#𝙿𝙰𝚁𝚃_86
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
از خونه بیرون رفت و در واحد رو پشت سرش بست.
دستم رو مشت کردم و روی اوپن گذاشتم.
مائده رو داخل اتاقش بردم و لحظهای صبر کردم تا خوابش ببره!
روی مبل دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم.
مدتی فکر کردم که خواب مهمان چشمانم شد.
پیراهنم رو پوشیدم و کیفم رو داخل دستم گرفتم.
به ساعت دیواری نگاه کردم، ساعت از ده گذشته بود و خبری از فاطمه نبود.
احتمالا حرفای دیروزم ناراحتش کرده بود.
به مائده که روی تختش خواب بود نگاه کردم که در خونه باز شد.
فاطمه وارد خونه شد و کیفش رو روی اوپن گذاشت.
سرش رو بالا آورد که متوجه حضورم شد.
فاطمه: سلام هنوز نرفتین؟
جوری داشت حرف میزد که انگار نه انگار دیروز چی بهش گفتم.
_سلام، فکر کردم امروز نمیاین.
فاطمه: شرمنده دیر شد، تو راه ترافیک بود، مائده هنوز بیدار نشده؟
از کنارم رد شد و به سمت اتاق مائده رفت.
کنار تخت مائده نشست و دستش رو توی دستش گرفت.
چند قدمی جلوتر رفتم و گفتم:
_حرفای دیروزم رو یادتونه؟
لحظهای روی زمین خشکش زده بود که گفت:
-ب...بله!
مکثی کردم و گفتم:
_یه سؤال هم ازتون پرسیدم.
سکوت کرده بود که گفتم:
_الان جواب سوالم رو میخوام.
ساکت بود و هیچ واکنشی نشون نمیداد.
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
-راستیتش، حتی اگه منم بخوام خونواده ام مخالفت میکنند.
_من فقط میخوام یه جلسه خواستگاری داشته باشیم.
فاطمه: هدف خواستگاری معلومه، پدر و مادر منم...مخالفتشون معلومه!
_حتی اگه نظر خودتون...
مکثی کردم و گفتم:
_مثبت باشه؟
از جایش بلند شد، به زمین چشم دوخت و گفت:
-آقامحمد، من نمیتونم تو روی خونواده ام وایسم.
_نظرتون مثبته؟
دوباره ساکت شد، نمیدانستم این سکوت همان رضایت است یا همان مخالفت سفت و سخت؟
سکوت فاطمه عذابم میداد و او با حرفش آبی بر روی آتشم ریخت.
فاطمه: من با خونوادهام صحبت میکنم، فقط یه قرار خواستگاری.!
لبخندی زدم و گفتم:
_ممنونم.
کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم.
_مراقب مائده باشین، خدانگهدار!
در رو بستم و از پله ها پایین رفتم و سوار ماشینم شدم.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_87
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
ماشینم رو روشن کردم و به سمت اداره راه افتادم.
‹فاطمه👇🏻›
در ماهیتابه رو باز کردم و به غذای مامان سر زدم.
حرفای محمدرضا توی ذهنم مرور میشد.
مامان از در داخل اومد و گفت:
-تو چرا اینجایی؟
به مامان نگاهی کردم و گفتم:
_مگه میخواستی کجا باشم؟
مامان: مائده مگه تنها نیست؟
_نه، خود آقامحمدرضا هستش، امروز رو گفتم بیام کمک دست شما!
مامان: بسه بسه، شیرین زبونی نکن، مطمئنی اذیت نمیشه؟
_آره مامان، ول کن این چیزارو بوی غذات کل خونه رو برداشته، امروز میخوام یه دل سیر از غذات در بیارم.
مامان: برو بشین برات چایی بیارم.
_نه مامان دستت درد نکنه، من میرم تو اتاقم.
در اتاقم رو باز کردم اما وارد اتاقم نشدم.
برگشتم و رو به مامان به در تکیه دادم و به مامان خیره شدم.
مامان: چرا اونجا وایستادی بِرّ و برّ داری منو نگاه میکنی؟
مکثی کردم و گفتم:
_مامان؟
مامان سوالی نگاهم کرد که گفتم:
_اگه من بهتون بگم یه آقای محترم خیلی با احترام از من خواستگاری کرده چی میگی؟
مامان: یه آقای محترم یعنی چقدر محترم؟
_یعنی خیلی محترم.
مامان: یه آقای خیلی محترم تو خیابون از دختر مردم خواستگاری نمیکنه، قشنگ یه دسته گل و یه جعبه شیرینی میگیره دستش با خونوادهاش میاد خواستگاری.
_نه مامان، اونطورکی تو خیابون ازم خواستگاری نکرده، راستش بهم گفته من با شما و بابا حرف بزنم که اگه اجازه بدین با خونوادهاش بیان برای خواستگاری.
مامان متعجب نگاهم کرد و گفت:
-حالا این آقای محترم کی هست؟
با نگرانی به زمین چشم دوختم و یاد محمدرضا افتادم.
از واکنش مامان میترسیدم و از یه طرف عذاب وجدان رهام نمیکرد.
بالاخره بعد از کلی تردید مِنّ و مِن کنان گفتم:
_آقامحمدرضا!
مامان با تعجب نگاهم کرد و گفتم:
-محمدرضا؟ شوهر هدیه؟
حرف مامان توی ذهنم تکرار شد.
شوهر هدیه!
مامان: جوابمو بده؟ گفتی محمدرضا همچین چیزی بهت گفته؟
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم.
مامان: غلط کرده پسره پررو، فکر کرده کیه؟ من فکر کردم این پسر چشم و دل پاکیه که گذاشتم بری پرستاری بچه شو بکنی، نگو که... از فردا دیگه حق نداری بری اونجا فهمیدی؟
_مامان؟ من پرستاری دختر آقامحمد رو نمیکنم، من پرستاری دختر هدیه رو میکنم.
مامان: ولی الان میخوای با شوهر هدیه ازدواج کنی.
_مامان هدیه مرده، در ضمن من کی گفتم میخوام باهاش ازدواج کنم، گفتم فقط میخواد بیاد خواستگاری!
مامان کمی جلو اومد و گفت:
-این حرفایی که الان به من زدی رو همینجا چال میکنی بره، اگه بابات بفهمه اون پسره رو زنده نمیذاره، مردم چقدر پررو شدند.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
_🤍_
#داستانک
در راه مشهد شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!
به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب میماند.
شیخ بهائی گفت:
کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش این همه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند، به میر داماد گفت:
این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو میتازد.
میرداماد گفت:
اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمیشناسد و میخواهد از شوق بال در آورد.
این است "رسم رفاقت..."
در "غیاب" یکدیگر" حافظ آبروی" هم باشیم...
#رفیق 🤍
.
🎯 یک قاشق عسل قبل از خواب چه فوایدی دارد؟
🔹شبها بهتر میخوابید
🔹از جرم گرفتن دندان جلوگیری میکند
✨درمان آلرژی
🔹تقویت سیستم ایمنی بدن
✨درمان بدترین گلودردها
🍏 #طب_اسلامی 🍊
یه سوالی برام پیش اومده...
الان ینی اینایی که قبلاً روُزه ی
سـُـکوت ،
میگیرفتن ؛ سحـَری پا میشدن ،
سـَر و صدا میکردن ؟ 🦦 😂☕️
1.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بس که تو خونسردی(:🥲💘
تونقطهیاتصالمنیبهزندگی...
یهطنابیکهمنوبهزندگیوصلمیکنه.
همونجاکباگرهخوردنِنگاهمبهچشمات
همهیدردایادمرفت،
مقصدمومسیرمتویی.توتنهاراهِمنی.
براموندن،براساختن،توتنهابهانهای♥️
شبـــــ بخیــــــــر🌙✨
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
ماه رمضان ،
ماه خداست و آن ماهی است که
خداوند در آن حسنات را میافزاید و
گناهان را پاک میکند و آن ماه برکت است.🌱
- حضرت رسول ص .