eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
476 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
45 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
- حـسـیـنࢪفـیـقـشـوتـوٺاریڪی‌ قـبـࢪتـنـھانـمـیـذارھ ایـنـہ‌بیمہ‌رفـاقـت‌‌بـاحـسـیـن((:🥺❤️‍🩹 🫀:)))) -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#𝙿𝙰𝚁𝚃_48 🧡 #رمـٰان‌ع‌ـشق‌پـٰاڪ🎻 از ماشین پیاده شدم و قدم هام رو روی سنگ ریزه های کوچک روی زمین گذاشت
#𝙿𝙰𝚁𝚃_49 🧡 🎻 _نشنید؟ بلاخره من این کارتو یه جایی تلافی می‌کنم. محمد دوان‌دوان به سمت رستوران رفت و گفت: -زود باش بیا! دنبالش رفتم و وارد رستوران شدم. به عقربه ساعت خیره شدم، چقدر تنهایی داخل خونه نشستن سخت بود. به سمت قفسه کتابهای محمد قدم برداشتم و کتابی از میان کتاب هایش در دستم گرفتم. کتاب های محمد هم برایم حوصله سر بر بود. دوباره به ساعت دیواری نگاهی کردم، تا اومدن محمد سه ساعت مونده بود. بدون معطلی لباس هام رو عوض کردم. چادرم رو از روی جا لباسی برداشتم و سرم کردم. کلید خونه رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم، از پله ها پایین رفتم و بدون اینکه خودم بدونم کجا میرم از محوطه آپارتمان بیرون رفتم. دستم رو برای تاکسی تکون دادم که تاکسی متوقف شد. مقصدم رو گفتم که راننده گفت: -بشین خانم! سوار تاکسی شدم که تاکسی راه افتاد. طولی نکشید که سر کوچه خونه دایی اینا از تاکسی پیاده شدم و به سمت خونه دایی رفتم. زنگ خونه رو فشار دادم که صدای فاطمه از پشت آیفون به گوشم خورد. فاطمه: بله؟ لبخندی زدم و گفتم: _منم هدیه! فاطمه: عه هدیه خودتی؟ بیا تو! در باز شد که وارد حیاط خونه دایی شدم. در رو پشت سرم بستم و چند قدمی داخل حیاط جلو رفتم. فاطمه از در هال بیرون اومد و به سمتم دوید، محکم بغلم کرد و گفت: -دلم برات تنگ شده بود هدیه! _منم همینطور، چرا بهم سر نمی‌زنی؟ فاطمه: باورت نمیشه انقدر سرم شلوغه که نگو. _از خواستگارا چه خبر؟ فاطمه خنده‌ای کرد و گفت: -هنوز که هیچی، یعنی اینکه یه پسر بیاد در این خونه رو بزنه برام یه رویای محاله! _کی خونه تونه؟ فاطمه: هیچکی، وای تعارف نکردم بیای تو، بیا تو. لبخندی زدم و پشت سر فاطمه وارد پذیرایی شدم. روی مبل زرشکی وسط پذیرایی نشستم و گفتم: _چه خبر از بیمارستان؟ فاطمه وارد آشپزخونه شد و گفت: -خبر خاصی نیست. لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _رضا میاد بیمارستان؟ فاطمه نگاهی بهم کرد و گفت: -دکتر نجفی؟ اوهوم هر روز میاد. _در مورد من چیزی تا حالا بهت نگفته؟ فاطمه: نه، چای یا قهوه؟ نگاهی به فاطمه کردم و گفتم: _کدومو داری؟ فاطمه: فقط چای دم نکشیده! _بیا بشین نمی‌خواد زحمت بکشی. فاطمه بدو‌بدو اومد کنارم نشست و دستم رو توی دستش گرفت. فاطمه: چه خبر؟ با محمد چیکارا می‌کنین؟ کجا ها میرین؟ _دیروز منو برده بود یه کوهی توی ناکجا آباد، بهم می‌گفت اینجا بهشته. فاطمه قهقهه ای زد و گفت: -خوش به حالت، منکه صبح تا شب یا بیمارستانم یا خونه، دیگه دارم افسرده میشم. _جدا خیلی دنبال شوهری؟ فاطمه لبخندی زد و گفت: -نه بابا، دارم شوخی می‌کنم بخندیم، وگرنه من می‌خوام باز درس بخونم. 🧡"
#𝙿𝙰𝚁𝚃_50 🧡 🎻 با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم. محمد بود، جواب دادم: _جانم؟ محمد: سلام کجایی؟ _سلام خونه فاطمه‌ام چطور؟ محمد: هیچی اومدم خونه دیدم نیستی. _آهان، الان بیام خونه؟ محمد: آره دیگه الانه که هوا تاریک بشه. _باشه الان میام، خداحافظ! محمد: خداحافظ. تماس رو قطع کردم و کیفم رو در دستم گرفتم. فاطمه: کجا میری؟ _محمد اومده دیگه باید برم. فاطمه: چرا اینقدر زود؟ حالا بودی. _شرمنده ان‌شاءالله یه روز دیگه میام پیشت. فاطمه: باشه، صبر کن برات آژانس بگیرم. _نه لازم نیست، میرم سر کوچه تاکسی می‌گیرم. بوسه‌ای روی گونه فاطمه گذاشتم و از خونه بیرون رفتم. کلید رو چرخوندم که در واحد باز شد، با دیدن چراغ های خاموش تعجب کردم و وارد شدم. _محمد؟ جوابی نشنیدم، خواستم برق پذیرایی رو روشن کنم که صدای محمد از داخل تاریکی اومد. محمد: روشن نکن. از ترس دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و گفتم: _وا محمد؟ ترسوندیم، کجایی؟ با نشنیدن جواب از سمت محمد قدمی به جلو برداشتم. _من برق رو روشن کردم، محمد؟ دستم رو روی کلید برق گذاشتم و با یه فشار برق رو روشن کردم. محمد تو چند قدمی من ایستاده بود و یه جعبه شیرینی دستش بود. _این برای چیه؟ محمد: امروز سالگرد روزیه که عاشقت شدم. لبخندی زدم و جعبه شیرینی رو از دستش گرفتم. _دیگه این جوری شو ندیده بودم، همه روزا این ساعت از سر کار میای؟ محمد: نه، امروز کارامو زود انجام دادم ساعت آخر رو دیگه نموندم، فاطمه رو دیدی؟ _اوهوم. میز شام رو آماده کردم و محمد رو صدا زدم. _محمد؟ محمد روی مبل نشسته بود و سرش هنوز توی همون کاغذای روی میز بود. دستش رو زیر چونه‌اش گرفته بود و داشت فکر می‌کرد. _محمد، شام حاضره. حتی تکون هم نخورد، انگار صدام رو نشنید. به سمتش رفتم و کنارش ایستادم. بازوشو تکونی دادم که بهم نگاه کرد و گفت: -چیه؟ _بیا شام حاضره! محمد: باشه تو شامتو بخور منتظر من نشین. _چرا؟ تو شام نمی‌خوری؟ محمد: نه میل ندارم. نگاهی به کاغذای روی میز کردم و گفتم: _چیزی شده؟ محمد نفسش رو فوت کرد و گفت: -نه.! _پس اگه چیزی نشده بیا شامتو بخور. محمد فریاد زد: -اَه هدیه میگم نمی‌خورم دیگه دست از سرم بردار. "
#𝙿𝙰𝚁𝚃_51 🧡 🎻 لحظه‌ای ایستادم و رفتم سر میز شام نشستم. کمی برای خودم غذا کشیدم، داشتم با غذا بازی می‌کردم که محمد روبروم نشست. نگاهم رو به ظرف غذام دوختم و چیزی بهش نگفتم. محمد: برام آب میریزی؟ پارچ آب رو برداشتم و بدون اینکه چیزی بگم جلوش گذاشتم. محمد: نمی‌خوای شامتو بخوری؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _سیرم! محمد قاشقش رو روی ظرفش گذاشت و گفت: -اگه شام نخوری منم نمی‌خورم. از پشت میز بلند شدم و گفتم: _من میرم بخوابم، شب بخیر.! وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم، لحظه‌ای به در تکیه دادم. نفسم رو بیرون دادم و روی تخت دراز کشیدم. طولی نکشید که پلک هام سنگین شد و خوابم برد. چشم هام رو باز کردم که نگاهم به محمد که داشت پیراهنش رو تنش می‌کرد گره خورد. با دیدن پیراهن فیروزه‌ای که داره تنش می‌کنه گفتم: _اون پیراهنت کثیفه، پیراهن سبزت داخل کمده اونو بپوش. محمد نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت: -پس آشتی؟ با شنیدن این حرف محمد یاد ماجرای دیشب افتادم و گفتم: _قهر نبودم که بخوام آشتی کنم. محمد پیراهن سبزش رو برداشت و شروع کرد به پوشیدنش! محمد: پس دیشب چرا شام نخوردی؟ _بهت که گفتم سیرم. محمد: ولی خوب زرنگی کردی ها، زحمت جمع کردن میز شام دیشب افتاد گردن من، راستی زن‌عمو زنگ زده بود باهات کار داشت، گفت بهت بگم که هر وقت بیدار شدی بهش زنگ بزنی! _باشه. محمد دستشو به نشانه خداحافظ تکون داد و از اتاق بیرون رفت. قبل از اینکه در رو ببنده روی تخت نشستم و گفتم: _محمدرضا؟ محمد سرش رو از در داخل اتاق آورد گفت: -جانم؟ _صبحونه خوردی؟ محمد: آره، چای هم تازه دمه! لبخندی زدم که محمد در اتاق رو بست و رفت. از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، بعد از شستن دست و صورتم تلفن رو برداشتم و سر میز نشستم. داخل استکان برای خودم چایی ریختم و شماره مامان رو گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد: -الو سلام. _سلام مامان خوبی؟ مامان: آره عزیزم، تو چطوری؟ _منم خوبم، کجایی؟ مامان: خونه‌ام. _محمد می‌گفت کارم داشتی.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_52 🧡 🎻 _محمد می‌گفت کارم داشتی. مامان: آره، باورت نمیشه امشب قراره برای حامد بریم خواستگاری. لبخندی زدم و گفتم: _مبارکه! مامان لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -تو ام امشب بیا خونه تا بریم باهم خواستگاری! _من؟ مامان: آره دیگه! _نه مامان من نیام بهتره. مامان: یعنی چی نیای بهتره؟ ناسلامتی مراسم خواستگاری داداشته. _می‌دونم مامان ولی خوب نیست همین اول همه‌گیمون جمع شیم بریم خونه‌شون، ان‌شاءالله یه دفعه دیگه با محمدرضا میرم دیدنشون البته اگه جواب مثبت رو به حامد بدن. مامان: میدن من میدونم. _ببینیم، پس من نمیام. مامان: من که حرفی ندارم این حامده که پیله کرده! _اگه حامد چیزی گفت بهش بگو زنگ بزنه به خودم تا باهاش حرف بزنم. مامان: باشه، ولی واقعا جات امشب خالی میشه! لبخندی زدم و گفتم: _میدونم، کاری نداری مامان؟ مامان: نه برو به کارت برس خدانگهدار! نگاهی به محمد کردم و ظرف های روی میز رو جمع کردم و روی اوپن گذاشتم. محمد: آماده شو که بریم. وارد آشپزخونه شدم و گفتم: _باشه الان میرم لباسم رو عوض می‌کنم. محمد به ساعت مچیش نگاهی کرد و گفت: -یه وقت دیر نشه؟ _نه بابا، تازه زودم هست. با احساس حالت تهوع دستم رو روی اوپن گذاشتم و اون‌ یکی دستم رو روی دهنم گذاشتم. محمد: چی‌شد؟ دستم رو به نشانه چیزی نیست تکون دادم و به سمت دستشویی دویدم. همه محتویات معده‌ام رو خالی کردم. کمی که حالم بهتر دست و صورتم رو شستم که صدای محمد رو شنیدم: -چی‌شد؟ _فکر کنم مسموم شدم. برگشتم که دیدم محمد کنار در دستشویی ایستاده و به من زل زده! محمد: حالت خوبه؟ _اوهوم! از دستشویی بیرون رفتم که محمد گفت: -میخوای زنگ بزنم بگم ما نمیایم؟ نگاهی به محمد کردم و گفتم: _میخوای مراسم عقد حامد رو نریم؟ محمد شونه هاشو بابا انداخت و گفت: -نمیدونم، آخه حالت... حرف محمد رو قطع کردم و گفتم: _نگران نباش حالم خوبه، برو پایین ماشین رو حاضر کن منم الان میام. خواستم وارد اتاق بشم که دیدم محمد هنوز همونجا ایستاده!
#𝙿𝙰𝚁𝚃_53 🧡 🎻 _چرا وایستادی؟ محمد: اگه دوباره حالت بد شد چی؟ لبخندی زدم و گفتم: _نترس خوبم، برو. محمد: همینجا منتظرم، وقتی لباست رو عوض کردی باهم میریم پایین! سرم رو تکون دادم و وارد اتاق شدم. لباس هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم. چادرم رو سرم کردم و پشت سر محمد از خونه بیرون رفتم. وارد آسانسور شدم، با پایین رفتن آسانسور دوباره حالم بد شد که میله آهنی کنارم رو گرفتم. محمد دستم رو گرفت تا زمین نیفتم و گفت: -خوبی؟ سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم: _نمیدونم امروز چم شده! محمد: می‌خوای بریم بیمارستان؟ _نه، بهترم، بخوایم بریم بیمارستان به مراسم نمی‌رسیم. با باز شدن در اسانسور از آسانسور بیرون رفتم و سوار ماشین محمد شدم. محمد ماشین رو روشن کرد و به سمت محضر حرکت کرد. سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و نگاهم رو به خیابون دوختم. بعد از کلی کشمکش امروز شد روز عقد حامد و نازنین! چقدر دلم می‌خواست توی کت و شلوار دامادی ببینمش. نازنین همون شب اول جواب بله رو به حامد داده بود و نیازی به کندن پاشنه در خونه‌شون نبود. خونواده نازنین هم از حامد خوششون اومده بود. با صدای زنگ گوشی محمد به محمد نگاه کردم. محمد نگاهی به صفحه گوشیش کرد و به تماس جواب داد، گوشی رو روی اسپیکر گذاشت و گفت: -سلام فاطمه خانم. فاطمه: سلام آقا محمدرضا، کجایین؟ محمد: الان تو راهیم چطور؟ فاطمه: هدیه هم پیشتونه؟ محمد: آره اینجاست. فاطمه: اگه میشه یه لحظه گوشی رو بهش بدین. محمد گوشی رو بهم داد که گفتم: _چیکارم داری؟ فاطمه: علیک سلام! مکثی کردم و گفتم: _سلام، کارتو بگو. فاطمه: کجایین شما؟ یه عده آدم رو اینجا الاف خودتون کردین! _مگه چی‌شده؟ فاطمه: داداش خانتون میگه الا و بلا تا خواهرم نیاد نمی‌ذارم خطبه عقد خونده بشه، عاقدم می‌خواد بره. _خوبه حالا، قربون داداش گلم برم. فاطمه: دیوونه‌اید همتون، میگم عاقد میخواد بره! _بذار بره، برای داداشم یه عاقد دیگه میارم. فاطمه: زود باشین بیاین، من دیگه حوصله ندارم، پنج دقیقه دیگه اینجا نباشی میذارم میرم. _باشه داریم میایم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم‌✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡"
پنج پارت خدمت شما💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- ولی خـُب ؛ تهش همه دردا یه طرف مـُناجات شـَعبانیه ، یه طرف دیگه /🤍🪐