1.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طنزانه 😂😂😂
وضعیت مادران بعد از شنیدن خبر تعطیلی مجدد مدارس و مجازی شدن کلاسها😁😪
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#𝙿𝙰𝚁𝚃_68 🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻 وارد اتاق شدم و در اتاق رو پشت سرم بستم. به در تکیه دادم و به قاب عک
#𝙿𝙰𝚁𝚃_69
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
لبخندی زدم و گفتم:
_مائده جان چطوره؟
مائده خندید، انگار میفهمید چی میگم.
_میخندی مامانی؟ مامان بزرگ رو که اذیت نکردی؟
مائده دستانش رو بالا میبرد و لحظهای بعد پایین میآورد.
چشمانش رو ریز میکرد و زبونش رو تکون میداد.
دستش رو روی گونهام گذاشتم و خیره چشمان بازش شدم.
دستش از روی گونهام لیز خورد و روی دستم آمد.
بوسهای روی دستش گذاشتم که محمد گفت:
-خوب میشی، مطمئنم!
به محمد نگاهی کردم و گفتم:
_کی مرخص میشم؟
محمد از جایش بلند شد و به سمتم اومد.
محمد: یا امشب، یا فردا صبح، دکتر گفته باید حواسم بهت باشه کارای سنگین نکنی، یه چند روز استراحت هم برات خوبه!
_دلت خوشه، اگه من استراحت کنم کارای خونه رو کی انجام میده؟
محمد کنار تختم نشست، دست های مائده رو توی دستش گرفت و گفت:
-مگه آقای خونه فلجه؟ خودم هستم.
نگاهم رو پایین انداختم و گفتم:
_این روزا خیلی اذیتت کردم، به خاطرم حتی نتونستی یه چند ساعت خوب بخوابی!
قطره اشکی از چشمم روانه شد که محمد اشکم رو پاک کرد و گفت:
-فراموشش کن، بالاخره منم ممکنه خدایی نکرده یه روزی مریض بشم، اون موقع تو میتونی کارای الانمو جبران کنی!
دستم رو روی شونه محمد گذاشتم و آهسته گفتم:
_خستهای؟
محمد: آره، ولی نه اونقدری که نتونم اذیتت کنم.
هنوز حرفش تموم نشده بود که شروع کرد به قلقلک دادنم.
از شدت خنده داشتم به خودم میپیچیدم و به محمد التماس میکردم که ولم کنه!
محمد دستش رو روی شونهام گذاشت و گفت:
-حالا تو چی؟ خسته شدی؟
چشمانم رو بستم و لبخندی زدم که دست کوچک مائده رو روی صورتم حس کردم.
دستش را گرفتم و چشمانم رو باز کردم.
محمد: یعنی کی بهم میگه بابا؟ منم بخندم و یه ماچ محکم از لپش بگیرم؟
_اول باید مامان رو یاد بگیره!
محمد: مابا چطوره؟
از حرف محمد خندهای کردم و گفتم:
_دلم میخواد وقتی داره روی دو تا پاش راه میره بهش بخندم و محکم بغلش کنم، مائده دوست داشتنیم.
با صدای مهدیار به در اتاق نگاه کردم.
مهدیار: میبینم خانم و آقا باهم دارن حرفای عاشقانه میزنن!
لبخندی زدم که مهدیار روی صندلی داخل اتاق نشست.
مهدیار: خواهر دیوونه ما چطوره؟
_از مرحمت برادر دیوونه ترش بد نیست.
مهدیار کمپوتی برداشت و گفت:
-این مائده کوچولو گرفتی پیش خودت، گرمش شد خب!
_گرمشم بشه نمیدمش تو بغلش کنی، میدمش دست باباش.
🧡"
#𝙿𝙰𝚁𝚃_70
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
مهدیار رو به محمد گفت:
-آقا محمد شما بگو، من حرفی زدم؟ من چیزی گفتم؟
محمد شونه هاشو بالا انداخت که گفتم:
_لوس نشو، بیا بغلش کن.
مهدیار مثل بچه ندیده ها دوید به سمتم و مائده رو از دستم گرفت.
_یواش، بچهست!
مهدیار: حواسم هست.
از گریه های مائده خسته شدم و گفتم:
_مامانو اذیت میکنی؟
مائده مدام گریه میکرد، شیشه شیرش رو از داخل کیفم در آوردم و بهش دادم.
به محض خوردن شیرش آروم شد.
به محمد که اون طرف تر پای منقل کباب نشسته بود نگاهی کردم و گفتم:
_بعضی وقتا مائده خیلی عصبیم میکنه!
محمد مکثی کرد و گفت:
-همین بچه شیرینه دیگه!
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
_اینکه عصبیم میکنه شیرینه؟
محمد نگاهش رو برگردوند و روی صورتم نگه داشت.
محمد: اینکه گریه میکنه شیرینه، میگن بچه ای که گریه نکنه معلومه خیلی مظلومه!
به مائده نگاه کردم و گفتم:
_پس ببین این چه شیطونی میشه!
محمد با چند سیخ جوجه به سمتمون اومد و جوجه کباب هارو داخل نکن گذاشت.
روبروم روی زیر انداز نشست و بهم خیره شد.
محمد: دیدی کجا آوردمت؟
به چمن و ها و سنگ ریزه های دور و برمون نگاه کردم و گفتم:
_جای قشنگیه، تو اینهمه جارو از کجا میشناسی!
محمد: دیگه دیگه.
لبخند مرموزی زدم و گفتم:
_راستشو بگو، با کی میاومدی اینجا؟
محمد سرش رو بلند کرد و گفت:
-هدیه؟ اگه شوخی بود اصلا خوشم نیومد.
_شوخی نکردم، دارم جدی میپرسم.
محمد: خودم تنهایی میاومدم.
لبخندی زدم و بعد از لحظهای مکث گفتم:
_یادته یه دفعه منو بردی بالای یه کوهی؟
بعد از تایید محمد ادامه دادم و گفتم:
_بعد مجبورم کردی بلند داد بزنم که دوسِت دارم.
محمد خندهای کرد و گفت:
-یادم ننداز!
از خنده های محمد حرصم گرفت که گفتم:
_منم بهت گفتم که تلافی میکنم.
محمد سوالی نگاهم کرد که گفتم:
_یالا بلند داد بزن که دوسَم داری!
محمد به آدمایی که اطرافمون نشسته بودند گفت:
-الان؟
_نه پس وقتی رفتیم خونه، الان دیگه!
محمد: نامردی نکن هدیه، اونجا هیچکی نبود، اینجا پر آدمه!
_یا کاری که گفتم رو انجام بده، یا دیگه باهات حرف نمیزنم.
محمد:هدیه،کوتاه بیا!
جوابش رو ندادم و تکه ای از کباب رو داخل دهنم گذاشتم.
محمد: هدیه؟ لااقل بذار وقت رفتن که دیگه من با مردم چشم تو چشم نشم که!
#𝙿𝙰𝚁𝚃_71
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
محمد: هدیه؟ لااقل بذار وقت رفتن که دیگه من با مردم چشم تو چشم نشم که!
به چهره مظلوم محمد نگاهی کردم که دلم برای سوخت.
_یه گزینه دومی هم وجود داره!
محمد: چی؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_سرتو بیار جلو.
محمد تعجب کرد که گفتم:
_سرتو بیار جلو دیگه!
محمد سرشو جلو آورد و خبی گفت.
_حالا بگو!
محمد لبخندی زد و گفت:
-دوسِت دارم♥️
چشمکی زدم و گفتم:
_چقدر؟
محمد مکثی کرد و گفت:
-قد یه دنیا!
خواستم چیزی بگم که صدای گریه های مائده مانع شد.
مائده رو تو بغلم گرفتم و تکونش دادم تا آروم بشه!
بعد از لحظهای مائده چشمانش رو بست و خوابید.
آروم پایین گذاشتمش و به محمد که داشت کبابارو میخورد نگاه کردم.
_تک خوری کردی؟
محمد: داشتم ضعف میکردم.
بعد از گذشت نیم ساعت اکثر کسایی که اینجا بودند رفتند و خلوت شد.
کنار محمد روی سنگریزه ها ایستادم.
به آتیشی که جلومون روشن بود نگاهی کردم و گفتم:
_این آتیش تورو یاد چی میذاره؟
محمد لبخندی زد و گفت:
-چهار سال پیش، کنار دریا، یه لحظه کنار آتیش همدیگه رو دیدیم.
به محمد نگاهی کردم و گفتم:
_تو سریع سرتو انداختی پایین و به دریا خیره شدی، ولی من از بس هول شده بودم هنوز داشتم نگاهت میکردم.
بعد از نشستن محمد من هم کنارش نشستم و دستم رو به سمت آتیشی که محمد روشن کرده بود گرفتم.
محمد: اون سالا بهت میگفتن خرخون، از بس درس میخوندی!
با این حرف محمد خندهای کردم و گفتم:
_آره، یادش بخیر!
لحظهای بینمون سکوت حاکم بود که گفتم:
_تا حالا به نبودن فکر کردی؟
محمد: به نبودن تو کجا؟
_به نبودن تو همه جا، به نبودن توی این دنیا!
محمد مکثی کرد و گفت:
-نه!
_ولی من فکر کردم.
محمد: به اینکه یه روز نباشی؟
#𝙿𝙰𝚁𝚃_72
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
به محمد نگاهی کردم و سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم.
محمد: اون روز منم نیستم، یعنی نباید باشم.
لبخندی زدم و گفتم:
_چرا؟
محمد: چرا باید جایی که تو نیستی من باشم؟
_اولین باری که به نبودن فکر کردم، برمیگرده به هشت سال پیش، شاید با خودت بگی اون موقع که چیزی حالیم نمیشد، آره حالیم نمیشد، ولی انقدر بهش فکر کردم که کم مونده بود دیوونه بشم، هر وقت میرفتم روی تخت خواب، مدام این فکرا توی ذهنم رژه میرفت، دومین بارشم فردای مرخص شدنم از بیمارستان بود.
با تموم شدن حرفم سنگینی نگاه محمد رو حس کردم.
محمد: دیگه بهش فکر نکن، کلافهات میکنه!
_آرومم کرد، من دیگه از این دنیا چیزی نمیخوام.
محمد: حتی منو؟
با لبخند به محمد نگاه کردم و گفتم:
_تو رو دارم، مائده رو دارم، خونواده مو دارم، همه رو دارم.
محمد: شوخی میکنی مگه نه؟
_نه، دارم مثل اون روز که قفل قلبم رو باز کردم و همه احساساتمو نسبت بهت گفتم، حرفای الانم رو هم بهت میگم.
لحظهای مکث کردم و ادامه دادم:
_از زندگی نا امید نیستم ولی میخوام بدونی از مرگ نمیترسم، مرگ پُلیه که منو به یه زندگی دیگه میبره!
محمد اشک های جمع شده داخل چشمانش رو پاک کرد و گفت:
-بسه، بیشتر از این نمیخوام چیزی بدونم، من میرم ببینم مائده بیدار شده یا نه!
محمد از جاش بلند شد که گفتم:
_محمد؟
برگشت و گفت:
_جانم؟
جانمش داخل ذهنم طنین شد، صدای نفس هامو میشنیدم.
دوباره یاد اون خاطره کنار دریا افتادم.
چشم فاطمه رو دور دیدم که به محمد خیره شدم.
جایی ایستاده بود که آب به زیر کفشهاش میرسید.
بادی که میوزید پیراهن محمد رو تکون میداد.
صدای امواج دریا برایم لذت بخش بود، میدانستم که محمد هم به همین صدا گوش میداد.
محمد برگشت که نگاهم به نگاهش گره خورد.
با صدای محمد به خودم اومدم.
محمد: هدیه؟ چیزی میخواستی بهم بگی؟
_آره!
محمد مکثی کرد و گفت:
-چی؟
_دوسِت دارم!
محمد جلو اومد، بوسهای روی چادرم گذاشت و به سمت مائده رفت.
لبخندی زدم و چادرم رو محکم داخل دستم گرفتم.
انگار با رفتن محمد آتیش گرماشو از دست داده بود.
دستم را پایین بردم و مشتی سنگریزه داخل دستم گرفتم.
مشتم را باز کردم که سنگریزه ها مثل خاک از لابهلای انگشتانم به پایین ریختند.
محمد: هدیه؟ بیا مائده آروم نمیشه!
#𝙿𝙰𝚁𝚃_73
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
از جام بلند شدم و به سمتشون رفتم.
_سردش شده!
محمد: دیگه داره دیر میشه، وسایلارو جمع میکنم، تو ام مائده رو ببر سوار ماشین کن.
سرم رو تکون دادم و مائده رو بغل کردم.
در عقب ماشین رو باز کردم و مائده رو توی جای مخصوصش گذاشتم و خودم جلو نشستم.
ساعت یازده و نیم بود.
محمد وسایل رو داخل صندوق عقب گذاشت و بعد از چند ثانیه پشت فرمون نشست.
با روشن شدن ماشین به سمت خونه حرکت کردیم.
به جدول خیره شده بودم که محمد گفت:
-حامد با نازنین خانم رفتن مشهد!
با تعجب به محمد نگاه کردم و گفتم:
_کی؟
محمد: امروز غروب!
_چرا خودش بهم نگفت.
محمد: نمیتونست که به تک تکمون زنگ بزنه بگه من رفتم مشهد، زنگ زده بودم احوالش رو بپرسم، گفت ایستگاه راه آهنم دارم با خانمم میرم مشهد!
_بهش گفتی سوغاتی یادش نره؟
محمد نگاهی بهم کرد و با خنده گفت:
-بله، روی این نکته خیلی تأکید کردم، اونم گفت براتون یه جا کلیدی میارم.
_امان از دست شما دو تا!
محمد از آینه به مائده که خواب بود نگاهی کرد و گفت:
-این بچه سرما نخورده باشه!
_نترس، از من و تو حالش بهتره.
محمد: شما که دست به خیرتون پرکاره، چرا برای این مهدیار آستین بالا نمیزنین؟
_اون زن بگیر نیست، به قول خودش میخواد توی همون خونه پیش مامان بابا بمونه!
محمد: بذار یه بار عاشق بشه، پیله میکنه برید خواستگاری، ببین کی گفتم.
_نه بابا، طفلک مهدیار به فکر همه هست الا خودش!
با صدای مائده بهش نگاه کردم که دیدم چشماش بازه!
_بیدار شدی مامانی؟
مائده در جواب حرفم فقط دستانش رو بالا و پایین کرد.
محمد: رسیدیم!
‹محمدرضا👇🏻›
مائده رو توی بغلم گرفتم و وارد داروخونه شدم.
رو به خانم پشت میز گفتم:
_یه قوطی شیر خشک میخواستم، با دو بسته پوشک!
به ساعت نگاه کردم2:30!
خانم: بفرمایید آقا!
پولشون رو حساب کردم و از داروخونه بیرون رفتم.
به سوپر مارکت کنار داروخونه نگاهی کردم و رو به مائده گفتم:
_بریم خوراکی بخریم؟
مائده با تعجب فقط به دور و برش نگاه میکرد.
_بریم پس!
وارد سوپرمارکت شدم و به قفسه خوراکی ها نگاه کردم.
یه بسته شکلات و چند تا مواد غذایی خریدم و از سوپر مارکت بیرون رفتم.
خریدارو کنار مائده گذاشتم و در عقب ماشین رو بستم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
ς᭄
اگر نتوانید مهارت لذت بردن
از هر آنچه را که در زندگی دارید
در خودتان ایجاد کنید،
مطمئن باشید با بیشتر
به دست آوردن هر چیز،
هرگز خوشحال تر نخواهید شد..🍄
🖇