارو؟😶
_😂😂
قصه شب میذارم دیگه😂
خب من این موقع تازه وقت میکنم
سعی میکنم ظهرا بذارم براتون
#ناشناس