eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
475 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
45 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
1.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- اصلا نزار بچه‌ت مداحی گوش بده، آخه افسرده میشه +بچه‌م...😂😂 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شاید کمی تلخ باشه ولی: حس غم با 120 ساعت ماندگار ترین حس در بدن انسان هست...💔 ولی شادی فقط 36 ساعت عمر داره!! میزان ماندگاری احساس به ترتیب عبارتند از: غم 120ساعت، نفرت 60 ساعت، شادی 36 ساعت امید، اضطراب،ناامیدی 24 ساعت حسادت 15ساعت، آرامش 8 ساعت و اشتیاق 6 ساعت پس غم رو به دلتون را ندید که بیرون کردنش خیلی سخته...💘🙃 :)
Ragheb سخاموزیک439_60518543436919.mp3
زمان: حجم: 3.09M
🎙راغب بریز بیرون غما رو ...  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#𝙿𝙰𝚁𝚃_53 🧡 #رمـٰان‌ع‌ـشق‌پـٰاڪ🎻 _چرا وایستادی؟ محمد: اگه دوباره حالت بد شد چی؟ لبخندی زدم و گفتم: _ن
#𝙿𝙰𝚁𝚃_54 🧡 🎻 با قطع شدن تماس نگاهی به صفحه گوشی کردم و گفتم: _بی‌ادب خداحافظی نکرد. محمد لبخندی بهم زد و گفت: -اگه از دوستیتون خبر نداشتم فکر می‌کردم باهم دشمنید. _دوست فقط نازنین، میبینی؟ قشنگ یه خانم با شخصیت با وقار، این چیه آخه؟ محمد: میخوای این حرفاتو بهش بگم؟ _شوخی می‌کنم، تو چرا کت و شلوارتو نپوشیدی؟ محمد لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -اگه اونو می‌پوشیدم که همه منو به جای داماد اشتباه می‌گرفتن. لبخندی زدم که محمد ادامه داد: -جدا از شوخی من خوشگلترم یا داداشت حامد؟ خنده‌ای کردم و گفتم: _چه سوالایی می‌پرسی؟ محمد: نه جدا؟ بعد از کمی مکث گفتم: _شما خوشگلتری! محمد لبخندی زد و چیزی نگفت، وارد کوچه که شدیم بوی اسپند وارد ماشین شد. یاد روز عقد خودم و محمدرضا افتادم. محمد ماشین رو متوقف کرد که از ماشین پیاده شدم. فاطمه از بین جمعیت جلوی در به سمتم دوید و دستام رو گرفت. فاطمه: معلوم هست کجایی؟ همه از دست تو و داداشت کلافه‌اند. با لبخند عمیقی جواب فاطمه رو دادم و از بین جمعیت وارد هال شدم. مجلس مردونه اینجا نبود و فقط زنها اینجا بودند. از مردا فقط چند نفر کنار سفره عقد ایستاده بودند. با ورودم زن‌‌دایی بلند گفت: -خواهر دوماد تشریف آوردند. لبخندی زدم و به سمت نازنین و حامد قدم برداشتم. دست نازنین رو گرفتم و گفتم: _خسته که نشدی عزیزم؟ نازنین لبخندی زد و گفت: -نه، ولی خیلی دیر اومدی. نگاهی به حامد کردم و گفتم: _ممنون که منتظرم بودین! حامد لبخندی زد که کنار ایستادم. محمد هم وارد هال شد و کنار بابا ایستاد. عاقد خطبه رو شروع کرد، لبخندی زدم و به نازنین و حامد خیره شدم. زن‌دایی: عروس رفته گل بچینه! عاقد: برای بار دوم عرض می‌کنم... نگاهی به محمد کردم که داشت با لبخند به حامد نگاه می‌کرد. پیراهن سفیدی که پوشیده بود نگاهم رو گرفت. عاقد: برای بار سوم عرض می‌کنم، آیا بنده وکیلم؟ نازنین بعد از کمی مکث گفت: -با اجازه از پدر و مادرم...بله! خم شدم و بوسه‌ای روی گونه نازنین گذاشتم.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_55 🧡 🎻 خم شدم و بوسه‌اس روی گونه نازنین گذاشتم. نازنین دستم رو گرفت و با لبخندی جوابم رو داد. با احساس حالت تهوع دستم رو روی دلم گذاشتم. فاطمه دستم رو گرفت و گفت: -چی‌شد؟! با صدای ملایمی گفتم: _نمیدونم، از صبح اینطوری‌ام. از روی زمین بلند شدم و وارد حیاط شدم. کنار باغچه نشستم که فاطمه هم دنبالم اومد. فاطمه جلوم ایستاد، کمی خم شد و گفت: -دلت درد می‌کنه؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _نه، حالت تهوع دارم. فاطمه: حالا گفتم چی‌شده، حتما مسموم شدی، بیا بریم برات چای نبات درست کنم. فاطمه خواست بره که دستش رو گرفتم و گفتم: _نمی‌خواد، یکم اینجا بمونم خوب میشم. فاطمه کنارم نشست و دستش رو دورم حلقه زد. کمی که گذشت فاطمه از هال بیرون اومد و به سمتمون قدم برداشت. نزدیکمون که شد گفت: -هدیه چت شد؟ _چیزی نیست، چرا اومدی بیرون؟ نازنین: نگرانت بودم. _برو داخل، ناسلامتی عروسی، باید داخل جمع باشی. با احساس حالت تهوع از جام بلند شدم و وارد دستشویی شدم. مثل امروز صبح هر چی تو معده‌ام بود داخل سنگ روشویی خالی کردم. فاطمه از داخل حیاط گفت: -خوبی؟ جوابی ندادم، شیر آب رو باز کردم و کمی به صورتم آب زدم. با حس کردن دو تا دست روی شونه‌ام برگشتم که با نازنین روبرو شدم. نازنین: اصلا خوب نیستی، مسموم شدی؟ _نمیدونم، فکر کنم باید برم پیش دکتر! نازنین: اونکه بله ولی قبلش برو یه جای دیگه! با تعجب به نازنین نگاه کردم و گفتم: _کجا؟ نازنین: همینجا وایستا الان میام. نازنین بدو بدو وارد خونه شد و لحظه‌ای بعد برگشت. دستم رو بالا گرفت و کارتی توی دستم گذاشت. نازنین: یکی از دوستام اینجا کار می‌کنه، بهش میگم که تو میای، حتما خیلی زود برو.! لبخندی زدم که نازنین وارد خونه شد. به کارت توی دستم نگاه کردم. (آزمایشگاه رازی) کارت رو داخل جیبم گذاشتم و به سمت فاطمه رفتم. فاطمه: نازنین چی بهت داد؟
#𝙿𝙰𝚁𝚃_56 🧡 🎻 _آدرس! فاطمه: آدرس کجا؟ کارت رو از جیبم در آوردم و به سمت فاطمه گرفتم. فاطمه کارت رو از دستم گرفت و به نوشته‌ های روش خیره شد. فاطمه: یعنی... حرف فاطمه رو قطع کردم و گفتم: _شاید! لبخندی زدم و نگاهم رو به کفش‌های جلوی در دوختم. از تاکسی پیاده شدم و وارد آزمایشگاه شدم. به سمت باجه جواب آزمایش رفتم و روبروی باجه ایستادم. به خانم پشت میز سلامی کردم و گفتم: _گفته بودید بیام برای گرفتن جواب آزمایشم! خانمه: شما خانم؟ _مقدم، هدیه مقدم! خانمه بین پاکت های روی میز پاکتی برداشت و توی دستش گرفت. لحظه‌ای به برگه های توی پاکت نگاه کرد، پاکت رو به سمتم گرفت و گفت: -تبریک میگم، جواب آزمایشتون مثبته! لبخندی زدم و دستم رو روی میز گذاشتم. خانمه: خانم؟ حالتون خوبه؟ سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و پاکت رو از دستش گرفتم. آهسته‌ از آزمایشگاه بیرون رفتم و کنار خیابون ایستادم. شماره محمدرضا رو گرفتم، بعد از چند بوق جواب داد: -سلام جانم؟ _سلام...کجایی؟ محمد: سرکار چطور؟ _کی میای؟ محمد خنده‌ای کرد و گفت: -یعنی نمیدونی کی میام؟ همون ساعتای چهار و پنج، چیزی شده؟ _نه چیزی نشده، فقط دلم برات تنگ شده بود. محمد: میخوای شام بریم بیرون؟ به خیابون‌ نگاهی کردم و گفتم: _نمیدونم! محمد: پس برای شام چیزی درست نکن. _باشه اگه تونستی زودتر بیا. محمد: داری نگرانم می‌کنی ها، اگه چیزی شده بهم بگو.! _ن...نه چیزی نشده. محمد: پس این حرفا چیه؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _گفتم دیگه فقط دلم برات تنگ شده. محمد: خاطرم جمع؟ لبخندی زدم و گفتم: _خاطرت جمع! محمد: می‌بینمت، خدانگهدار. _خداحافظ! تماس رو قطع کردم و از خوشحالی گوشی رو توی دستم فشار دادم. دستم رو برای تاکسی تکون دادم که تاکسی جلوم متوقف شد. سوارش شدم و به سمت خونه حرکت کردم.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_57 🧡 🎻 جواب آزمایش رو از داخل کیفم در آوردم و به نوشته‌هاش خیره شدم. قطره اشک شوقی از چشمام به پایین روانه شد. اشکم رو با لبخند روی لبم جمع کردم و به پیاده رو چشم دوختم. هر بچه‌ای رو که می‌دیدم خودم و محمد رو کنارش تصور می‌کردم. خودم رو که بچه رو تو بغلم گرفتم و محمد که کنارم داره برای اون‌ بچه شیرین بازی می‌کنه! با متوقف شدن تاکسی از ماشین پیاده شدم. کلید انداختم و در واحدمون رو باز کردم، کفش‌هام رو در آوردم و پام رو روی فرش خونه گذاشتم. لباس هام رو عوض کردم و روی مبل نشستم. از فرط خستگی روی مبل دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. با صدای بلند تلویزیون چشم‌هام رو باز کردم. به محمد که روی مبل کناریم نشسته بود نگاه کردم. _اومدی؟ محمد بهم نگاه کرد و گفت: -آخ، بیدارت کردم؟ حواسم نبود اصلا! _نه، ساعت چنده؟ محمد: نزدیک اذانه، خوب خوابیدی؟ _آره، خیلی خوابیدم. روی مبل نشستم و به صفحه تلویزیون خیره شدم. محمد: بعد از اذان میریم بیرون، همون‌طور که قول داده بودم. لبخندی زدم و گفتم: _چای بریزم برات؟ محمد: بریز، دستت درد نکنه.! _پس صبر کن تا آب جوش بیاد. از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم. زیر کتری رو روشن کردم و کنار اوپن ایستادم. با شنیدن صدای اذان محمد تلویزیون‌ رو خاموش کرد و به سمت روشویی رفت. برگشتم و خواستم از توی کابینت استکان بردارم که نگاهم به کاغذی که روی دستگیره کابینت چسبیده بود دوخته شد. (اون استکان خوشگله رو برای من بذار) لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم، در کابینت رو باز کردم و یه استکان نقش دار برداشتم. از ماشین پیاده شدم و پشت سر محمد از پله‌ها بالا رفتم. روی میز چوبی که با فرش پوشیده شده بود نشستیم. محمد به آقایی که کنارمون ایستاده بود سفارش هارو گفت. نگاهی به محمد کردم و گفتم: _اینجا بهتر از اون رستوران قبلیه! محمد: اینجارو می‌خوام بکنم پاتوق همیشگیمون! لبخندی زدم که سفارش هامون رو آوردند. بعد از چیدن غذاها روی سفره بینمون پاکت آزمایش رو از داخل کیفم در آوردم و به سمت محمد گرفتم. محمد: این چیه؟ _یه هدیه! محمد ریز نگاهم کرد و پاکت رو از دستم گرفت. پاکت رو باز کردم و از داخلش برگه‌ جواب آزمایش رو برداشت. لحظه‌ای به برگه نگاه کرد و نگاهش رو به سمت من سوق داد. از نگاهش خنده‌ام گرفت که سرم رو پایین انداختم و آروم شروع کردم به خندیدن! محمد: کی رفتی آزمایش دادی؟ بعد از کمی مکث گفتم: _امروز ظهر!
#𝙿𝙰𝚁𝚃_58 🧡 🎻 بعد از کمی مکث گفتم: _امروز ظهر! محمد برام برنج کشید و گفت: -باید خوب غذا بخوری، تو دیگه یه نفر نیستی دو نفری! سرم رو تکون دادم و گفتم: _چه خبره محمد؟ اینهمه؟ محمد ظرف رو جلوم گذاشت و گفت: -تازه کم هم هست. ‹محمدرضا⁦👇🏻⁩› به صندلی تکیه دادم و به سقف اتاق نگاه کردم. خواستم از داخل کشو پرونده‌ای رو بردارم که عکس هدیه روی زمین افتاد. خم شدم و عکس رو از روی زمین برداشتم. به عکس نگاهی کردم که صدای زنگ گوشیم به گوشم خورد. به صفحه گوشیم نگاه کردم(فاطمه خانم) تماس رو جواب دادم: _سلام فاطمه خانم! فاطمه: سلام آقا محمدرضا، خوب هستید؟ _بله خداروشکر شما چطورین؟ فاطمه: من خوبم، میشه بدونم کجایید؟ از لرزش صدای فاطمه فهمیدم که اتفاقی افتاده. _سرکار چطور؟ فاطمه: میتونید از سر کارتون بیاید بیرون؟ از روی صندلی‌ام بلند شدم و گفتم: _چیزی شده؟ فاطمه: نه...یعنی.. صداش رو آهسته کرد و گفت: -آره، یه چیزی شده! _چی شده؟ فاطمه لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -امروز با هدیه رفته بودیم خرید، نمی‌دونم چی شد که یهو وسط پاساژ غش کرد. _هدیه...هدیه الان کجاست؟ فاطمه: با آمبولانس آوردنش بیمارستان! _حالش چطوره؟ فاطمه: هنوز نمی‌دونم، اگه میشه سریع خودتونو برسونید. لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _با...باشه باشه، کدوم بیمارستانید؟ فاطمه: همون بیمارستانی که هدیه قبلا جزو پرسنلش بود، آدرسش رو یادتونه؟ _آره آره، الان خودم رو می‌رسونم. بدون خداحافظی تماس رو قطع کردم و کیفم رو از روی میز برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. به خانم نادری منشی شرکت نگاهی کردم و گفتم: _خانم نادری، به آقای مهندس بگین برام کاری پیش اومد امروز زودتر رفتم. خانم نادری: بگم کجا رفتین؟ لحظه‌ای ایستادم و گفتم: _بیمارستان.! دوان‌دوان از شرکت بیرون رفتم و سوار ماشینم شدم. با روشن شدن ماشین پام رو روی پدال گاز گذاشتم و به سمت بیمارستان حرکت کردم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡"
سلاااااااامممم بعداز دو روز غیبت .:/🙋🗿👀😂 عاقا کمی ناخوش بودم نتونستم بیام کنارتون باشم🙃🤏🏻 پنج پارت تقدیم نگاهتون..😃🤍(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ς᭄ این کلمه 'باهم' خیلی آرامش بخشه با هم میریم،با هم انجامش میدیم، با هم از پسش برمیایم. همه چیز 'باهم' خیلی قشنگتره... 🔗💌