eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
475 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
45 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
#𝙿𝙰𝚁𝚃_43 🧡 🎻 محمد: اگه کسی بفهمه من همچین کار لوسی رو کردم آبرو برام نمی‌مونه! لبخندی زدم که ماشین راه افتاد. بوی دلپذیر اسپند توی ماشین پیچید. از ماشین پیاده شدم که فاطمه دستم رو گرفت. دست فاطمه رو فشار دادم و همراهش وارد حیاط شدم. صدای دست زدن مردم توی گوشم می‌پیچید. از پله‌ها بالا رفتم و پشت سر محمد وارد هال شدم. صندلی های عقد طبق سلیقه مامان چیده شده بودند. با نشستن روی صندلی فاطمه دستم رو رها کرد و بالای سرم ایستاد. محمد با اشاره دست و تکون دادن سرش داشت با فامیلا احوال پرسی می‌کرد که با صدای عاقد تمام صدا ها خوابید. عاقد: اعوذ‌باالله‌من‌الشیطان‌الرجیم... محمد قرآن رو باز کرد، با صدای آرومی خط اول صفحه رو زمزمه می‌کردم. فاطمه: عروس رفته گل بچینه.! عاقد: برای بار دوم عرض می‌کنم،‌ دوشیزه خانم هدیه مقدم، آیا بنده وکیلم شمارا به عقد دائمی جناب آقای محمدرضا مقدم در آورم؟ فاطمه: عروس رفته گلاب بیاره! عاقد: برای بار سوم عرض می‌کنم... صدای عاقد توی مغزم می‌پیچید و اینبار نوبت من بود. با تموم شدن حرف عاقد نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _با اجازه پدرم و مادرم بله.! زن‌عمو جلو اومد و بوسه‌ای روی گونه‌ام گذاشت. زن‌عمو: ان‌شاءالله به پای همدیگه پیر بشین. عاقد: جناب آقای محمد‌رضا مقدم، آیا بنده وکیلم شمارا به عقد دائمی سرکار خانم هدیه مقدم در آورم؟ آیا بنده وکیلم؟ محمد: با اجازه پدر و مادرم...بله! صدای دست زدن دو برابر شد، عاقد تبریکی گفت و از هال بیرون رفت. بعد از خوردن شام وارد اتاقم شدم. مامان چمدون وسایل هام رو آماده روی تختم گذاشته بود. دستی به دیوار اتاقم کشیدم و روی تخت نشستم. چقدر دلم برای اتاقم تنگ می‌شد. با صدای تق در اتاقم گفتم: _بیا تو! محمد سرش رو از در داخل آورد و گفت: _منتظرتم ها کجایی؟ لبخندی زدم و گفتم: _الان میام. محمد کل بدنش رو وارد اتاق کرد و در رو پشت سرش آروم بست. به در و دیوار اتاق نگاهی کرد و گفت: -چه اتاق قشنگی داری! _ممنون. محمد چمدون وسایلام رو برداشت و گفت: -چه چمدون سنگینی، اینا وسایلای شخصیته دیگه؟ _اوهوم محمد: ماشالا چقدر هم زیاده، من وسایل شخصیم کلا یه دست لباسه! خنده‌ای کردم و گفتم: _بهتره دیگه بریم. محمد: یه جوری به در و دیوار اینجا نگاه می‌کنی انگار اینجا بهشته جایی که می‌خوام ببرمت جهنم! _دلم برای اینجا تنگ میشه. محمد: پاشو، همه ملت آرزو دارن برن خونه شوهر بعد خانم ما از خونه شوهر فراریه.! از روی تخت بلند شدم و در اتاق رو باز کردم. _بفرمایید شوهر خان. محمد ممنونی گفت و از اتاق بیرون رفت. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم‌✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡"
پنج پارت تقدیم نگاتون☺️🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از سرکار زنگ زده با صدای خسته میگه : - یدونه از اون خنده قشنگات کن بزا جون بگیرم دختر ؛ با این حرفش بی اراده نیشم تا بناگوش باز میشه . . - آااا ، حالا خستگیم در رفت انگار نه انگار که کل دیشبو از ذوقِ چشمات نخوابیدم : )♥️📷!'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✓ یک نفر یه نصیحتی بهم کرد که پشتش کلی آرامش بود؛ می‌گفت: «سوزنت گیر نکنه روی آدما، روی حرفا، روی اتفاقا، فقط رها کن؛ نیازی نیست دنبال تحلیل هرچیزی باشی.» •
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎◍⃟‌🌔⁩࿐ تو که باشی, منظومه‌ی تاریک شب‌ها خالی از هر ستاره‌ای که باشد, مهم نیست... شبــــ بخـــــــیر🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
🍃 صفحه ۳۱۰ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
0310.mp3
زمان: حجم: 2.71M
🍃 صفحه ۳۱۰ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید