eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
475 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
45 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
#𝙿𝙰𝚁𝚃_86 🧡 🎻 از خونه بیرون رفت و در واحد رو پشت سرش بست. دستم رو مشت کردم و روی اوپن گذاشتم. مائده رو داخل اتاقش بردم و لحظه‌ای صبر کردم تا خوابش ببره! روی مبل دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم. مدتی فکر کردم که خواب مهمان چشمانم شد. پیراهنم رو پوشیدم و کیفم رو داخل دستم گرفتم. به ساعت دیواری نگاه کردم، ساعت از ده گذشته بود و خبری از فاطمه نبود. احتمالا حرفای دیروزم ناراحتش کرده بود. به مائده که روی تختش خواب بود نگاه کردم که در خونه باز شد. فاطمه وارد خونه شد و کیفش رو روی اوپن گذاشت. سرش رو بالا آورد که متوجه حضورم شد. فاطمه: سلام هنوز نرفتین؟ جوری داشت حرف می‌زد که انگار نه انگار دیروز چی بهش گفتم. _سلام، فکر کردم امروز نمیاین. فاطمه: شرمنده دیر شد، تو راه ترافیک بود، مائده هنوز بیدار نشده؟ از کنارم رد شد و به سمت اتاق مائده رفت. کنار تخت مائده نشست و دستش رو توی دستش گرفت. چند قدمی جلوتر رفتم و گفتم: _حرفای دیروزم رو یادتونه؟ لحظه‌ای روی زمین خشکش زده بود که گفت: -ب...بله! مکثی کردم و گفتم: _یه سؤال هم ازتون پرسیدم. سکوت کرده بود که گفتم: _الان جواب سوالم رو می‌خوام. ساکت بود و هیچ واکنشی نشون نمی‌داد. نیم‌ نگاهی بهم کرد و گفت: -راستیتش، حتی اگه منم بخوام خونواده ام مخالفت می‌کنند. _من فقط می‌خوام یه جلسه خواستگاری داشته باشیم. فاطمه: هدف خواستگاری معلومه، پدر و مادر منم...مخالفتشون معلومه! _حتی اگه نظر خودتون... مکثی کردم و گفتم: _مثبت باشه؟ از جایش بلند شد، به زمین چشم دوخت و گفت: -آقامحمد، من نمیتونم تو روی خونواده ام وایسم. _نظرتون مثبته؟ دوباره ساکت شد، نمی‌دانستم این سکوت همان رضایت است یا همان مخالفت سفت و سخت؟ سکوت فاطمه عذابم می‌داد و او با حرفش آبی بر روی آتشم ریخت. فاطمه: من با خونواده‌ام صحبت می‌کنم، فقط یه قرار خواستگاری.! لبخندی زدم و گفتم: _ممنونم. کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم. _مراقب مائده باشین، خدانگهدار! در رو بستم و از پله ها پایین رفتم و سوار ماشینم شدم.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_87 🧡 🎻 ماشینم رو روشن کردم و به سمت اداره راه افتادم. ‹فاطمه⁦👇🏻⁩› در ماهیتابه رو باز کردم و به غذای مامان سر زدم. حرفای محمدرضا توی ذهنم مرور می‌شد. مامان از در داخل اومد و گفت: -تو چرا اینجایی؟ به مامان نگاهی کردم و گفتم: _مگه می‌خواستی کجا باشم؟ مامان: مائده مگه تنها نیست؟ _نه، خود آقامحمدرضا هستش، امروز رو گفتم بیام کمک دست شما! مامان: بسه بسه، شیرین زبونی نکن، مطمئنی اذیت نمیشه؟ _آره مامان، ول کن این چیزارو بوی غذات کل خونه رو برداشته، امروز می‌خوام یه دل سیر از غذات در بیارم. مامان: برو بشین برات چایی بیارم. _نه مامان دستت درد نکنه، من میرم تو اتاقم. در اتاقم رو باز کردم اما وارد اتاقم نشدم. برگشتم و رو به مامان به در تکیه دادم و به مامان خیره شدم. مامان: چرا اونجا وایستادی بِرّ و برّ داری منو نگاه می‌کنی؟ مکثی کردم و گفتم: _مامان؟ مامان سوالی نگاهم کرد که گفتم: _اگه من بهتون بگم یه آقای محترم خیلی با احترام از من خواستگاری کرده چی میگی؟ مامان: یه آقای محترم یعنی چقدر محترم؟ _یعنی خیلی محترم. مامان: یه آقای خیلی محترم تو خیابون از دختر مردم خواستگاری نمی‌کنه، قشنگ یه دسته گل و یه جعبه شیرینی میگیره دستش با خونواده‌اش میاد خواستگاری. _نه مامان، اونطورکی تو خیابون ازم خواستگاری نکرده، راستش بهم گفته من با شما و بابا حرف بزنم که اگه اجازه بدین با خونواده‌اش بیان برای خواستگاری. مامان متعجب نگاهم کرد و گفت: -حالا این آقای محترم کی هست؟ با نگرانی به زمین چشم دوختم و یاد محمدرضا افتادم. از واکنش مامان می‌ترسیدم و از یه طرف عذاب وجدان رهام نمی‌کرد. بالاخره بعد از کلی تردید مِنّ و مِن کنان گفتم: _آقامحمدرضا! مامان با تعجب نگاهم کرد و گفتم: -محمدرضا؟ شوهر هدیه؟ حرف مامان توی ذهنم تکرار شد. شوهر هدیه! مامان: جوابمو بده؟ گفتی محمدرضا همچین چیزی بهت گفته؟ آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم. مامان: غلط کرده پسره پررو، فکر کرده کیه؟ من فکر کردم این پسر چشم و دل پاکیه که گذاشتم بری پرستاری بچه شو بکنی، نگو که... از فردا دیگه حق نداری بری اونجا فهمیدی؟ _مامان؟ من پرستاری دختر آقامحمد رو نمی‌کنم، من پرستاری دختر هدیه رو می‌کنم. مامان: ولی الان میخوای با شوهر هدیه ازدواج کنی. _مامان هدیه مرده، در ضمن من کی گفتم می‌خوام باهاش ازدواج کنم، گفتم فقط میخواد بیاد خواستگاری! مامان کمی جلو اومد و گفت: -این حرفایی که الان به من زدی رو همینجا چال می‌کنی بره، اگه بابات بفهمه اون پسره رو زنده نمی‌ذاره، مردم چقدر پررو شدند. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡"
پنج پارت تقدیم نگاهتون💙
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
_🤍_
در راه مشهد شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند! به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب می‌ماند. شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش این‌ همه عظمت را ندارد. ساعتی بعد عقب ماند، به میر داماد گفت: این شیخ بهائی رعایت نمی‌کند، دائم جلو می‌تازد. میرداماد گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمی‌شناسد و می‌خواهد از شوق بال در آورد. این است "رسم رفاقت..." در "غیاب" یکدیگر" حافظ آبروی" هم باشیم... 🤍
. 🎯 یک قاشق عسل قبل از خواب چه فوایدی دارد؟ 🔹شب‌ها بهتر می‌خوابید 🔹از جرم گرفتن دندان جلوگیری می‌کند ✨درمان آلرژی 🔹تقویت سیستم ایمنی بدن ✨درمان بدترین گلودردها ‌ 🍏 🍊
یه سوالی برام پیش اومده... الان ینی اینایی که قبلاً روُزه ی سـُـکوت ، میگیرفتن ؛ سحـَری پا میشدن ، سـَر و صدا میکردن ؟ 🦦 😂☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بس که تو خونسردی(:🥲💘 تو‌نقطه‌ی‌اتصال‌منی‌به‌زندگی... یه‌طنابی‌که‌منوبه‌زندگی‌وصل‌میکنه. همونجاک‌باگره‌خوردنِ‌نگاهم‌به‌چشمات همه‌ی‌دردایادم‌رفت، مقصدم‌و‌مسیرم‌تویی.توتنهاراهِ‌منی. براموندن‌،براساختن،توتنها‌بهانه‌ای♥️ شبـــــ بخیــــــــر🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
ماه رمضان ، ماه خداست و آن ماهی است که خداوند در آن حسنات را می‏افزاید و گناهان را پاک می‏کند و آن ماه برکت است.🌱 - حضرت رسول ص .