سحر دوم ماه است حسن جان به کرم
تو بده تذکره جمعی ما را به حرم...
#سحر_دوم
•
ما را به دعا کاش نسازند فراموش
رندان سحرخیز که صاحب نفسانند
#التماسدعا
ماموریت روز دوم ماه رمضان 🌙:
جلوگیری و ترک گناهان؛
حتی یک گناه...🤏🏻❤️🩹!
#چالش_امروز
-
از مبطـَلات روزھ ،
خوردنھ !
ینی نباید چیزی ُبخوریـد .
خصـوصاً فـَریـب ِرسانـهها رو 🦦✌️🏽.
-
هر فتنه را امانی و غم را نهایتیست
در کارزارِ عشق تو کار از زمان گذشت...
#صفای_اصفهانی
لحظه ی وصل
به يك چشم زدن میگذرد
اين فراق است
كه هر ثانيه اش يک سال است🤌🏻💔ـــ-
#محمد_شیخی
•
از نوشیدن بیش از حد چای در وعده سحری خودداری نمایید!☕️
▫️زیرا چای باعث افزایش دفع ادرار و از دست رفتن نمکهای معدنی که بدن در طول روز به آنها احتیاج دارد میگردد.
🍏 #طب_اسلامی 🍊
🛑📸 حکم شستشوی دهان برای روزهدار از نظر رهبر انقلاب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#احکام_خوشبختی
#احکام_روزه
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#𝙿𝙰𝚁𝚃_87 🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻 ماشینم رو روشن کردم و به سمت اداره راه افتادم. ‹فاطمه👇🏻› در ماهیت
#𝙿𝙰𝚁𝚃_88
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_مامان بنده خدا که خلاف شرع نکرده، یه چیزی به من گفته، اگه جوابتون منفیه و نمیخواید بیاد خواستگاری خب بگید، چرا فحشش میدید؟
مامان: دارم بهت میگم، تکهای از این حرفا نباید به گوش پدرت برسه، میدونی که چقدر روی تو حساسه، حالا هم برو توی اتاقت.
وارد اتاقم شدم و در رو پشت سرم بستم.
روی تختم نشستم و گالری مو باز کردم.
عکس های هدیه رو روی صفحه آوردم و بهشون خیره شدم.
با صدای تق تق در اتاق چشمانم رو باز کردم.
مامان: فاطمه؟
_بیا تو مامان.!
مامان وارد اتاق شد که بلند شدم و روی تخت نشستم.
مامان در اتاق رو بست و کنارم روی تخت نشست و گفت:
-بابات اومده باهات کار داره، برو نمازتو بخون بعدش بیا پیش من و پدرت!
_باشه، ساعت چنده؟ امروز از همه کارام افتادم.
مامان: اذان رو تازه گفتند.
از جام بلند شدم و دستم رو روی دستگیره در بردم که مامان گفت:
-یادت باشه، در مورد محمدرضا هیچ حرفی به پدرت نمیزنی!
_چشم، بابا کجاست؟
مامان: تو پذیرایی داره نماز میخونه.
از اتاق بیرون رفتم و بعد از گرفتن وضو دوباره وارد اتاقم شدم.
سجاده مو وسط اتاق پهن کردم و نمازم رو خوندم.
بعد از نماز روی سجادهام نشستم و مشغول ذکر گفتن شدم.
چهره و حرفای محمدرضا از ذهنم بیرون نمیرفت.
فاطمه تو چقدر ضعیفی که نمیتونی حرفتو رک و پوست کنده به خونوادهات بگی.
توی اینجور مواقع همیشه با هدیه درد و دل میکردم.
با به یاد آوردن جای خالیش اشک توی چشمانم حلقه زد.
با شنیدن صدای مامان از پشت در اتاق اشک هام رو پاک کردم:
-فاطمه نمازتو خوندی؟
_بله مامان، الان میام.
سجاده مو جمع کردم و داخل کمد گذاشتم.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
به بابا که روی مبل نشسته بود نگاهی کردم و گفتم:
_سلام خوبی بابا؟
بابا: سلام آره دخترم، تو خوبی؟
_اوهوم.
با اشاره بابا روی مبل کنار مبل مامان نشستم و سرم رو پایین انداختم.
بابا: چه خبر؟ مائده خوبه؟
_آره خداروشکر.
بابا: محمدرضا هم حالش خوبه؟
با تعجب به بابا نگاه کردم و نگاهم رو به سمت مامان سوق دادم.
_ایشونم خوبند.
بابا: امروز پدر محمدرضا بهم زنگ زد.
با شنیدن این حرف بابا نگران به زمین چشم دوختم.
ضربان قلبم بالا رفته بود.
بابا: تو رو از من، برای پسرش خواستگاری کرد.
سرم رو بالا آوردم، خواستم حرفی بزنم که مامان دستش رو بالا آورد و مانع شد.
مامان: چیز خاصی نیست، پسره نفهمیده یه چیزی از دهنش پریده بیرون، فردا پس فردا یادش میره.
بابا: پس خود محمدرضا هم حرفایی زده، قضیه جدیه!
مامان: من خودم میخواستم جواب منفی رو بهشون بدم...
بابا حرف مامان رو قطع کرد و گفت:
-فاطمه؟
به بابا نگاهی کردم و گفتم:
-جانم؟
بابا مکثی کرد و گفت:
-تو محمدرضا رو دوست داری؟
🧡"