•
مژدهی آمدنت قیمت جان می ارزد
تاری از موی تو آقا به جهان می ارزد❤️🩹✨
#یامهدی | #نیمهشعبان
•
| ما لا یُحکی، یُبکی |
آنچه گفته نمیشود ، اشک میشود؛...
#قشنگیجاتعربی
4.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قدیما یه وایب دیگه ای داشت 🦋
#نوستالژی
شما کدومشو انجام میدادین؟🤗
💯ما اینجاخاطراتتونرو زندهمیکنیم
#زنگ_تفریح
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#𝙿𝙰𝚁𝚃_33 🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻 چادرم رو سرم کردم و از دسته های سینی گرفتم. از آشپزخونه بیرون رفتم و
#𝙿𝙰𝚁𝚃_34
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
حرف فاطمه رو قطع کردم و گفتم:
_دیوونهای!
از خونه بیرون رفتم و به ماشین محمد چشم دوختم.
در جلوی ماشین رو باز کردم و سوارش شدم.
_سلام خوبی؟
محمد: سلام آره، چیزی که جا نذاشتی؟
_نه، بریم.
محمد پاش رو روی پدال گاز گذاشت و حرکت کرد.
بعد از چند دقیقه به آپارتمانی که قرار بود نگاهش کنیم رسیدیم.
از ماشین پیاده شدم، کنار محمد روبروی در ایستادم.
محمد زنگ واحد هفت رو فشار داد که در باز شد.
محمد یاالله گفت و وارد خونه شد و منم هم پشت سرش وارد شدم.
سوار اسانسور شدیم و طبقه چهارم از اسانسور پیاده شدیم.
مشاور املاک جلوی در واحد ایستاده بود و با دیدن ما گفت:
-سلام خوشآمدید بفرمایید داخل.!
قدم بعدی مو داخل پذیرایی گذاشتم.
پذیراییش بزرگ نبود اما کوچیک هم نبود.
آشپزخونهاش از آشپزخونه خونه مامان بابا کوچیکتر بود ولی باز خوب بود.
با راهنمایی مشاور وارد اتاق خواب شدیم.
مشاور: اینجا دو تا اتاق خواب داره که این بزرگترینشه، اتاق خواب بغلی کوچیک تر از اینه، من بیرون منتظرم.
با رفتن مشاور محمد روی صندلی داخل اتاق خواب نشست و گفت:
-نظرت خانم؟
انگشت به لب ایستادم، به در و دیوار نگاهی کردم و گفتم:
_اِم، بد نیست.
محمد روی صندلی لم داد و گفت:
-بد نیست؟ عالیه.
_عالی که نیست ولی باز خوبه.
محمد: وقتی کار پیدا کردم یه خونه میخرم برات ماه، توش گم میشی!
_یعنی کارت انقدر پول توشه؟!
محمد: چه میدونم، هنوز که پیدا نکردم.
_راستی تو کی میخوای کار پیدا کنی؟ نکنه انتظار داری مخارج زندگی رو من بدم؟
محمد: عیبش چیه؟ من و تو نداریم که!
_یه وقت خسته نشین.
محمد: چرا یکم خسته میشم ولی خب چاره چیه؟
کلاه محمد رو پرت کردم روی سینهاش و گفتم:
_بلند شو، دیگه خیلی نمک شدی.
محمد از روی صندلی بلند شد و پرده تراس رو کنار زد.
محمد: خانم بیا نگاه کن منظره رو؟ بهشته اصلا.
به ساختمون های نیمه کاره نگاهی کردم و گفتم:
_بیشتر شبیه جهنمه.
محمد: خانمم ناشکر نباش دیگه، خیلیا همینشم ندارن.
_مگه من چیزی گفتم؟ خودت داری مدام سر این حرفارو باز میکنی؟
محمد دستش رو روی دهنش گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_35
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
از اتاق بیرون رفتم و روبروی محمد که پشت اوپن وایستاده بود ایستادم.
محمد آرنج هاش رو روی اوپن گذاشت و گفت:
-خب ملکه جان، به بنده خدا چی بگم؟
_کدوم بنده خدا؟
محمد: املاکیه دیگه.!
_نمیدونم، از نظر من که خوبه حالا بازم هرچی خودت صلاح دونستی!
محمد: پس اون چیزا چی بود توی اتاق میگفتی؟
_اونا که شوخی بود، همینم زیادیمه.
محمد: امان از دست شما خانما، پس تموم دیگه؟
_اوهوم!
محمد آب هویجارو روی داشبورد گذاشت و پشت فرمون نشست.
محمد: بفرمایید.
محمد آستینش رو کمی بالا زد که زخم مچ دستش رو دیدم.
با تعجب لحظهای به زخم نگاه کردم و گفتم:
_مچ دستت چی شده؟
خواستم مچش رو بالا بگیرم که دستشو عقب کشید و گفت:
-چیزی نیست، کشیده شده به دیوار.!
_نمیتونی حواست رو جمع کنی؟
محمد: تا وقتی به شما فکر میکنم نه.!
لیوان آب هویجم رو برداشتم و گفتم:
_خیلی خب، لوس نشو.
محمد بعد از کمی مکث گفت:
-برای درمان باید برم عراق، اگه کسی پرسید بگو برای زیارت رفتم.
_چند روز اونجایی؟
محمد: نمیدونم.!
_به نظرت مامان بابام نمیگن الان که وقت رفتن به اونجا نیست؟
محمد گازی به ساندویچ توی دستش زد و گفت:
-فکر اونجاشم کردم.
_خب؟
محمد نگاهی به من کرد و گفت:
-تو هم باهام میای؟
_چی؟
محمد: اگه باهام بیای دیگه لازم نیست بهونه های الکی جور کنم.
_آخه الان؟ نه محمد فکر خوبی نیست.
محمد: اگه فکر بیمارستانی که کار سختی نیست، چند روز مرخصی بگیر، اگه گیرت عمو و زن عموئه که من باهاشون صحبت میکنم.
_آخه اونجا بیام چیکار؟ زیارت فوقش یه هفته، معلوم نیست چند روز بمونیم، توام حتما اکثر وقت ها پیش پزشکتی، من تنهایی چیکار کنم؟
محمد: اونجا یه رفیقی دارم که یه خانم داره، تو پیش خانمش بمون، خیلی زود باهم دوست میشین.
نگاهم رو از پنجره به بیرون انداختم که محمد گفت:
-اگه دوست نداری بیای اشکالی نداره ها، من یه کاریش میکنم.
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_نه، اگه مامان بابامو راضی کنی میام.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_36
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
محمد: ممنونتم، حالا ساندویچ رو بزن که سرد میشه!
ساندویچم رو از روی داشبورد برداشتم و توی دستم گرفتم.
چمدون لباس هام رو روی زمین گذاشتم و روی مبل نشستم.
مامان: هدیه؟
_جانم مامان؟
مامان اومد جلوم نشست و پاکتی رو میز گذاشت.
مامان: این پول رو بنداز توی ضریح امام حسین علیه السلام، یادت نره ها!
_چشم، مامان اون روسری آبیم رو ندیدی؟
مامان: چرا گذاشتمش توی چمدونت، کی برمیگردید حالا؟
_احتمالا یه هفته دیگه، شایدم زودتر.!
مامان: محمد رو اذیت نکنی، هرچی گفت میگی چشم!
_مامان!
مامان: مامان و... استغفرالله، همینکه گفتم، اونجا محمد حکم من و بابات رو داره، باهاش میری باهاش میای، اذیتش نمیکنی، خرج نمیذاری توی دستش!
_مامان یه جوری حرف میزنی حس میکنم محمد پسرتونه منم عروستون، خب یکم طرف من رو بگیر، برو این حرفارو به محمد بزن.!
مامان: محمد عاقل فهمیدهاس!
_پس ما نادان نفهمیده...
با بلند شدن صدای زنگ گوشیم باقی حرفم رو خوردم و به سمت گوشیم دویدم.
_محمده!
مامان: نگا چه هول شده، یکم سنگین باش دخترم.
تماس رو جواب دادم:
_اومدی؟
محمد: علیک سلام.!
_سلام اومدی؟
محمد: آره الان زنگ رو میزنم در رو باز کن.
بعد از تموم شدن جملهاش صدای زنگ آیفون به گوشم خورد.
دکمه باز شدن در رو زدم و از کنار در هال به در حیاط نگاه کردم.
محمد وارد حیاط شد و در رو پشت سرش بست.
محمد رو به مامان گفت:
-سلام زنعمو خوبین؟
مامان: سلام، خوبم ممنون، تو چطوری؟
محمد: ماهم خوبیم، زنعمو دخترت رو نصیحت کردی؟
مامان: آره، خیالت راحت، اگه حرفی بهت زد زنگ بزن خودم تا ادبش کنم.
محمد: دستتون درد نکنه، آخه نمیدونید که، مدام غر میزنه...
حرف محمد رو قطع کردم و گفتم:
_محمد؟
محمد: باشه باشه، نگاه کن زنعمو، هنوز نرفتیم با نگاهش تهدیدم میکنه.
_مامان ولش کن این دیوونهاس، دیشب قرصاشو نشُسته خورده.!
محمد: عه زنعمو، جلوی شما به من میگه دیوونه.
مامان: هدیه؟ مؤدب باش.
نگاه معنا داری به محمد کردم که محمد دستش رو روی سینهاش گذاشت و سرش رو به نشانه چشم خم کرد.
_ماشینت رو آوردی یا باید تا فرودگاه پیاده بریم؟
محمد: ماشین که نه، زنگ زدم آژانس بیاد.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_37
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
محمد: ماشین که نه، زنگ زدم آژانس بیاد.
بوسهای روی گونه مامان گذاشتم و گفتم:
_مامان ما دیگه میریم.
مامان سینی قرآن و آب رو برداشت و گفت:
-وقتی رسیدید بهم زنگ بزن.
_باشه!
مامان جلوتر از ما جلوی در ایستاد و قرآن رو بالا گرفت.
بعد از رد شدن محمد از زیر قران من هم رد شدم.
محمد: زنعمو نگران نباش، حواسم هست دخترتون گم نشه.
به ماشین آژانس اشاره کردم و گفتم:
_برو سوار شو!
مامان: بچهها مراقب خودتون باشین، یادتون نره بهم زنگ بزنین.
محمد: حتی اگه هدیه یادش بره من یادم نمیره، خدانگهدار!
بعد از محمد سوار ماشین شدم و محمد هم کنارم نشست.
با حرکت کردن ماشین از شیشه عقب به مامان چشم دوختم و دستی برایش تکان دادم.
چرخ چمدانم رو روی زمین سالن سر دادم و رو به محمد گفتم:
_میریم فرودگاه نجف؟!
محمد لحظه ای مکث کرد و گفت:
-نه، مرتضی بهم گفت دکتر الان توی بغداده، میریم بغداد، مرتضی برامون هتل رزرو کرده!
_دوست داشتم اول بریم زیارت!
محمد لبخندی زد و گفت:
-نگران نباش، به زیارت هم میرسیم.
در جواب محمد لبخندی زدم و دنبالش رفتم.
بعد از گذشت نیم ساعت وارد هواپیما شدیم.
محمد کنار ایستاد و گفت:
-تو بشین کنار پنجره!
روی صندلی کنار پنجره نشستم و به باند فرودگاه چشم دوختم.
صدای خلبان از بلندگو های داخل هواپیما به گوشم خورد:
-مسافرین محترم، دقایقی دیگر هواپیمای تهران بغداد از روی باند فرودگاه بلند میشود، لطفا کمربند های خود را که به صندلی شما متصل است ببندید.
هواپیما شروع کرد به حرکت کردن روی باند فرودگاه و لحظهای بعد شاهد ارتفاع گرفتن هواپیما از باند فرودگاه شدم.
طولی نکشید که ابر ها جلوی دیدم رو گرفت.
با دیدن مردی که به نظر ایرانی بود و داشت برای ما دست تکون میداد تعجب کردم.
_محمد؟
محمد نگاهی به من کرد و گفت:
-جانم؟
_اون آقاهه دوستت نیست؟!
محمد خط نگاهم رو گرفت و به همون مرد چشم دوخت و لحظهای بعد گفت:
-چرا خودشه، دنبالم بیا.
دنبال محمد با پله برقی پایین رفتیم و به سمت اون مرد قدم برداشتیم.
خیلی زود فاصله بینمون پر شد و محمد اون آقاهه رو در آغوش گرفت.
محمد: خوشحالم دوباره میبینمت مرتضی!
مرتضی: منم همینطور، فکر کنم سخته دوباره به دوری عادت کنیم.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_38
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
محمد از مرتضی جدا شد و به من اشاره کرد.
محمد: این خانم...
مرتضی: نمیخواد بگی خودم میدونم، همسرته!
محمد لبخندی زد و گفت:
-فعلا نامزدیم.
مرتضی: من آینده تون رو گفتم، خوش اومدید خانم.!
_خیلی ممنون.!
مرتضی: بیاید بریم که این راننده تاکسی بیشتر از این منتظر نمیمونه.
دنبال مرتضی از فرودگاه بیرون رفتیم و سوار تاکسی شدیم.
دقایقی بعد جلوی هتل از ماشین پیاده شدیم.
قدم های بعدیمو داخل هتل گذاشتم.
با دیدن خانمی که داشت به سمت ما میاومد کنجکاو شدم که محمد گفت:
_حمیده خانم هم اینجاست؟
مرتضی: پس چی؟ ما بدون هم بهشت هم نمیریم اخوی.
خانمه به ما رسید و سریع دست من رو گرفت.
لحظهای تعجب کردم که گفت:
-خوش اومدی عزیزم، مرتضی گفته بود آقا محمدرضا ازدواج کرده من باورم نمیشد، انشاءالله به پای هم پیر شین.
_ممنونم!
محمد: پس این آقا مرتضای ما حرف توی دهنش نمیمونه!
مرتضی: میگن دو نفر هستن که چیزی رو نمیتونی ازشون پنهون کنی، یکی خداست اونیکی هم زنته!
کنار پنجره اتاق ایستادم و به شهری که زیر پام بود نگاه کردم.
کمی پنجره رو باز کردم که نسیم ملایمی به صورتم خورد.
با باز شدن پنجره صدای بوق ماشین ها داخل اتاق پیچید.
با حس کردن دستی روی شونهام برگشتم که دیدم حمیدهاست.
حمیده: به چی فکر میکنی؟
_هیچی، به خودم.
حمیده: نگرانی؟
_نگران چی؟
حمیده: نگران اینکه بیماری آقا محمدرضا درمان نشه.
دست حمیده رو توی دستم گرفتم و گفتم:
_اصلا!
حمیده: پس چی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_به اینکه زندگی چقدر سادهست.
حمیده: به قول مرتضی خسته ای داری هذیون میگی، تو چرا نمیخوابی دختر؟
_خوابم نمیاد، محمد و آقا مرتضی کی میان؟
حمیده به ساعت مچیش نگاهی کرد و گفت:
-الاناست که بیان، اگه الان نجف خونه خودمون بودیم براتون یه شام مفصل درست میکردم.
_ممنون، من به شام هتل هم راضیام!
حمیده: پس برو تا آقات و آقام میان یه چرت کوتاه بزن که یهو سر میز شام خوابت نبره!
لبخندی زدم و گفتم:
_باشه!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"