#𝙿𝙰𝚁𝚃_32
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
مامان: چیشد؟!
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_چیزی نیست.
مامان به برگه های توی دستم اشاره کرد و گفت:
-اینا چیه دستت؟
به برگه ها نگاهی کردم و گفتم:
_اینام چیزی نیست، کی قرار گذاشتی؟
مامان: برای فردا شب، گفتم باید به بابات هم بگم، ممکنه عقب بیفته.
سرم رو تکون دادم که مامان گفت:
-نکنه با این خواستگاری مخالفی؟!
_نه، یعنی...
از جام بلند شدم و گفتم:
_بعدا حرف میزنم مامان.!
کفش هام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
مدام به برگههای توی دستم نگاه میکردم و فکر میکردم وقتی محمدرضا رو دیدم چی بهش بگم؟
چند باری کل پارک رو قدم زدم و اثری از محمدرضا نبود.
دیگه مطمئن شدم که هنوز نیومده.
روی نیمکت کنار حوض پارک نشستم و نگاهم رو به زمین دوختم.
با شنیدن صدای محمدرضا سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.
محمد: سلام هدیه خانم.
_سلام.!
از جام بلند شدم و برگههایی که شبیه آزمایش بود رو به سمتش گرفتم و گفتم:
_بفرمایید، اینم اون برگه هایی که خواسته یودید، نگاه کنید کم و کسری نداشته باشه.
محمد برگه هارو گرفت، نگاهی بهشون کرد و گفت:
-نه کامله، ممنونم.
لبخندی زدم و گفتم:
_باشه پس من میرم، خدانگهدار.
چند قدمی از محمدرضا دور شدم که حرفش نگهم داشت.
محمد: مادرتون بهتون گفتند؟
چشمانم رو بستم و بعد از لحظهای دوباره بازشون کردم.
به محمدرضا نگاه کردم، نمیدونستم باید خودم رو بزنم به اون راه یا جوابش رو بدم؟
توی همین فکرها بودم که گفت:
-از اینکه جوابی نمیدید معلومه که گفتن، راستش یه معذرت خواهی بابت رفتار اون روزم بهتون بدهکارم، معذرت میخوام.
_خدانگهدار.
خواستم برم که گفت:
-فکر نمیکردم انقدر ازم متنفر باشید که نخواید باهام حرف بزنید.
_آقا محمد، این دومین باریه که دارم ازتون خداحافظی میکنم و شما باز دارید سر حرف رو باز میکنید، بهتر نیست این حرفاتون رو نگه دارید برای زمان مخصوص خودش؟
محمد: بله درست میگید، بازم شرمنده که تا اینجا کشوندمتون.
محمد دستش رو بالا برد و گفت:
_خداحافظ.
_فعلا!
نگاهم رو ازش گرفتم و از خیابون رد شدم.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_33
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
چادرم رو سرم کردم و از دسته های سینی گرفتم.
از آشپزخونه بیرون رفتم و به سمت عمو که جلوتر از همه نشسته بود رفتم.
بعد از عمو و زن عمو سینی چای رو جلوی محمد گرفتم.
محمد: ممنون.
سینی چای رو روی میز گذاشتم و روی مبل نشستم.
نگاهم به فرش روی زمین بود و به حرف های بابا و عمو گوش میدادم.
بابا: محمدرضا؟
محمد هم مثل من حواسش نبود و هول هولکی گفت:
-جان؟
بابا: چیشد که اینجایی؟
محمدرضا سکوت کرده بود، اما اینکه داشت لبخند میزد رو حس میکردم.
بابا: چرا جواب نمیدی پسرم؟
محمد: چی بگم عمو؟ وسط حرف بزرگترا حرف زدن بیادبیه.
بابا: پس میخوای بگی از شنیدن حرفهای ما خسته میشی؟
محمد: اصلا، این چه حرفیه؟
بابا: دخترم، آقا محمد رو راهنمایی کن حیاط باهم صحبت کنید.
چشم آرومی گفتم و از روی مبل بلند شدم.
پشت سر محمد وارد حیاط شدم و کنار نرده ها ایستادم.
محمد دستش رو روی نرده ها گذاشت و گفت:
-دیدن امشب برام آرزو بود، هیچوقت فکر نمیکردم بتونم توی همچین موقعیتی باشم و باهاتون صحبت کنم.
_اون روز جلوی پاساژ، نمیدونم با چه فکری اون حرف رو بهتون زدم.
محمد: هنوزم حستون نسبت به من همونه؟
_نه...
با گفتن این حرف محمد با تعجب سرش رو بلند کرد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_راستی شما شغلتون چیه؟
محمد دستی به موهایش کشید و گفت:
-فعلا بیکارم، ولی خب تنبل نیستم کار برام زیاده، فقط خیلی دوست داشتم دروس قبلیمو ادامه بدم که نشد.
نگاهی به دست محمد کردم.
انگشتر عقیق قرمز توی دستش جای انگشتر سبزش رو گرفته بود.
_جدید گرفتین؟
محمد به انگشترش نگاهی کرد و گفت:
_نه، دوستم بهم هدیه داده.
با شنیدن این جمله یاد فاطمه افتادم که برام سیبهم پوست نمیکّنه!
لبخندی زدم و گفتم:
_بهتره بریم داخل.
محمد: انقدر زود؟
_ما حرفامون رو قبلا زدیم، الان حرفی نداریم.
محمد: دارم به این فکر میکنم که نباید حرفامون رو قبلا میزدیم، شماهم همچین حسی دارین؟
_فکر کنم.
نگاهم رو از برگه زیر دستم گرفتم و به حلقه روی میز دوختم.
دیروز به محمد تا روز مراسم عقد محرم شدم.
حلقه رو از روی میز برداشتم و توی انگشتم انداختم.
با صدای در اتاق گفتم:
_بیا تو.!
در اتاق باز شد و فاطمه پاورچین پاورچین وارد اتاق شد.
نگاهم رو از حلقه گرفتم و به فاطمه دوختم.
_بفرمایید؟
فاطمه خودش رو روی تختم پرت کرد که گفتم:
_هوی تختم رو شکوندی.
فاطمه: میخوام بشکونم، تو چند روز دیگه میری خونه خودتون، بیشتر وسایلات جدید میشه.
لبخندی زدم و گفتم:
_چیه حسودیت شده؟
فاطمه: به تو؟ صد سال سیاه، از مجرد بودن خسته شدم.
_باید عادت کنی، چون هیچکی ازت خوشش نمیاد.
فاطمه: وقتی به این چیزا فکر میکنم دلم میخواد تا آخر عمر همینجوری بمونم.
_به چی؟
فاطمه: به اینکه خروس خون از خواب بیدار بشی صبحونه درست کنی، ناهار درست کنی، شام درست کنی...
حرف فاطمه رو قطع کردم و گفتم:
_دیوونهای!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
•
-درسته ندارمت..
درسته پیشم نیستی..
درسته ازم دوری..
اینم درست که وجودتو کنارم نمیبینم؛
ولی توی قلبم طُ رو حس میکنم!
عاشقانه عاشقتم!(:🤍
#او_نوشت
•
شمالیا یه اصطلاحی دارن که میگه:
می دیل تِوِه تنگَ بَیه، تی دیل مِوه تنگ نَیه؟
یعنی: من دلم برات تنگ شده، تو دلت برای من تنگ نشده؟
همینقدر عاجزانه در وصف آدمِ دلتنگ🫀🫂'.
از منی که اینهمه دلبسته تو ام؛-
هرگز نخواه زنده بمانم بدونِ تو :)!
#او_نوشت
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(: