زنــــــــــــــــــــدگی ڪن
هیچ ڪسی آنقدر ثروتمند
نیست
ڪه
گذشته خود را بخرد.
بنابراین
تمام لحظات زندگی را
زندگی ڪــــــــــــــــــــن❥
ســــلام 🙋♀🙋
صبـــحـتون پـر شـــور و نــشاط 🥰
امروزتون پر از خبرهای خوب
و یهویی های شاد 🕊
#صبح_بخیر
یادتان باشد
که نیرو بخش ترین قانون این است که با وجود هر پیشامدی از زندگی خود لذت ببرید.🍃
15.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️#کلیپ_فوق_انگیزشی
اگر میخواهی دنیای بیرونت رو تغییربدی،اول باید دنیای درون خودت روتغییر بدی
همه چی از ذهن شروع میشه
توحاکم و مسئول افکارت هستی
اگر نتیجه مثبت میخوای ،
خوب پس ذهنت رو تغییر مثبت بده
نگرش تون وتغییر بدید
تا زندگی تون تغییر کنه
به نام خدایی که خیلی مهربونه!
قانون معکوس نداشته ها !
وقتی راست دست هستی
و مجبوری با دست چپ بنویسی
نتیجه اش میشه خط میخی🤦
تا حالا برات پیش اومده
به نداشته هات فکر کنی؟!
به این که ای کاش مامانم اینطور بود
فلان آدم پیشم بود
فلان وسیله رو ای کاش داشتم
ای کاش پول بیش تر داشتیم
هیکل بهتر و زیبا تر
و یک دنیا "ای کاش" دیگه
لابد با خودت فکر میکنی
آدم هایی که اینا رو دارن
چه کیفی میکنن!
هیچ غمی ندارن!
ولی واقعا اینطور نیست
و اگه یک آدم
تمام نداشته های تو رو داشته باشه
بازم انقدر که تو فکر میکنی
کیف نمیکنه و لذت نمیبره
اصلا خوبی دنیا
به همین نداشته هاست.
هنر دقیقا اینه که
با نداشته ها لذت ببری
وخداروشکر کنی
رفیق ته ته این دنیا هیچی نیست
هیچی !!
باور کن
پس از اون چیزی که هستی
از اون چیزی که داری
کیف کن و لذت ببر 😍😍
و خداروشکر کن
که میگن شکر در نعمت
کمتر از صبر در بلا نیست 😉
✍کاوه
#نگاه_توحیدی
.
و من به اندازهیِ
تمامِ باران هایِ آمده و نیامدهیِ این شهرِ شلوغ ،
برایِ « با تُ بودن » دلم تنگ است...
.
میگفت:
حتی برای چیزای بد هم شکرگذار باش
اونا چشماتو باز میکنن تا چیزای خوبی که بهشون توجه نمیکردی رو ببینی... :)❤️
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#𝙿𝙰𝚁𝚃_63 🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻 دستم را دور بازوی محمد حلقه زدم و کنارش ایستادم. وارد صحن حرم شدیم ک
#𝙿𝙰𝚁𝚃_64
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
هوا سرد بود و بدون محمد تحملش برام سخت بود.
ساعت طرفای سه و نیم بامداد بود، سرم رو میان دستانم گذاشتم.
نیم ساعتی همونجا منتظر موندم که خبری از محمد نشد.
بیمعطلی روی پاهام ایستادم و از این صحن به صحن دیگری رفتم.
اینجا هم مثل باقی صحن ها شلوغ بود و پیدا کردن محمد لابهلای این جمعیت به طوری غیر ممکن بود.
بیهدف به جمعیت نگاه کردم.
خودم رو لابهلای جمعیت انداختم و اینطرف و آنطرف به دنبال محمد گشتم.
دوباره شمارهاش رو گرفتم.
(دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد..)
گوشیم رو خاموش کردم و با ناراحتی به سمت ورودی صحن رفتم.
به در چوبی مانند تکیه دادم و نگاهم را به پرچم روی گنبد امام رضا علیه السلام دوختم.
دستانم رو به هم گره زدم، از سرما بدنم داشت میلرزید.
سرما خواب آلودم کرده بودم، مدام خمیازه میکشیدم و پاهایم سست تر میشد.
چشمانم هر لحظه سنگین تر میشد.
چشمانم رو بستم که دستی روی شانهام نشست.
توان باز کردن چشمهایم را نداشتم که صدای محمد داخل گوشم پیچید.
محمد: اینجایی هدیه؟
چشمانم رو باز کردم و به لبخند روی لب محمد نگاه کردم.
خمیازهای کشیدم و گفتم:
_کجا بودی؟
محمد: داشتم دنبالت میگشتم، پاشو برگردیم هتل!
_نه، میخوام نماز صبح رو توی حرم بخونم.
محمد: پاشو بریم هتل موقع نماز دوباره میایم.
چشمانم رو مالیدم و گفتم:
_نه!
محمد: آخه به نظر خیلی خوابت میاد.
محمد راست میگفت، از خستگی توان راه رفتن هم نداشتم.
خواستم بلند بشم که محمد هم کنارم نشست.
محمد: یه لحظه فکر کردم جدی جدی گم شدی!
سرم را روی شانه محمد گذاشتم و گفتم:
_ببخشید، اینقدر سرم گرم شد که نفهمیدم کی یه ساعت گذشت، چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
محمد: شارژم تموم شده، شارژرم هم توی هتل پیش بقیه وسایلامه!
با صدای خادم چشمانم رو باز تر کردم.
خادم: آقا و خانم، پاشید اینجا جای نشستن نیست.
محمد از روی زمین بلند شد و گفت:
-چشم الان میریم.
محمد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
-بلند شو بریم روی فرش ها بشینیم.
دست محمد رو گرفتم و از جام بلند شدم.
دستم رو به دست محمد گره زدم و دنبال یه فرش خالی نگاهم رو داخل صحن انداختم.
به فرش خالی گوشه صحن اشاره کردم و گفتم:
_اونجا جا هست.