#𝙿𝙰𝚁𝚃_18
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_حقته!
با صدای بوق قطع شدن تماس گوشی رو جلوی روم گرفتم و گفتم:
_بیشعور، رو من قطع میکنی؟
با صدای میکروفون به اطرافم نگاه کردم.
(خانم هدیه مقدم به اطلاعات، خانم هدیه مقدم به اطلاعات)
قدم هام رو به سمت اطلاعات کج کردم و به سمتش قدم برداشتم.
جلوی میز اطلاعات ایستادم و به خانم پشت میز گفتم:
_من رو از توی میکروفون صدا کردید؟
خانمه: خانم مقدم؟
_بله خودمم!
خانمه: یه پسری اومده بود اینجا کارتون داشت، نمیدونم کجا رفت.
با تعجب به محوطه بیمارستان نگاه کردم.
مهدیار داخل محوطه داشت با فاطمه صحبت میکرد.
میدونستم اگه یه لحظه دیگه به حال خودشون بذارمشون صدای خنده هاتون کل بیمارستان رو میگیره!
از پله های محوطه پایین رفتم و به سمتشون قدم برداشتم.
هوای محوطه بیمارستان توی شبا سردِ سرد بود.
دستام رو به هم گره زدم، دندونام به هم قفل شده بود.
کنار مهدیار ایستادم و گفتم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
مهدیار: اومدم به خانم دکترا سر بزنم، شیفت شب خوش میگذره؟
با دیدن فاطمه که داشت همراه مهدیار میخندید زدم توی سرش و گفتم:
_تو چرا میخندی؟ داره مسخرهات میکنه، نمیبینی میگه خانم دکترا!
فاطمه قیافهاش جوری بود که انگار تازه دوهزاریش افتاده بود.
نگاهی به صورت مهدیار کردم که متوجه جای خالی ته ریش روی صورتش شدم.
_ته ریشاتو زدی؟
مهدیار دستی به صورتش کشید و گفت:
-آره خوب شده؟
_شبیه بچه دبستانی ها شدی!
مهدیار: از بچگی حسود بودی.
_خب دیگه برو خونه دیر وقته.
مهدیار: میخوام تا صبح اینجا بمونم.
خواستم چیزی بگم که فاطمه پیشدستی کرد و گفت:
-بیخود، اینجا کاروانسرا نیستش که.
مهدیار: عه دختر دایی؟ تو هم طرف هدیه رو میگیری؟
دستم رو دور گردن فاطمه انداختم و گفتم:
_رفیقا همیشه باهمن، رفیق نداری که بفهمی چی میگم.
دست فاطمه رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش داخل بیمارستان!
با دیدن نسترن یکی از پرستار های بیمارستان که کنار اتاق خانم مقدسی ایستاده بود به سمتش رفتم.
_نسترن؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
نسترن: خانم مقدسی نیستش؟
_یه ساعتی میشه که رفته، چیکارش داری؟
نسترن: قرار بود با یکی از پرستارا شیفتم رو عوض کنم، مثل اینکه اون پرستاره صبح جام وایستاده!
فاطمه با شنیدن این جمله برقی داخل چشمانش زد و با فریاد گفت:
-منم، خانم مقدسی منو گفته، من میرم لباسم رو عوض کنم.
فاطمه سریع دوید داخل اتاق که نسترن گفت:
-این چشه؟
_از بس خستهاس دیوونه شده، خب من میرم، توی بخش میبینمت!
خوابآلود کنار جاده ایستادم و دستم بیجونمو برای گرفتن تاکسی بالا گرفتم.
دلم میخواست همونجا روی زمین بخوابم، خانم مقدسی بهم گفته بود خوب بخوابم چون شب اول شیفت خیلی سخته ولی من توجهی نکرده بودم.
اونوقت صبح تکوتوک از اون خیابون ماشین گذر میکرد که خیلیاشون هم ماشین شخصی بود و به نوعی میشه گفت تاکسیها همه خواب بودند.
خط خیابون رو گرفتم و قدم زنان کمی از راه رو پیاده رفتم.
ادامـهدارد . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
-_
هزاران بار دزدیدم نگاهم را ولی حالا،
به چشمانت هزاران دوستت دارم بدهکارم˘˘♥️
#محدثه_نبی_حسینی
-_
◍⃟💖࿐
تـُو انتخاب ِمَن نبودی ، سَرنِوِشتَم
بودی ، تَنها اَنگیزهی ِماندَنَم در این
زِندِگی ِبیاِعتبار . .🦋🌱".
.
🌛اِلهى جُودُكَ بَسَطَ أَمَلِي🌜
محبوب من!
چون اهل بخششی
ظرف بزرگ آورده ام
با کلی زیاده خواهی و آرزو...🥲💔
#مناجات_شعبانیه
ς᭄
با خیالش..
خوابهایم,
شب به شب زیباتر است...
#فریبا_فرهمند
🔗💌