eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
475 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
45 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#𝙿𝙰𝚁𝚃_18 🧡 #رمـٰان‌ع‌ـشق‌پـٰاڪ🎻 _حقته! با صدای بوق قطع شدن تماس گوشی رو جلوی روم گرفتم و گفتم: _بیشع
#𝙿𝙰𝚁𝚃_19 🧡 🎻 به خیابون بعدی رسیدم اما اونجا هم خبری از تاکسی نبود. گوشیم رو در آوردم و شماره حامد رو گرفتم. جواب نمی‌داد، مثل اینکه خواب بود. به آسمون نگاه کردم، هنوز هوا کمی تاریک بود. با صدای بوق ماشینی به سمت صدا نگاه کردم. مثل اینکه موتور بود، نور چراغ موتور جلوی دیدم رو گرفته بود و نمی‌تونستم ببینم موتور سوار کیه! با خاموش شدن چراغ موتور محمدرضا رو روی موتور دیدم. چقدر چهره‌اش برام عجیب بود. با اینکه همه‌ش می‌بینمش ولی انگار اولین بار بود که میبنمش! چند ثانیه خیره محمدرضا بودم که گفت: -هدیه خانم؟ با شنیدن اسمم فهمیدم داره صدام میزنه، هول شدم و من‌من کنان گفتم: _سس....لام محمدرض...آقا محمدرضا! محمدرضا جوری نگاهم کرد که انگار دیوونه شدم. محمدرضا: حالتون خوبه؟ _آآ...آره، شما خوبید؟ توی ذهنم یه دونه زدم توی سر خودم که محمدرضا گفت: -اینوقت صبح اینجا چیکار می‌کنید؟ _شیفتم تموم شد، خواستم برم خونه ولی تاکسی گیرم نیومد. محمدرضا: اشکال نداره، بیاید من می‌رسونمتون! نگاهی به موتور محمدرضا کردم و گفتم: _ولی آخه اینطوری که... محمدرضا منظورم رو گرفت و گفت: -شما بیاید جلوتر من حلش می‌کنم. چند قدمی برداشتم و روبروی موتور محمدرضا ایستادم. محمدرضا: کیفتون رو بذارین جلوتون بعد سوار بشین. همونطور که محمدرضا گفته بود عمل کردم و سوار شدم. محمدرضا: سفت از آهن پشتتون بگیرید که یه وقت خدایی نکرده نیفتید. آهن پشت دستم رو گرفتم و گفتم: _باشه! محمدرضا: بسم‌الله! با حرکت کردن موتور باد مستقیم توی صورتم می‌خورد. اولین باری بود که موتور سوار می‌شدم و حس عجیبی داشتم. محمدرضا: چه خبرا؟ _سلامتی، خبر خاصی نیست، فقط اگه میشه لطف کنید یکم آرومتر برید. محمدرضا: می‌ترسید؟ آره خیلی می‌ترسم. _نه... توضیحی نداشتم و جمله مو توی همین یه کلمه تموم کردم. محمدرضا سرعت رو کم کرده بود ولی ترسم هنوز نریخته بود. همزمان با خوردن باد به صورتم بوی عطر محمدرضا رو هم حس می‌کردم. 🧡"
#𝙿𝙰𝚁𝚃_20 🧡 🎻 دلم می‌خواست همینجا بهش همه چیز رو بگم. همه چیزهایی که تا الآن از همه حتی از خودم هم مخفی کرده بودم. انقدر دست دست کردم که رسیدیم به سرکوچه‌مون! فقط به اندازه فاصله اینجا تا خونه فرصت داشتم. فرصتم تموم‌ شد و موتور متوقف شد. با ناراحتی از روی موتور پیاده شدم و کیفم رو در دستم گرفتم. محمدرضا: از این به بعد هر وقت شیفت شب بودید به من بگید تا صبحش بیام دنبالتون! _نه دیگه اونقدرا هم پررو نیستیم. محمدرضا: نگید، می‌دونم که حامد سرش شلوغه و نمیتونه بیاد دنبالتون، خوب نیست یه خانم جوون اونوقت صبح تنها توی خیابون باشه، منم مثل برادرتون خوشحال میشم منم مثل حامد بدونید و بی رو دربایستی مشکلاتتون رو بهم بگید. دلم نمی‌خواست محمدرضا برادرم باشه، این فکرا چرا امروز و الان قفلشون باز شد؟ اون روز تمام این حس ها و افکارمو توی یه صندوقچه داخل مغزم مهر و موم کردم ولی الآن نمی‌دونم که چی‌شده و آزاد شدن. محمدرضا خواست موتورش رو روشن کنه که گفتم: _ببخشید آقا محمد! محمدرضا با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: -جانم؟ با شنیدن جانم از زبان محمدرضا لحظه‌ای پاهام سست شد. فکر کنم این اولین باری بود که گفته بود جانم! کم مونده بود همه چیز رو بذارم کف دستش که گفتم: _ممنونم.! محمدرضا لبخندی زد و گفت: +قابلی نداشت، حرفایی که بهتون زدم رو فراموش نکنید. محمدرضا موتورش رو روشن کرد و راهشو گرفت و رفت. هنوز بودنش رو حس می‌کردم. با فکر اینکه بهترین فرصتم رو از دست دادم اشک توی چشمانم حلقه زد. با صدای باز شدن در سرم رو پایین انداختم و اشک‌هام رو خیلی سریع پاک کردم. حامد از داخل حیاط به بیرون اومد و با تعجب رو به من گفت: -اینجایی؟ با کی اومدی؟ به حامد نگاهی کردم و گفتم: _با محمدر...چیزه با تاکسی! حامد: باشه بیا تو، از چشمات خستگی می‌باره. لبخندی زدم و وارد حیاط شدم، نگاهی به نهالی که تازه داخل باغچه خودش رو نشون داده بود کردم. خم شدم و دستی به نهال کوچک کشیدم. یعنی این چی‌میتونه باشه؟ حامد: تو هم دیدیش؟ با اینکه کوچیکه اما نمی‌دونم چی داره توی خودش که نگاه های همه رو جذب خودش می‌کنه. خنده‌ای مرموز کردم و رو به حامد گفتم: _از نازنین جان چه‌خبر؟ حامد دوباره صورتش مثل اون روز سرخ شده بود. حامد: هیس آرومتر، ممکنه یکی بشنوه. _به سوالم جواب ندادی ها! حامد: بهت نگفتم که هر روز بهم تیکه بندازی ها. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡"
#𝙿𝙰𝚁𝚃_21 🧡 🎻 فاطمه هم سوار شد و کنارم نشست. من و فاطمه بهم قول داده بودیم که توی مراسم عقد همدیگه باشیم. بعد از چند دقیقه حامد سوار ماشین شد و گفت: -بریم که داره دیر میشه، بسم‌الله! حامد ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. نگاهم رو از شیشه ماشین به بیرون انداختم. نمی‌دونستم به چی دارم فکر می‌کنم، اما هر چی بود حس خوبی بهم می‌داد. با صدای زنگ گوشی حامد به حامد نگاه کردم. حامد به تماس جواب داد و گذاشت روی حالت بلندگو و گوشی رو گذاشت روی داشبورد. حامد: سلام محمدرضا چطوری؟ با شنیدن اسم محمدرضا تعجب کردم، به فاطمه نگاه کردم. فاطمه هم با تعجب داشت به من نگاه می‌کرد که صدای محمدرضا از پشت گوشی به گوشم خورد. محمد: سلام حامد جان، خوبم تو چطوری؟ حامد: شکر، ماهم بد نیستیم، چیکارا می‌کنی؟ درسا خوب پیش میره؟ محمد: نه داداش، همینکه رسیدم اینجا یه چند تا گرفتاری پیش اومد اصلا نرسیدم به درس، فکر نکنم این دوره بتونم درسارو ادامه بدم. سکوت کرده بودم و مثل فاطمه به حرفای حامد و محمدرضا گوش می‌دادم. حامد: ای بابا، ان‌شاءالله حل میشه، الان کجایی؟ محمد: هنوز نجفم، نایب الزیاره‌ات هستم حامد جان. حامد: لطف داری محمدرضا، جات خالی بالاخره یه نفر از خونواده ما رفت خونه‌بخت! با این حرف حامد سرم رو بلند کردم. خواستم چیزی بگم که فاطمه دستم رو گرفت. محمد: کی؟ حامد: آبجیم، داریم میریم محضر برای عقد، جات خیلی خالیه! توی دلم داشتم حامد رو التماس می‌کردم که ادامه نده. محمد بعد از کمی مکث با صدای آرومی گفت: -مبارکه، به‌ سلامتی! حامد: ان‌شاءالله برای عروسی میای دیگه؟ محمد صداش ضعیف تر از قبل شد. محمد: ان‌شاءالله، از طرف من به خواهرت تبریک بگو. حامد: همینجاست، خودت بهش بگو. دستم رو مشت کردم، منتظر حرف محمد موندم تا ببینم چجوری جوابشو بدم. حامد: لال شدی؟ حامد رو به من کرد و گفت: -هدیه؟ یه سلامی چیزی بکن بفهمه هستی! من‌من کنان گفتم: _سل...سلام آقا محمدرضا! محمد لحظه‌ای مکث کرد گفت: -سلام! با دست شونه حامد رو تکون دادم و گفتم: _حامد نگه‌دار حالم خوب نیست. حامد: چی‌شد؟
#𝙿𝙰𝚁𝚃_22 🧡 🎻 فاطمه نذاشت چیز دیگه‌ای بگم که گفت: -آقا حامد نگه دارید دیگه، مگه نمی‌بینید حالش خوب نیست. حامد: باشه. حامد زد بغل جاده و ماشین رو نگه داشت. با متوقف شدن ماشین از ماشین پیاده شدم. داشتم کنترلم رو از دست می‌دادم که دستم رو به درخت داخل پیاده رو تکیه دادم. فاطمه کنارم ایستاد و گفت: -چی‌شد؟ خواستم جواب فاطمه رو بدم که حامد از داخل ماشین گفت: -چت شده هدیه؟ فاطمه: چیزیش نیست، فشارش افتاده، به خاطر ماشینه. اشک داخل چشمام رو پاک کردم و گفتم: _دیگه نمی‌تونستم ادامه بدم، بیشتر از این توی ماشین می‌موندم حامد همه چیز رو می فهمید. فاطمه: نمی‌تونیم که اینجا بمونیم، دیر میشه! حامد: باشه بعدا بهت زنگ میزنم خداحافظ! _تماس رو قطع کرد، بریم. فاطمه رو دستم رو گرفت و کمکم کرد که سوار ماشین بشم. حامد: بهتری هدیه؟ سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم: _راه بیفت داره دیر میشه. حامد: باشه. با راه افتادن ماشین قطره اشکی از چشمانم به پایین روانه شد. صورتم رو به سمت شیشه گرفتم تا حامد اشکم رو نبینه. با رسیدن به جلوی محضر اشکم رو پاک کردم و از ماشین پیاده شدم. مامان و بابا زودتر از ما رسیده بودن. رو به مهدیار کردم و گفتم: _هنوز نیومدند؟ مهدیار به اونطرف خیابون اشاره کرد و گفت: -اونجان. به جایی که مهدیار اشاره کرد نگاه کردم. مامان و بابای رضا به این سمت اومدند. بعد از احوال پرسی با مامان بابای رضا، رضا هم داشت به این سمت می‌اومد. نگاهم رو برگردوندم و به در و تابلوی محضر نگاه کردم. صدای برخورد وحشتناکی همراه با صدای کشیده شدن چرخ ماشین به گوشم خورد. بعدش صدای جیغ مامان رضا توجهم رو جلب کرد. برگشتم و به خیابون نگاهی کردم. رضا خون‌آلود نقش بر زمین شده بود. با دیدن اون صحنه و رضا توی اون حالت، زبونم بند اومده بود. مامان رضا بالا سرش نشست و مدام گریه می‌کرد. بابای رضا گوشی توی دستش بود و داشت با اورژانس صحبت می‌کرد. به سمت رضا قدم برداشتم. بدنش خونی بود و صورتش زخمی شده بود. با دیدن چهره خونی رضا دستم رو جلوی دهنم گرفتم و اشک‌هام رو رها کردم.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_23 🧡 🎻 با دیدن چهره خونی رضا دستم رو جلوی دهنم گرفتم و اشک‌هام رو رها کردم. ناخوداگاه روی زمین زانو زدم، آخرین صدایی که شنیدم، صدای آژیر آمبولانس بود. چشمام رو باز کردم. روی تخت اتاقم خوابیده بودم و روی دستم جای سِرُم بود. سرم خیلی درد می‌کرد، به سختی از جام بلند شدم که صدای زنگ در به گوشم خورد. خودم رو به پنجره رسوندم و به حیاط چشم دوختم. بابا در رو باز کرد و بابای رضا وارد حیاط شد. بابا: حال رضا چطوره؟ بابای‌رضا: چی‌بگم؟ جفت پاهاش شکستند، کل صورتش کشیده شده به زمین. بابا: خدا به خیر بگذرونه، ان‌شاءالله خوب میشه نگران نباش. بابای‌رضا: دیدی چطور مراسم عقد خراب شد؟ بابا: اشکال نداره، وقتی حال رضا خوب شد می‌ریم برای مراسم عقد. بابای‌رضا نیشخندی زد و گفت: -اینا همه‌اش نشونه‌ است. بابا: چه نشونه‌ای؟ بابای‌رضا: ول کن، بذار دهنم بسته بمونه. بابا دست بابای‌رضا رو گرفت و گفت: -درست حرف بزن ببینم چی‌میگی؟ بابای‌رضا فریاد زد و گفت: -دخترت شومه علی، دخترت نحسه! با شنیدن این جمله اشک‌هام یکی پس از دیگری جاری شد. بالشت رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریه‌‌هام رو کسی نشنوه! بابا: چی‌داری می‌گی جواد؟ تو داری تو چشمای من نگاه می‌کنی این چیزارو بهم میگی؟ بابای‌رضا: بهت که گفتم بذار دهنم بسته بمونه، دیدی که امروز چی‌شد؟ بابا: این یه حادثه بود، میتونست هروقتی اتفاق بیفته. بابای‌رضا: با این حرف‌ها فقط خودمون رو گول می‌زنیم، حالا می‌فهمم چرا می‌خواستی یه عقد بی‌سروصدا داشته باشیم، چون خودت هم می‌دونستی دخترا بد یمنه! با گفتن این حرف بابا دستش رو بلند کرد و روی صورت بابای‌رضا خوابوند. بابا: جواد، من و تو بیست ساله باهم رفیقیم، ولی تو حرفایی زدی که مجبور شدم چشمم رو روی این بیست‌سال رفاقت ببندم و... بابای‌رضا: جمع کن بابا، بیست‌ساله رفیقیم، از نظر من این ازدواج منتفیه، والسلام. با صدای بسته شدن در نگاهم پر از بغضم رو به وسایلای روی میز دوختم. همه‌شون رو رضا و خونواده‌شون خریده بودند، النگو و... با دستم گردنبندی که دور گردنم بود‌ رو بالا گرفتم. با یه حرکت از گردنم کشیدمش و پرتش کردم روی زمین. راهروی بیمارستان رو طی کردم و وارد اورژانس شدم. دو تا پرستاری که کنار ورودی اورژانس ایستاده بودند با دیدن من شروع کردن به پچ‌پچ کردن! دیگه طاقت نداشتم که اینهمه پشت سرم حرف در بیارن. خواستم به سمتشون برم که خانم مقدسی دستم رو گرفت. با تعجب به خانم‌مقدسی نگاه کردم که گفت: -هدیه، بیا اتاق من کارت دارم. دنبال خانم مقدسی وارد اتاقش شدم و روی صندلی روبروی میزشون نشستم. _بله خانم‌مقدسی جان؟ خانم‌مقدسی: شنیدم چه اتفاقی افتاده و شنیدم که بعضی‌ها چی پشت سرت میگن، اگه به حرفاشون توجه نکنی خیلی زود این چرت و پرت ها از دهن همه میفته، ولی اگه بخوای واکنش نشون بدی که دیگه وضعیت معلومه! سرم رو پایین انداختم و گفتم: _بله خانم درست می‌گید. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم‌✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡"
پنج پارت خدمت شما❤️👩🏻‍🦯
ولی آرامشی که همین چند تیکه کاغذ داره رو با هیچی عوض نمیکنم...🤌🏻 کتاب بهشتی🌱 یادت باشد🥲 📗| |
"لا شيء يضاهي رائحة من نُحب ولو إعتصرت فرنسا بأكملها في قنينة عطر" هیچ چیز بر بویِ آن که دوستش داریم غالب نمی شود حتی اگر همه فرانسه را در یک شیشه عطر جمع کنند! 🤍 شبـــ بخیـــــــــر🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
🍃 صفحه ۳۰۶ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
0306.mp3
زمان: حجم: 2.73M
🍃 صفحه ۳۰۶ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید