eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
476 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
45 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
سحر دوم ماه است حسن جان به کرم تو بده تذکره جمعی ما را به حرم...
ما را به دعا کاش نسازند فراموش رندان سحرخیز که صاحب نفسانند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماموریت روز دوم ماه رمضان 🌙: جلوگیری و ترک گناهان؛ حتی یک گناه...🤏🏻❤️‍🩹!
- از مبطـَلات روزھ ، خوردنھ ! ینی نباید چیزی ُبخوریـد . خصـوصاً فـَریـب ِرسانـه‌ها رو 🦦✌️🏽. -
هر فتنه را امانی و غم را نهایتی‌ست در کارزارِ عشق تو کار از زمان گذشت...
لحظه ی وصل به يك چشم زدن میگذرد اين فراق است كه هر ثانيه اش يک سال است🤌🏻💔ـــ-
از نوشیدن بیش از حد چای در وعده سحری خودداری نمایید!☕️ ▫️زیرا چای باعث افزایش دفع ادرار و از دست رفتن نمکهای معدنی که بدن در طول روز به آنها احتیاج دارد میگردد. 🍏 🍊
🛑📸 حکم شستشوی دهان برای روزه‌دار از نظر رهبر انقلاب ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#𝙿𝙰𝚁𝚃_87 🧡 #رمـٰان‌ع‌ـشق‌پـٰاڪ🎻 ماشینم رو روشن کردم و به سمت اداره راه افتادم. ‹فاطمه⁦👇🏻⁩› در ماهیت
#𝙿𝙰𝚁𝚃_88 🧡 🎻 _مامان بنده خدا که خلاف شرع نکرده، یه چیزی به من گفته، اگه جوابتون منفیه و نمی‌خواید بیاد خواستگاری خب بگید، چرا فحشش میدید؟ مامان: دارم بهت میگم، تکه‌ای از این حرفا نباید به گوش پدرت برسه، می‌دونی که چقدر روی تو حساسه، حالا هم برو توی اتاقت. وارد اتاقم شدم و در رو پشت سرم بستم. روی تختم نشستم و گالری مو باز کردم. عکس های هدیه رو روی صفحه آوردم و بهشون خیره شدم. با صدای تق تق در اتاق چشمانم رو باز کردم. مامان: فاطمه؟ _بیا تو مامان.! مامان وارد اتاق شد که بلند شدم و روی تخت نشستم. مامان در اتاق رو بست و کنارم روی تخت نشست و گفت: -بابات اومده باهات کار داره، برو نمازتو بخون بعدش بیا پیش من و پدرت! _باشه، ساعت چنده؟ امروز از همه کارام افتادم. مامان: اذان رو تازه گفتند. از جام بلند شدم و دستم رو روی دستگیره در بردم که مامان گفت: -یادت باشه، در مورد محمدرضا هیچ حرفی به پدرت نمی‌زنی! _چشم، بابا کجاست؟ مامان: تو پذیرایی داره نماز می‌خونه. از اتاق بیرون رفتم و بعد از گرفتن وضو دوباره وارد اتاقم شدم. سجاده مو وسط اتاق پهن کردم و نمازم رو خوندم. بعد از نماز روی سجاده‌ام نشستم و مشغول ذکر گفتن شدم. چهره و حرفای محمدرضا از ذهنم بیرون نمی‌رفت. فاطمه تو چقدر ضعیفی که نمی‌تونی حرفتو رک و پوست کنده به خونواده‌ات بگی. توی اینجور مواقع همیشه با هدیه درد و دل می‌کردم. با به یاد آوردن جای خالیش اشک توی چشمانم حلقه زد. با شنیدن صدای مامان از پشت در اتاق اشک هام رو پاک کردم: -فاطمه نمازتو خوندی؟ _بله مامان، الان میام. سجاده مو جمع کردم و داخل کمد گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. به بابا که روی مبل نشسته بود نگاهی کردم و گفتم: _سلام خوبی بابا؟ بابا: سلام آره دخترم، تو خوبی؟ _اوهوم. با اشاره بابا روی مبل کنار مبل مامان نشستم و سرم رو پایین انداختم. بابا: چه خبر؟ مائده خوبه؟ _آره خداروشکر. بابا: محمدرضا هم حالش خوبه؟ با تعجب به بابا نگاه کردم و نگاهم رو به سمت مامان سوق دادم. _ایشونم خوبند. بابا: امروز پدر محمدرضا بهم زنگ زد. با شنیدن این حرف بابا نگران به زمین چشم دوختم. ضربان قلبم بالا رفته بود. بابا: تو رو از من، برای پسرش خواستگاری کرد. سرم رو بالا آوردم، خواستم حرفی بزنم که مامان دستش رو بالا آورد و مانع شد. مامان: چیز خاصی نیست، پسره نفهمیده یه چیزی از دهنش پریده بیرون، فردا پس فردا یادش می‌ره. بابا: پس خود محمدرضا هم حرفایی زده، قضیه جدیه! مامان: من خودم می‌خواستم جواب منفی رو بهشون بدم... بابا حرف مامان رو قطع کرد و گفت: -فاطمه؟ به بابا نگاهی کردم و گفتم: -جانم؟ بابا مکثی کرد و گفت: -تو محمدرضا رو دوست داری؟ 🧡"