{سَمِێـࢪ...♡}
هیچی دیگه! کِنْما هم از دست رفت! دیگه 1.1K شد و به ما محل نمیده🚶♀ 19:15 3آبانماه1401
هیچی دیگه!
کِنْما هم از دست رفت!
دیگه 1.2K شد و به ما محل نمیده🚶♀
00:07
14آذرماه1401
{سَمِێـࢪ...♡}
بعد حدود ۴۳ روز بریم ادامه جیران...🚶♀
با اینکه از یه جایی به بعد دیگه خیلی جالب نبود اما داره جالب میشه...!
من همونی ام که می تونم در دلشوره ترین و پر استرس ترین حالت ممکنم به سر ببرم، اما بقیه رو همچنان به آرامش درونی و داشتن امید دعوت کنم.🤝
یادمه سر اعلام نتایج یه مسابقه که شبانه روزی واسش تلاش کرده بودیم
مدام به بچه ها میگفتم اگه برنده نشدیم هم فدای سرمون
مهم نیست، ما تلاشمونو کردیم
خودمون که از نتیجمون راضی ایم و همه چی اوکیه داداشا و...
بعدش که گروه برنده رو اعلام کردن و ما نبودیم،
کسی که زار میزد و افسردگی گرفته بود من بودم😂🤝💔
{سَمِێـࢪ...♡}
خدا قسمت کنه صبح دیگه میرم آموزشگاه
رفتم و از همین فردا واسم کلاس گذاشت!
{سَمِێـࢪ...♡}
رفتم و از همین فردا واسم کلاس گذاشت!
دیگه هر روز ۸ صبح کلاس داشتن شروع شد!
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
📚 #او_را
#قسمتصدونهم📝
نمیدونستم تا کی اما انگار حالا حالاها حالگیری از خودم،برنامه ی ثابت زندگیم بود.
البته نمیتونستم منکر احساس عزت نفسی که بعدش بهم دست میداد بشم!و همین احساس بود که وادارم میکرد این برنامه رو ادامه بدم.
هوای قشنگ دم پاییز باعث شد برای کار تایپ،لپ تاپ و گوشی رو هم بیارم حیاط.
کلیپ ها رو دونه دونه دانلود کردم و مشغول تایپشون شدم.
آخرهای تایپم بود. قطره های اشک،دونه دونه سر میخوردن و پایین میومدن. نمیدونستم چرا اما حرف هاش داشت دلم رو زیر و رو میکرد.
« تو گناه میکنی،او داره برای تو اشک میریزه! او به جای تو استغفار میکنه!
دست به دامن خدا میشه،میگه خدایا به من مهدی ببخشش!
این انصافه؟
آقات به خاطر تو باید شرمنده بشه؟
چیکار داری میکنی آخه؟
غمش رو کم نمیکنی،حداقل بیشترش نکن.
ما بچه های امام زمان هستیم .میفهمی امام از پدر و مادرت به تو مهربون تره؟میفهمی دوستت داره؟
میفهمی چندین ساله غایبه و منتظره که چندنفر واقعا بخوانش تا بیاد؟!
میفهمی تو غربته؟
میفهمی تک و تنها،آواره،طرد شده آقای توعه؟!میفهمی؟
میفهمی نمیاد چون تو گناه رو بیشتر از او دوست داری؟
میفهمی نداریش؟ میفهمی یتیمی؟
نمیفهمی!
که اگر میفهمیدی حال و روزت این نبود!»
واقعا نمیفهمیدم! اشک هام سرازیر بود اما نمیفهمیدم یعنی چی!
حالم خیلی به هم ریخته بود. احساس عذاب وجدان داشتم. نمیدونستم چرا اما خیلی داغون شده بودم.
فایل رو سیو کردم و برای مریم فرستادم.
جواب داد «اجرت با امام زمان...»
چند روزی از شروع دانشگاه میگذشت.
تقریبا داشتم نماز خوندن رو یاد میگرفتم،هرچند که هنوز بهش عادت نکرده بودم و خصوصا با نمازصبح نمیتونستم کنار بیام.
واقعا حرف سجاد رو که میگفت نماز بهترین مبارزه با نفسه رو بهتر میتونستم قبول کنم تا حرف استاد معارفی که میگفت نماز عشق بازی با خداست!
تا اینکه سر این مسئله که داشت حوصله ی همه رو سر میبرد، بالاخره با استاد بحثم شد.
-استاد میشه بفرمایید کجای نماز دقیقا عشق بازی با خداست!؟؟
-خانم سمیعی!نماز تماما عشق است...
همین که شما نماز رو شروع میکنی،دعوت پروردگارت رو لبیک میگی و عشقبازی شروع میشه!
-میشه بگید کدوم بچه نه ساله،یا اصلا کدوم جوون،ساعت چهار صبح حال عشق بازی با خدایی رو داره که حتی ممکنه به درستی هم نشناستش؟! اونم هرروز!
استاد همینجور که داشت دنبال جواب تو ذهنش میگشت،با اخم نگاهم کرد
-استاد عذر میخوام،ولی تا جایی که من فهمیدم، نماز عشق بازی نیست!
نماز مبارزه با نفسه .نماز یعنی من انسانم.
نماز یعنی ترجیح دستور خدا به دل خودت!
نماز در ابتدای امر کار شیرینی نیست .وقتی شیرین میشه که بخاطر خدا حال هوای نفست رو بگیری و نماز رو بخونی!
همه نگاه ها با تعجب برگشت به طرف من و گشادی چشمهای استاد چندبرابر شد! هیچکس انتظار نداشت چنین حرفایی از من بشنوه!
سعی کردم با همون اعتماد به نفس ادامه بدم
-بهتره جای این درس ها،اول واقعیت های دنیا رو به بقیه یاد بدید و بعد هم مبارزه با نفس .اونجوری همه انسانها خودشون با اختیار، خدا و اسلام رو انتخاب میکنن!
پچ پچ ها فضای کلاس رو پر کرد. استاد نگاهش رو از من برداشت و تو کلاس چرخوند
-کافیه!سکوت رو رعایت کنید .کلاس به اتمام رسیده،میتونید تشریف ببرید!
وقتی خبر رسید که کلاس ساعت بعد تشکیل نمیشه،بدون معطلی وسایلم رو جمع کردم و از کلاس خارج شدم،حوصله تیکه پرونی بچه ها رو نداشتم!
دلم برای زهرا تنگ شده بود. چندروزی میشد که ندیده بودمش!
#این_داستان_ادامه_دارد...
نویسنده: #محدثه_افشاری
|.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03