#𝙿𝙰𝚁𝚃_1
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
رمـانزیبـایعـشقپـاڪروتقدیـمنگـاهتـونمیڪنیم!
آنروزبـرایقایـمڪردناشڪهایـمزیـربـارانقـدممیزدم.
شایـدایـنقطـراتتنھـاوبھتریـنمرھـمِرویزخـمهایمبود.
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
کمد رو زیر و رو کردم ولی خبری از روسریام نبود.
_مامان؟ روسری صورتیمو کجا گذاشتی؟
مامان: همونجا توی کمده، خوب بگرد.
_اینجا نیست مامان!
مامان: خب یه روسری دیگه سرت کن، مگه روسری قحطیه؟
نفسم رو از حرص بیرون دادم و روسری آبی مو سرم کردم.
به کیفم که یه گوشه اتاق افتاده بود خیره شدم.
کتاب ها و وسایل هام رو توش ریختم و چادرم رو سرم کردم.
از اتاق بیرون رفتم و به مامان که توی آشپزخونه داشت آشپزی میکرد نگاهی کردم و گفتم:
_خداحافظ مامان من رفتم!
مامان: برو خدا به همراهت!
سریع از خونه بیرون رفتم و مسافت خونه تا خیابون رو طی کردم.
به تاکسی زرد رنگی که داشت به سمتم میاومد اشاره کردم که بهایسته!
سوار تاکسی شدم و سرم رو انداختم داخل گوشی!
اصلا نفهمیدم کی رسیدم دانشگاه، از تاکسی پیاده شدم و به نگهبان جلوی در کارتم رو نشون دادم.
وارد محوطه که شدم اکسیژنم رو خالی کردم.
ممکن بود به سخنرانی امروز حاجآقا رحیمی نرسم، به خاطر همین به سمت سالن همایش دویدم.
در سالن رو باز کردم.
سخنرانی تازه شروع شده بود.
خیلی دستپاچه قلم و کاغذم رو برداشتم و روی یکی از صندلی ها نشستم.
نکته های مهم سخنرانی رو یادداشت کردم.
بعد از تموم شدن سخنرانی از روی صندلی بلند شدم و مثل بقیه به سمت حاجآقا رفتم.
نمیدونستم چه سوالی داشتم ولی میخواستم پیش حاجآقا باشم.
با صدای آشِنای مزاحمی برگشتم و به شریفی که کمی عقب تر از من ایستاده بود نگاه کردم.
شریفی: سلام خانم مقدم.
_سلام!
به سمت در خروجی قدم برداشتم که احساس کردم داره دنبالم میاد.
به درک، بذار بیاد.
در کلاس رو با کردم و روی صندلی خودم نشستم.
به جای خالی فاطمه نگاهی کردم و بعد به تخته خیره شدم.
استاد درس رو شروع کرد.
سنگینی نگاه شریفی رو حس میکردم.
از شروع کلاس زل زده بود به من!
گوشیم رو قایمکی از داخل کیفم در آوردم و پیوی شریفی رو باز کردم.
_میشه انقدر به من زل نزنید؟
انگار اینترنتش روشن بود.
سریع پیام رو سین زد و نوشت:
-من به شما زل نزدم، دارم به دیوار نگاه میکنم.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_3
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
فاطمه کنارم ایستاد که گفتم:
_زنگ زدم به حامد گفت یکی از دوستاش رو میفرسته دنبالمون!
فاطمه: این چه کاریه خب؟ تاکسی میگرفتیم میرفتیم.
با صدای بوق ماشین به پرشیا سفیدی که کنار خیابون توقف کرده بود نگاه کردم.
فاطمه: همینه؟
شونه هام رو به نشونه نمیدونم بالا انداختم و به سمت ماشین قدم برداشتم.
کنار شیشه ماشین ایستادم و گفتم:
_ببخشید شمارو حامد فرستاده؟
داشت با گوشی صحبت میکرد، صورتش هم اونطرف بود و معلوم نبود کیه!
لحظه ای برگشت و بهم نگاه کرد و سرش رو به نشانه تأیید تکون داد.
شناختمش، محمدرضا پسر عموم بود.
برای فاطمه دستی تکون دادم که فاطمه به سمتم دوید.
فاطمه: خودشه؟
_اوهوم، سوار شو!
فاطمه: عه اینکه محمدرضاست!
_آره، حامد گفته بود آشناست.
فاطمه در عقب رو باز کرد و سوار شد.
بعد از فاطمه سوار شدم و در رو بستم.
_شرمنده مزاحمتون شدیم.
محمدرضا گوشیشو روی داشبورد گذاشت و گفت:
_این چه حرفیه؟ راهمون یکیه میرسونمتون!
ماشین که حرکت کرد گوشیم رو در آوردم و سرم رو به شیشه تکیه دادم.
همینطوری صفحه پیام هارو بالا و پایین میکردم که فاطمه گفت:
-کیا خونه تونند؟
_فقط مامانم، حامد و بابا شب میان!
فاطمه: پس من تا غروب خونهتون مزاحمتونم، کسی خونهمون نیست.
_باشه!
فاطمه بهترین دوستم و همینطور دخترداییم بود.
به محمدرضا نگاه کردم.
چقدر ریلکس رانندگی میکرد.
به انگشتر عقیق سبز رنگش نگاهی کردم.
چیزی روی نگینش حک شده بود ولی از این فاصله قابل خوندن نبود.
با صدای زنگ گوشیم به صفحه تماس نگاه کردم.
حامد بود، جواب دادم:
_بله؟
حامد: اومد دنبالت؟
_آره، اومد دنبالمون!
حامد: دنبالتون؟ مگه با کیی؟
_فاطمه هم پیشمه!
حامد: باشه، مراقب خودت باش خداحافظ!
_همچنین، خداحافظ!
تماس رو قطع کردم و گوشیم رو انداختم داخل کیفم!
به سرکوچه که رسیدیم گفتم:
_دستتون درد نکنه همینجا پیاده میشیم.
محمدرضا: نه تا جلوی در میرسونمتون!
پیچید داخل کوچه!
_آخه برگشت خودتون سخت میشه!
محمدرضا: چه سختیای؟ فقط باید یه دور بزنم.
_ممنون!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#𝙿𝙰𝚁𝚃_3 🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻 فاطمه کنارم ایستاد که گفتم: _زنگ زدم به حامد گفت یکی از دوستاش رو می
#𝙿𝙰𝚁𝚃_4
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_ممنون!
جلوی در خونه همراه فاطمه از ماشین پیاده شدیم.
کنار شیشه ایستادم و کمی خم شدم.
_به خونواده سلام برسونید.
محمدرضا: شما هم همینطور، خدانگهدار!
دستم رو به نشانه خداحافظ بالا و آوردم نظاره گر رفتن محمد رضا شدم.
کلید انداختم و در رو باز کردم.
_مامان بیا مهمون داریم.
مامان اومد جلوی در هال و گفت:
-سلام فاطمه از این طرفا؟
فاطمه: سلام عمه جون، هیچی امروز کسی خونهمون نبود، دیدم تنهام گفتم بیام اینجا!
مامان: خوب کردی عزیزم، بیا تو!
پشت سر من فاطمه وارد پذیرایی شد.
روی مبل نشستم و خمیازهای کشیدم.
فاطمه: نگاه کن، انگار کوه کنده!
با شنیدن صدای فاطمه چشم هام رو باز کردم.
فاطمه پشت میز نشسته بود و داشت روی کاغذ چیزی مینوشت و مدام غر میزد.
فاطمه: بیدار شو دیگه هدیه، حوصلهام سر رفت.
دستام رو به سمت بالا کشیدم و روی تخت نشستم.
_چیکار میکنی؟
فاطمه: هوم؟ نقاشی میکشم.
_نقاشی چی؟
فاطمه برگه شو به سمتم گرفت، یه درخت و یه خونه کشیده بود.
غلطی خوردم و روی پهلوی سمت چپم خوابیدم.
یکی از دستامو زیر سرم گرفتم و با اون یکی روی دیوار مشغول بازی شدم.
یا شنیدن جمله فاطمه برگشتم و بهش نگاه کردم.
فاطمه: این مهدیاره؟
_کدوم؟
فاطمه به قاب عکس روی میز اشاره کرد و گفت:
-این!
_اوهوم، عکس هفت سالگیشه!
فاطمه: آره، خیلی کوچیکه، راستی درساش چطورن؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
_نمیدونم، این ترم تموم بشه بازم اونجا گیره!
فاطمه: عمه دلش راضی بود که بره اونور؟
_نه، بابا هم راضی نبود، ولی کلی اصرار کرد و گفت که من میخوام اونجا فقط درس بخونم و اصلا به فکر تفریح نیستم، بابا بهش اجازه داد، دلم براش یه ذره شده!
فاطمه: یاد بگیر، داداشت نوزده سالشه الان توی آلمانه، اونوقت تو با بیست و یک سال سن...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_بیست و یک سال و نیمی!
فاطمه: همون، اونوقت تو با بیستویک سال و نیمی سن اینجایی، تازه درسات افتضاحه!
_من وطنم رو دوست دارم.
لباسام رو از هم جدا کردم و دونهدونه داخل کمد گذاشتم.
با صدای تقّ اتاق گفتم:
_بیا تو!
حامد با جزوه های من وارد اتاق شد.
حامد: اینا مگه جزوههای تو نیستن؟
_چرا، کجا بودن؟
حامد: تو اتاق من، اینقدر درک و فهم نداری که نباید بری توی اتاق کسی؟
بلند شدم و جزوه هارو ازش گرفتم و روی میز گذاشتم.
_برو بیرون میخوام درس بخونم.
پشت میز نشستم و صفحه اول جزوه رو باز کردم.
با صدای بسته شدن در اتاق فهمیدم حامد رفته!