أنا لا أضعف
إلا حین أشتاقُ إلیک ...
من کم نمیآورم
مگر زمانی که دلتنگت شوم ...🥺 👩🏻🦯
تعجیل در ظهور آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات
🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺
وقتۍچادرسرتهوقتیحجابتکاملہ،
یعنۍتعھددارۍبهامامزمانت🖐🏻،
یعنۍتعھددارۍبهحضرتزَهراۜ،
وقتۍهمتعھدداری،
-بایدسفتومحکمباشی🙂💛"
#چادرانه🤍↑%
-
میگفـت کـه ؛
این دنیایـی که خیلی نگرانـِش هـستیم ،
بـه عنوان یـه
مجـازات به حضـرت ِآدم داده شـده ؛
نـه پـاداش /🗿.
-
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#𝙿𝙰𝚁𝚃_73 🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻 از جام بلند شدم و به سمتشون رفتم. _سردش شده! محمد: دیگه داره دیر میش
#𝙿𝙰𝚁𝚃_74
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
خریدارو کنار مائده گذاشتم و در عقب رو بستم.
پشت فرمون نشستم که گوشیم زنگ خورد.
به صفحه گوشی نگاه کردم که دیدم حامده، جواب دادم:
_سلام حامد جان!
حامد: سلام، خوبی سلامتی؟
_شکر، شما چطوری؟
حامد: منم خوبم!
_خانمت چطوره؟
حامد: خانمم هم خوبه، کجایی؟
_تو ماشین چطور؟
حامد: میخواستم با هدیه صحبت کنم، به خودش که زنگ زدم جواب نداد.
_حتما دوباره حواسش پرته گوشی رو گذاشته رو بیصدا، شما کجایی؟
حامد: هتل، تو ماشین چیکار میکنی؟
_با خواهر زاده تون اومدیم خرید!
حامد: عه مائده اونجاست؟ چطوری دایی؟
به مائده که اصلا حواسش به ما نبود نگاهی کردم و گفتم:
_هنوز حرف زدن بلد نیست جواب دایی شو بده!
حامد: خیلی خب، رفتی خونه بهم زنگ بزن.
_باشه، مارو هم دعا کن.
حامد: چشم حتما، کاری نداری؟
_نه خدانگهدار!
حامد: خداحافظ!
تماس رو قطع کردم و گوشیم رو روی داشبورد گذاشتم.
از تو آینه به مائده نگاه کردم و گفتم:
_بریم که الان مامانی کلی دعوامون میکنه.
ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه راه افتادم.
وارد پارکینگ شدم و ماشین رو خاموش کردم.
خریدارو توی یه دستم گرفتم و مائده رو بغل کردم.
خریدارو زمین گذاشتم و کلید رو داخل قفل انداختم.
با باز شدن در وارد خونه شدم، در رو پشت سرم بستم گفتم:
_هدیه، ما اومدیم.
مائده رو روی مبل گذاشتم و تقّی به در اتاق زدم.
_هدیه؟
با نشنیدن جواب گفتم:
_حامد زنگ زده بود، گفت میخواد با تو حرف بزنه، گفتم رسیدم خونه بهت زنگ میزنم، گفت خیلی دعامون میکنه!
با نشنیدن حتی یک صدا از داخل اتاق دوباره ضربه ای به در اتاق زدم و گفتم:
_هدیه؟ اونجایی؟
لحظهای صبر کردم و در اتاق رو باز کردم.
چند قدمی جلو رفتم و کل اتاق رو نگاه کردم.
خبری از هدیه نبود، گوشیم رو از جیبم در آوردم و شماره شو گرفتم.
_زنگ بزنیم ببینیم مامانی کجاست!
روی دکمه تماس زدم که صدای زنگ گوشیش از روی اوپن اومد.
به سمت اوپن رفتم و به صفحه گوشیش نگاه کردم.
دنیام♥️.!
لبخندی زدم و گوشیش رو توی دستم گرفتم.
خواستم نگاهم رو به سمت مائده بگیرم که نگاهم به هدیه که روی کاشی های آشپزخونه افتاده بود دوخته شد.
لبخند روی لبم خشک شد.
سریع وارد آشپزخونه شدم و بازوی هدیه رو تکون دادم.
_هدیه؟ هدیه؟
بدنش سست شده بود، اینبار بلند تر صداش زدم.
_هدیه؟ حالت خوبه؟
از بازو هاش گرفتم و بلندش کردم، به دیوار آشپزخونه تکیه دادمش!
دستش رو توی دستم گرفتم، بدنش مثل یخ سرد بود.
_هدیه؟ چشماتو باز کن من اومدم.
اشک داخل چشمانم حلقه زد
چند تا سیلی آروم به صورتش زدم اما فایدهای نداشت.
🧡"
#𝙿𝙰𝚁𝚃_75
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
با بغض توی گلوم گفتم:
_هدیه داری شوخی میکنی مگه نه؟ منم محمدرضا، بیدار شو هدیه!
با شنیدن صدای گریه های مائده بغض توی گلوم ترکید و اشکهام یکی پس از دیگری از چشمام جاری شد.
بازو های هدیه رو سفت گرفتم.
_هدیه بلند شو، هدیه منم، منم محمد!
پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و فریاد زدم:
_هدیه، تو بهم قول داده بودی، گفتی که میمونی...
ناگهان چشمانم سیاهی رفت و همه جا تاریک شد.
دسته گل رو توی دستم گرفتم و از ماشین پیاده شدم.
وارد بهشت زهرا شدم و به سمت قبر هدیه قدم برداشتم.
بالای قبرش نشستم و دسته گل رو روی قبرش گذاشتم، اسمش رو خوندم.
هدیه مقدم!
نگاهم رو پایین انداختم و به دور و برم نگاه کردم.
_تو ولم کردی هدیه، ولی من حالا حالاها ولت نمیکنم.
در بطری آب رو باز کردم و سنگ قبرش رو خیس کردم.
_نمیدونی توی این چهل روز چی بهم گذشته، چهره بیجونت هنوز توی ذهنمه!
بغض گلوم رو گرفت، دستم رو روی سنگ قبرش گذاشتم و ادامه دادم:
_چطور تونستی انقدر زود تنهام بذاری؟ نیستی که بهت بگم چقدر دوسِت دارم.
اشک توی چشمانم رو پاک کردم و گفتم:
_اصلا من به جهنم، چطور تونستی اون طفل معصوم رو تنها بذاری؟
این دنیا بدون تو برام مثل جهنمه، جهنمی که باد داره آتیششو میزنه توی صورتم!
هدیه؟ ایکاش بودی!
بغضم ترکید، لبم رو گاز گرفتم تا کشی صدای گریه هامو نشنوه!
با صدای زنگ گوشیم، به صفحه گوشیم نگاه کردم.
حامد بود، اشک هام رو پاک کردم و بعد از لحظهای جواب دادم:
_جانم؟
حامد: کجایی محمدرضا؟
مکثی کردم و گفتم:
_بیرون، چیکارم داری؟
حامد: چرا نمیای مراسم؟ زشته صاحب مجلس توی مجلسش نباشه!
_حتی حوصله خودم رو هم ندارم، چه برسه مجلس چهلم.
حامد: هرچی نباشه این کسایی که اینجان به خاطر تو اومدند.
_مائده کجاست؟
حامد: پیش نازنین توی زنونهست، خیالت جمع حواسمون بهش هست.
_نذار بچهها اذیتش کنند، طاقت شنیدن گریه هاشو ندارم.
حامد: چرا صدات میلرزه؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_چیزی نیست.
حامد: گریه کردی؟
_آره!
حامد: میای دیگه؟
_میام، کاری نداری؟
حامد: نه فقط زود بیا، خداحافظ!
تماس رو قطع کردم و از روی زمین بلند شدم.
فاتحهای خوندم و سوار ماشینم شدم، به سمت حسینه راه افتادم.
کنار ورودی حسینیه ماشینم رو پاک کردم و وارد حیاط حسینیه شدم.
در شبستان رو باز کردم و وارد شبستان شدم.
به حامد نگاهی کردم و کنارش نشستم.
حامد: خوبی؟
سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم که حاج علی از اونطرف حسینیه گفت:
-خدا بیامرزه همسرتو آقا محمد!
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_خدا اموات شمارو هم بیامرزه حاجی.
"
#𝙿𝙰𝚁𝚃_76
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
حاج علی: میدونم غم بزرگی دیدی، ماهم از این اتفاق ناگوار غمگینیم، انشاءالله خدا همسرتو با اولیاء خودش مشهور کنه، یه خواستهای ازت داشتم محمد!
به حاج علی نگاهی کردم و گفتم:
_شما باید دستور بدین.
حاج علی: راستش، خوب نیست بیشتر از چهل روز رخت سیاه توی تن تو و بقیه باشه، برادرا زحمت کشیدند یه پیراهن سفید تهیه کردند که شما همینجا جلوی ما این پیراهن سیاه رو عوض کنی!
مکثی کردم و گفتم:
_حاجعلی، شما و بقیه روی سر ما جا دارین، از اینکه اینجا هم جمع شدید ممنونم، انشاءالله توی شادی هاتون جبران کنم، بقیه اگه بخوان میتونن پیراهن سیاهشونو عوض کنند، اتفاقا خوشحالم میکنند ولی من...من نه، من هنوز داغدارم!
حاجعلی: دیگه کار رو به اصرار نکشون آقامحمد، پیراهن سیاه مکروهه!
حامد بازوم رو گرفت و آروم گفت:
-محمد، پیراهنتو عوض کن، روی حاجعلی رو زمین ننداز!
لحظهای سرم رو پایین انداختم و بعد به حاجعلی نگاه کردم.
روی پاهام ایستادم که حاجعلی گفت:
-شادی روح مرحومه تازه از دست رفته صلوات!
حاجعلی به سمتم اومد و اولین دکمه پیراهنم رو باز کرد.
حاجعلی: انشاءالله این آخرین غمت باشه!
پیراهن سفید رو از دست حاجعلی گرفتم و تنم کردم.
دکمههای پیراهن رو بستم که حاجعلی عقب رفت و گفت:
-خدا بیامرزتش!
بعد از خداحافظی کردن با کسانی که داشتند میرفتند داخل حیاط حسینیه نشستم.
به دختری که داشت میرفت به سمت زنونه نگاهی کردم و گفتم:
_دختر خانم؟ خاله نازنین رو میشناسی؟
دختره: بله!
_برو بهش بگو آقا محمد میگه مائده رو بیار ببینم.
دختره چشمی گفت و وارد زنونه شد.
بعد از چند دقیقه نازنین خانم با مائده وارد حیاط شد.
مائده رو از دستش گرفتم و گفتم:
_شرمنده، شمارو هم تو زحمت انداختیم.
نازنین: چه زحمتی؟ شما و هدیه گردن من حق دارین!
_مائده که اذیتتون نکرد؟
نازنین: نه، خیلی دختر آرومیه، بهتون تسلیت میگم.
_ممنونم!
به مائده نگاهی کردم و گفتم:
_دلت برام تنگ شده بود یا نه؟
بعد از رفتن نازنین خانم وارد آشپزخونه شدم و کنار حامد نشستم.
وارد اتاقم شدم و کمد لباس هامو باز کردم.
پیراهن سبزم رو برداشتم و از داخل کمد بیرون آوردمش!
با دیدن چین و چروک هاش یاد هدیه افتادم.
همیشه هدیه پیراهنامو اتو میزد.
پیراهن رو نزدیک صورتم آوردم، هنوز بوی عطر هدیه رو میداد.
پیراهن سبزم رو تنم کردم که احساس کردم پشت پیراهنم خیس شد.
برگشتم و به هدیه که داشت به پیراهنم با ادکلنش عطر میزد نگاه کردم.
پیراهنم رو سریع کشیدم عقب و گفتم:
_چیکار میکنی؟
هدیه: دارم عطر میزنم تا خوشبو بشه!
به ادکلن توی دستش نگاهی کردم و گفتم:
_با عطر زنونه؟
هدیه: آره مگه چشه؟