eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
477 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
45 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
تعجیل در ظهور آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات 🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺
این جمله برای وقت نا امیدی معجزه است🥲❤️‍🩹: "انا غیر مهملین لمراعاتڪم و لا ناسین لذڪرڪم..." من شما را رها نڪردم فراموش‌تان هم نڪردم...
می‌گفت: دِل‌اگه‌دست‌ِصاحبش باشه،هیچ‌وقت‌نمی‌گیره! القلبُ‌حرم الله . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آرامش دستاش>🫀 تو دُردونه ۍِ قلب منۍ،نه زیادۍ نه کمۍ𓍯🤍 ִֶָ ‌
‌‌‌ʕ•‌•ʔ♥️ʕ•‌•ʔ              ‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ « هَرثانیهُ هَرلَحظَمي♡» ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌️
همیشه یک دلیل هست برای اینکه کسی را غیر معمولی دوست بداریم.. مثلا لبخندش ... مثلا چشم‌هایش ... مثلا حرف‌هایش ... مثلا صداش ..♥️🔐:).
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#𝙿𝙰𝚁𝚃_38 🧡 #رمـٰان‌ع‌ـشق‌پـٰاڪ🎻 محمد از مرتضی جدا شد و به من اشاره کرد. محمد: این خانم... مرتضی: نمی
#𝙿𝙰𝚁𝚃_39 🧡 🎻 با صدای زنگ اتاق حمیده چادرش رو سرش کرد و گفت: -من دیگه برم اتاق خودمون، کاری داشتی بیا اونجا! _باشه، دستت درد نکنه‌. حمیده بوسه‌ای روی گونه ام گذاشت و در اتاق رو باز کرد. از پشت در اتاق صدای محمد اومد و لحظه‌ای بعد محمد وارد اتاق شد. _سلام. محمد در اتاق رو بست و گفت: -سلام خوبی؟ _اوهوم، چی‌شد؟ محمد: هیچی یه چند تا دارو برام نوشت و فردا صبح باید برم برای آزمایش بعدی، روز اول مسافرت چطوره؟ _هوم؟ تا اینجا که خوبه، اگه حمیده نبود که من اینجا از تنهایی دق می‌کردم. محمد: بهت که گفتم، شام رو آوردند. به میز شام اشاره کردم و گفتم: _تا آقامون یه آبی به دست و صورتشون بزنن منم شام رو میارم. محمد: چشم خانمم، ماشالا کدبانویی هستی ها! _کاری نکردم، شام رو که آماده آوردند، من فقط میز رو چیدم. محمد: همین هم کار بزرگیه! محمد به سمت روشویی رفت که غذارو از داخل ظرف های یه بار مصرفش توی ظرف های چینی روی میز کشیدم. شمع کوچیک روی میز رو روشن کردم و برق اتاق رو خاموش کردم. محمد دستاش رو خشک کرد و گفت: -چه فضای رمانتیکی، هر شب از این فضا رمانتیکا داریم؟ _نخیر، فقط یه شبه، بیا شامت رو بخور سرد میشه. محمد روی صندلی پشت میز نشست و گفت: -پس فقط امشب حرف، حرف شماست. با شنیدن این حرف چند سرفه‌ای کردم و گفتم: _جان؟ چی گفتی؟ محمد قاشقش رو داخل برنج زد و گفت: -هیچی فراموشش کن. _دیگه از این چیزا نشنوم ها! محمد: نکنه میخوای زن ذلیل باشم؟ _مگه زن ذلیلی چشه؟ محمد قاشق رو توی دهنش گذاشت و گفت: _هیچی فقط... محمد از توی جیبش جعبه‌ای در آورد، جعبه رو روی میز گذاشت و ادامه داد: -فقط باید هرشب یدونه از این کادو ها به شما بدم. لبخندی زدم و جعبه رو از روی میز برداشتم. در جعبه رو باز کردم که زنجیر نازک داخل جعبه نگاهم رو گرفت. زنجیر رو از داخل جعبه در آوردم و دور مچم پیچیدم. با اینکه نازک بود اما باز شدنش راحت نبود. از چند طرف بهش نگاه کردم و گفتم: _اگه مامان بفهمه اینو برام خریدی می‌کشه منو.! محمد: اتفاقا اینو برای همین خریدم، وقتی برگشتیم به زن‌عمو میگم مجبورم کردی اینو برات بخرم. 🧡"
#𝙿𝙰𝚁𝚃_40 🧡 🎻 محمد: اتفاقا اینو برای همین خریدم، وقتی برگشتیم به زن‌عمو میگم مجبورم کردی اینو برات بخرم. لبخندی زدم و گفتم: _دیوونه! با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشی نگاه کردم. حامد بود، جواب دادم و زدم روی اسپیکر: _سلام حامد.! حامد: سلام آبجی، خوبی؟ _اوهوم تو چطوری؟! حامد: منم خوبم، کجایی؟ نگاهی به محمد کردم که محمد آروم گفت: -بگو نجفیم! لحظه ای مکث کردم و گفتم: _نجف، مامان بابا خوبن؟ حامد: اونا هم خوبن.! مهدیار: نامرد احوال مارو نمی‌پرسی؟ لبخندی زدم و گفتم: _آقا مهدیار خوبه؟ مهدیار: هعی بدک نیستم. رو به محمد کردم و گفتم: _نگا کن گیر چه دیوونه هایی افتادم. محمد گوشی رو سمت خودش گرفت و گفت: -چیه دو نفری ریختید سر خانم من؟ حامد: هنوز خانمت نشده ها، فعلا خواهر ماست. محمد: چه خبرا؟ حامد: سلامتی، چرا نمی‌رین کربلا؟ از پشت میز بلند شدم و ظرف های روی میز رو جمع کردم. به سمت روشویی رفتم تا دست هام رو بشورم. محمد روی تختش نشسته بود و هنوز داشت با حامد صحبت می‌کرد. کنار پنجره ایستادم و دوباره به شهر نگاه کردم. ساختمون هایی که اکثرا شبیه برج بودند اطراف هتل رو گرفته بود. دستم روی شیشه پنجره گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. با حس کردن اینکه محمد کنارم ایستاده به سمت راستم نگاه کردم. محمد یک قدم عقب تر از من کنارم ایستاده بود. _قطع کرد؟ محمد سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و گفت: -آره! لبخندی زدم و نگاهم رو از پنجره به بیرون انداختم که محمد گفت: -یادته شب خواستگاری، بهت گفتم هنوز حست نسبت به من همونیه که جلوی پاساژ بهم گفتی؟ بعد تو گفتی نه! بدون اینکه به محمد نگاه کنم گفتم: _آره یادمه! محمد: راست گفتی؟ نگاهم رو به زمین دوختم و گفتم: _آره
#𝙿𝙰𝚁𝚃_41 🧡 🎻 سنگینی نگاه محمد رو حس کردم که گفت: -پس میخوای بگی بهم علاقه نداری؟ برگشتم و به چشم های محمد زل زدم. دستم رو به سمت یقه پیراهنش بردم و همونطور که داشتم یقه شو درست می‌کردم گفتم: _بیشتر از اون موقع دوسِت دارم. محمد خنده ای کرد و گفت: -چرا؟ در جواب خنده‌اش لبخندی زدم و گفتم: _چون می‌دونم تو ام دوسَم داری! محمد: اونوقت اگه بفهمی دوسِت ندارم چی؟! یقه‌اش رو سفت گرفتم و با همون لبخند گفتم: _اونوقت، یقه تو اینطوری سفت می‌گیرم میکوبونمت به دیوار و با دستم میزنم توی دهنت تا پر خون بشه، فهمیدی؟ محمد دستاشو برد بالا و گفت: -تسلیم خانم! یقه‌اش رو ول کردم و گفتم: _شب بخیر. لباس هام رو پوشیدم و از اتاق پرو بیرون اومدم. مامان لباس عروس رو از دستم گرفت و گفت: -خودت که از لباست راضی‌ای؟ _اوهوم، خیلی خوشگله! فروشنده: این بهترین لباس عروسمون هست، آقا داماد و مادرشون که پسندیدند، دخترتون و خودتون هم که پسندیدید، ان‌شاءالله به شادی و میمنت! مامان لبخندی زد و گفت: -خیلی ممنون خانم! از لباس عروس فروشی بیرون رفتم و با نگاهم دنبال محمد گشتم. کنار در ورودی پاساژ ایستاده بود و داشت با تلفن صحبت می‌کرد. به قدم هام سرعت بخشیدم و به سمتش رفتم. بعد از تموم شدن تماسش گفتم: _چرا اینجا وایستادی؟ محمد: چی‌شد لباس عروس رو گرفتی؟ _آره، داره برامون درستش می‌کنه، بیا بریم تا مامانم و مامانت میان بشینیم توی ماشین! محمد سری تکون داد و گفت: -بریم! محمد قفل ماشین رو باز کرد که سوارش شدم. محمد: لباس عروسه خیلی بهت می‌اومد. _ممنون، کت و شلوار تو ام خیلی بهت می‌اومد. محمد نگاهی به من کرد و گفت: -یه خبر خوب هم برات دارم. _چی؟! محمد لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -از فردای ازدواجمون میرم سرکار! با صدای آرایشگر چشمم رو باز کردم. آرایشگر: چشمات رو باز کن عزیزم.!
#𝙿𝙰𝚁𝚃_42 🧡 🎻 توی آینه روبروم خودم رو نگاه کردم. با اینکه آرایش غلیظ نبود اما صورتم رو زیبا کرده بود. دستیار آرایشگر اسپند رو آورد و مدام می‌گفت ماشاءالله! دستای فاطمه که روی شونه‌ام بود رو گرفتم که گفت: -چقدر خوشگل شدی عزیزم، حسودیم شد. _الکی تعریف نکن، کجا؟ همونم که هستم. فاطمه: عه؟ پس می‌خوای آرایشت رو خراب کنم؟ _دست به صورتم بزنی خونت پای خودته! آرایشگر: آقا داماد اومد. با صدای دست زدن افراد حاضر داخل آرایشگاه از روی صندلی بلند شدم. فاطمه دستم رو گرفت، با کمک فاطمه از آرایشگاه بیرون رفتم. محمد در ماشین رو برام باز کرد که سوار شدم. فاطمه دستی برام تکون داد و سوار تاکسی شد. بعد از رفتن تاکسی که جلومون بود حرکت کردیم به سمت خونه! محمد: گاز بدیم که یه وقت این عاقد نره. به سر کوچه خودمون نزدیک شدیم که گفتم: _بزن کنار محمد! محمد: چرا؟ _تو‌ بزن کنار! محمد ماشین رو کنار خیابون نگه داشت و گفت: -الان عاقد می‌ره ها! لبخندی زدم و گفتم: _چشمات و ببند و بهم قول بده! محمد ریز نگاهم کرد و گفت: -چی؟ _چشمات رو ببند و بهم یه قولی بده! محمد دستش رو روی فرمون گذاشت و گفت: -دیوونه شدی هدیه؟ بذار بریم. خواست حرکت کنه که در ماشین رو باز کردم و گفتم: _به جون فاطمه اگه قول ندی از ماشین پیاده میشم. محمد دستش رو از روی فرمون برداشت و گفت: -باشه باشه، چه قولی بدم؟ _قول بده هیچوقت ولم نکنی! محمد دستاشو پایین انداخت و با لبخند عمیقی گفت: -آخه من چرا باید ولت کنم؟ با اینهمه سختی تازه بهت رسیدم. _حرف نباشه، فقط چیزی رو که گفتم با چشم بسته بگو.! محمد: حالا چرا با چشم بسته؟ _زود باش! محمد چشماش رو بست و با لبخندی که ته لبش بود گفت: -قول میدم هیچوقت ولت نکنم لوس خانم جان.! لبخندی زدم و گفتم: _راه بیفت که الان عاقد می‌ره! محمد: اگه کسی بفهمه من همچین کار لوسی رو کردم آبرو برام نمی‌مونه! "