ـ
الحـمدالله که یـه بار دیگـه ماه ِخدا رو دیدیـم ؛
- رمـﺿــانمـبارڪ ")🤍𓂃 ֶָ֢ .
ــــــــــ ـــــ ـ
-
رمضـان یعنی ؛
ماهـی که در اون با هر نفس کشیدنمـون ،
میتونیـم دنیا رو به خوشبختی نزدیڪ تر کنیم !
پس بیاین حـتی برای نفسهامونـَم ؛
نیـت ِظهـــور کنـیم💚( :
-
-| السلامعلیڪﯾـاﺣُﺟــَتاللّهفےارضھ .
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـــــــــ ـــ ــ
اســـــلام . .
دینی فراتر از اعصار 🤝
روزه دار خوابشم ثواب داره
دلیل علمی 👌💫
#ماه_رمضان | ماه ِخدا🌙
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#𝙿𝙰𝚁𝚃_82 🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻 گوشیمو از داخل جیبم در آوردم و شماره حامد رو گرفتم. بعد از چند بوق ج
#𝙿𝙰𝚁𝚃_83
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_آدرس بیمارستان رو بگین.
بعد از گرفتن آدرس بیمارستان، تماس رو قطع کردم.
حامد: چی شده؟
چنگی به موهام زدم و گفتم:
_مائده تب کرده!
شماره مامان رو گرفتم، بعد از چند بوق جواب داد:
-الو محمدرضا؟
_کجایی مامان؟
مامان: من الان بیمارستانم، فاطمه بهت خبر داد؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_آره، چرا به خودم زنگ نزدی؟
مامان: اون موقع اولین شماره ای که گیر آوردم شماره فاطمه بود.
_حال مائده چطوره؟
مامان: نمیدونم من که دکتر نیستم، خیلی گریه میکرد، بدنش هم خیلی داغ بود.
_من خودم رو میرسونم، اگه فاطمه خانم هم اومد بهش بگین بره، کاری بهش ندیم بهتره!
مامان: باشه پس زود خودتو برسون.
تماس رو قطع کردم و از روی صندلی بلند شدم.
_من باید برم.
حامد: باشه، میخوای منم بیام؟
_نه، خودمون هستیم.
حامد: باشه پس بیخبرم نذار!
سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و از کافه بیرون رفتم.
سوار ماشینم شدم و به سمت بیمارستان راه افتادم.
نسخه رو روی میز گذاشتم و به خانم پشت میز گفتم:
_این دارو هارو میخواستم.
خانم پشت میز به نسخه نگاهی کرد و چند تا دارو داخل سبد گذاشت و یه کاغذ بهم داد و گفت:
-برید صندوق حساب کنید.
بعد از پرداخت پول رسید رو از صندوق گرفتم و به سمت باجه تحویل دارو رفتم و دارو هارو گرفتم.
راهرو بیمارستان رو طی کردم و جلوی مامان ایستادم.
_دارو هاشو گرفتم، دکتر چی گفت؟
مامان: گفت میتونیم ببریمش خونه.
مائده رو از روی تخت برداشتم و رو بهش گفتم:
_قند عسل بابا مریض شده؟
مائده رو بغل کردم و همراه مامان از بیمارستان بیرون رفتم.
با صدای زنگ گوشیم، گوشی رو از روی داشبورد برداشتم.
فاطمه خانم، جواب دادم:
_بله؟
فاطمه: سلام آقامحمد!
_سلام چیزی شده؟
فاطمه: نه نه، فقط امروز من باید زودتر برم، میخواستم ببینم شما کجایین؟
_من تو راهم زود میرسم.
فاطمه: آهان باشه، من غذای مائده رو دادم خوابیده، حالا حالا ها بیدار نمیشه، من میرم شما هم زود بیاین که یه وقت چیزی نشه!
_باشه ممنونم، خدانگهدار.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_84
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
تماس رو قطع کردم و پدال گاز رو فشار دادم.
با شنیدن سر و صدایی که از اونطرف خیابون میاومد پیچیدم داخل خیابون آپارتمان!
با دیدن ماشینی که جلوی فاطمه خانم بود ماشین رو کنار پیاده رو نگه داشتم.
به آقایی که سعی داشت فاطمه رو هول بده داخل ماشین نگاهی کردم و به سمتشون دویدم.
با مرده درگیر شدم، لاغر بود و اندام ضعیفی داشت.
هولش دادم که محکم به صندوق عقب ماشین خورد، لحظهای نگاهم کردم و سوار ماشین شد و فرار کرد.
به آستین پیراهنم که پاره شده بود نگاهی کردم که فاطمه گفت:
_حالتون خوبه؟
چادرش خاکی شده بود، به سمت ماشین رفتم و بطری آب رو براش بردم.
_بفرمایین!
فاطمه: ممنون خودتون آب بخورین، من حالم خوبه.
چادرش رو تکوند و گفت:
-من دیگه میرم.
_صبر کنید، میرسونمتون!
فاطمه: نه شما برید پیش مائده، میترسم بیدار شده باشه.
دستم رو به سمت تاکسی دراز کردم و آدرس خونه فاطمه خانم رو به راننده گفتم.
فاطمه خداحافظی گفت و سوار تاکسی شد.
بعد از رفتن تاکسی به سمت ماشینم رفتم و ماشین رو داخل پارکینگ پارک کردم.
وارد خونه شدم و به اتاق مائده نگاه کردم.
مائده خواب بود.
وارد اتاق خودم شدم و پیراهنم رو عوض کردم.
نمازم رو خوندم و روی مبل نشستم، نگاهم به مائده که داشت دستاشو تکون میداد دوختم.
چشمانش باز بود، به من خیره شده بود و میخندید.
لبخندی زدم و کنار در اتاقش ایستادم.
_میخوای ببرمت پیش مامانی؟ اگه گریه نکنی و بذاری شامم رو بخورم میبرمت پیش مامانی، آفرین دختر گلم.
توی بغلم گرفتمش و وارد آشپزخونه شدم.
بعد از خوردن شام به ساعت نگاهی کردم و لباس های مائده رو عوض کردم.
مائده رو داخل صندلی عقب ماشین گذاشتم و کمربند کوچیکشو بستم.
ماشین رو روشن کردم و به سمت بهشت زهرا راه افتادم.
مائده رو توی بغلم گرفتم و کنار سنگ قبر هدیه نشستم.
مائده رو روی زانوم گذاشتم و گفتم:
_مائده رو آوردم، دلت براش تنگ شده بود نه؟
بوسه ای روی گونه مائده گذاشتم و بطری آب رو روی سنگ قبر خالی کردم.
شاخه گل رو روی سنگ قبر گذاشتم و گفتم:
_رفیقت فاطمه خیلی برای مائده زحمت میکشه، اونقدرا هم که تو میگفتی لوس نیست، خانمیه!
دستم رو روی سنگ قبر گذاشتم:
_ولی از شما خانم تر نیست.
فاتحهای خوندم و مائده رو از روی زانوم پایین گذاشتم.
بعد از گذشت یک ربع همراه مائده به خونه برگشتم.
کلید انداختم و در واحد رو کمی باز کردم و گفتم:
_یاالله!
فاطمه: چند لحظه صبر کنید.
بعد از کمی مکث گفت:
-بفرمایین.
در واحد رو باز کردم و وارد خونه شدم.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_85
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
فاطمه مائده رو روی مبل گذاشت و گفت:
-چرا امروز زود اومدین؟
به ساعت نگاهی کردم و گفتم:
_دیگه داخل اداره کاری نداشتم گفتم بیام خونه!
فاطمه: پس من میرم، مائده خداحافظ.
فاطمه از کنارم رد شد و به سمت در رفت که گفتم:
_فاطمه خانم؟
فاطمه نگاهی بهم کرد و گفت:
-بله؟
با شنیدن بلهی فاطمه خانم یاد دو سال پیش افتادم.
کابینت رو زیر و رو کردم اما خبری از کلید انباری نبود.
_هدیه؟
هدیه نگاهی بهم کرد و گفت:
-بله؟
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
-چرا بهم زل زدی؟ کارتو بگو
_چقدر قشنگ میگی بله، یه بار دیگه بگو.
هدیه: خیلی مسخرهای، برو خودتو مسخره کن.
وارد پذیرایی شدم و گفتم:
_مسخرهات نمیکنم، یه بار دیگه بگو بله.
هدیه کلافه نگاهم کرد و گفت:
-برای چی بگم بله؟
_هدیه؟
متعجب نگاهی بهم کرد و نفسش رو بیرون داد.
هدیه: نمیخوای بیخیال بشی نه؟
سرم رو به نشانه نه تکون دادم که گفت:
-بله.
_کلیدای انباری داخل کابینت نبود.
با صدای فاطمه به خودم اومدم و به فاطمه نگاه کردم.
فاطمه: کاری با من داشتین؟
مکثی کردم و گفتم:
_آره، چیزه... میخواستم بگم ممنونم.
فاطمه: بابت؟
_بابات اینکه از مائده مراقبت میکنید.
فاطمه: آهان خواهش میکنم، من دیگه میرم.
چند قدمی جلوتر رفت که گفتم:
_شرمنده یه لحظه!
فاطمه قدمی به عقب برداشت و گفت:
-بفرمایید؟
نگاهم رو به زمین دوختم، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم جملهام رو شروع کردم.
_میخواستم...
ادامه دادن حرفم برام سخت بود.
_میخواستم اگه اجازه بدین...همراه خونواده...برای خواستگاری...
مکثی کردم و ادامه دادم:
_خدمت برسیم.
صدای ضربان قلبم رو میشنیدم، فاطمه سکوت رو شکست و گفت:
-مائده غذا خورده، غذای خودتونم...
بعد از لحظهای مکث گفت:
-خدانگهدار!
از خونه بیرون رفت و در واحد رو پشت سرش بست.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_86
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
از خونه بیرون رفت و در واحد رو پشت سرش بست.
دستم رو مشت کردم و روی اوپن گذاشتم.
مائده رو داخل اتاقش بردم و لحظهای صبر کردم تا خوابش ببره!
روی مبل دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم.
مدتی فکر کردم که خواب مهمان چشمانم شد.
پیراهنم رو پوشیدم و کیفم رو داخل دستم گرفتم.
به ساعت دیواری نگاه کردم، ساعت از ده گذشته بود و خبری از فاطمه نبود.
احتمالا حرفای دیروزم ناراحتش کرده بود.
به مائده که روی تختش خواب بود نگاه کردم که در خونه باز شد.
فاطمه وارد خونه شد و کیفش رو روی اوپن گذاشت.
سرش رو بالا آورد که متوجه حضورم شد.
فاطمه: سلام هنوز نرفتین؟
جوری داشت حرف میزد که انگار نه انگار دیروز چی بهش گفتم.
_سلام، فکر کردم امروز نمیاین.
فاطمه: شرمنده دیر شد، تو راه ترافیک بود، مائده هنوز بیدار نشده؟
از کنارم رد شد و به سمت اتاق مائده رفت.
کنار تخت مائده نشست و دستش رو توی دستش گرفت.
چند قدمی جلوتر رفتم و گفتم:
_حرفای دیروزم رو یادتونه؟
لحظهای روی زمین خشکش زده بود که گفت:
-ب...بله!
مکثی کردم و گفتم:
_یه سؤال هم ازتون پرسیدم.
سکوت کرده بود که گفتم:
_الان جواب سوالم رو میخوام.
ساکت بود و هیچ واکنشی نشون نمیداد.
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
-راستیتش، حتی اگه منم بخوام خونواده ام مخالفت میکنند.
_من فقط میخوام یه جلسه خواستگاری داشته باشیم.
فاطمه: هدف خواستگاری معلومه، پدر و مادر منم...مخالفتشون معلومه!
_حتی اگه نظر خودتون...
مکثی کردم و گفتم:
_مثبت باشه؟
از جایش بلند شد، به زمین چشم دوخت و گفت:
-آقامحمد، من نمیتونم تو روی خونواده ام وایسم.
_نظرتون مثبته؟
دوباره ساکت شد، نمیدانستم این سکوت همان رضایت است یا همان مخالفت سفت و سخت؟
سکوت فاطمه عذابم میداد و او با حرفش آبی بر روی آتشم ریخت.
فاطمه: من با خونوادهام صحبت میکنم، فقط یه قرار خواستگاری.!
لبخندی زدم و گفتم:
_ممنونم.
کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم.
_مراقب مائده باشین، خدانگهدار!
در رو بستم و از پله ها پایین رفتم و سوار ماشینم شدم.