eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
476 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
45 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#𝙿𝙰𝚁𝚃_87 🧡 #رمـٰان‌ع‌ـشق‌پـٰاڪ🎻 ماشینم رو روشن کردم و به سمت اداره راه افتادم. ‹فاطمه⁦👇🏻⁩› در ماهیت
#𝙿𝙰𝚁𝚃_88 🧡 🎻 _مامان بنده خدا که خلاف شرع نکرده، یه چیزی به من گفته، اگه جوابتون منفیه و نمی‌خواید بیاد خواستگاری خب بگید، چرا فحشش میدید؟ مامان: دارم بهت میگم، تکه‌ای از این حرفا نباید به گوش پدرت برسه، می‌دونی که چقدر روی تو حساسه، حالا هم برو توی اتاقت. وارد اتاقم شدم و در رو پشت سرم بستم. روی تختم نشستم و گالری مو باز کردم. عکس های هدیه رو روی صفحه آوردم و بهشون خیره شدم. با صدای تق تق در اتاق چشمانم رو باز کردم. مامان: فاطمه؟ _بیا تو مامان.! مامان وارد اتاق شد که بلند شدم و روی تخت نشستم. مامان در اتاق رو بست و کنارم روی تخت نشست و گفت: -بابات اومده باهات کار داره، برو نمازتو بخون بعدش بیا پیش من و پدرت! _باشه، ساعت چنده؟ امروز از همه کارام افتادم. مامان: اذان رو تازه گفتند. از جام بلند شدم و دستم رو روی دستگیره در بردم که مامان گفت: -یادت باشه، در مورد محمدرضا هیچ حرفی به پدرت نمی‌زنی! _چشم، بابا کجاست؟ مامان: تو پذیرایی داره نماز می‌خونه. از اتاق بیرون رفتم و بعد از گرفتن وضو دوباره وارد اتاقم شدم. سجاده مو وسط اتاق پهن کردم و نمازم رو خوندم. بعد از نماز روی سجاده‌ام نشستم و مشغول ذکر گفتن شدم. چهره و حرفای محمدرضا از ذهنم بیرون نمی‌رفت. فاطمه تو چقدر ضعیفی که نمی‌تونی حرفتو رک و پوست کنده به خونواده‌ات بگی. توی اینجور مواقع همیشه با هدیه درد و دل می‌کردم. با به یاد آوردن جای خالیش اشک توی چشمانم حلقه زد. با شنیدن صدای مامان از پشت در اتاق اشک هام رو پاک کردم: -فاطمه نمازتو خوندی؟ _بله مامان، الان میام. سجاده مو جمع کردم و داخل کمد گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. به بابا که روی مبل نشسته بود نگاهی کردم و گفتم: _سلام خوبی بابا؟ بابا: سلام آره دخترم، تو خوبی؟ _اوهوم. با اشاره بابا روی مبل کنار مبل مامان نشستم و سرم رو پایین انداختم. بابا: چه خبر؟ مائده خوبه؟ _آره خداروشکر. بابا: محمدرضا هم حالش خوبه؟ با تعجب به بابا نگاه کردم و نگاهم رو به سمت مامان سوق دادم. _ایشونم خوبند. بابا: امروز پدر محمدرضا بهم زنگ زد. با شنیدن این حرف بابا نگران به زمین چشم دوختم. ضربان قلبم بالا رفته بود. بابا: تو رو از من، برای پسرش خواستگاری کرد. سرم رو بالا آوردم، خواستم حرفی بزنم که مامان دستش رو بالا آورد و مانع شد. مامان: چیز خاصی نیست، پسره نفهمیده یه چیزی از دهنش پریده بیرون، فردا پس فردا یادش می‌ره. بابا: پس خود محمدرضا هم حرفایی زده، قضیه جدیه! مامان: من خودم می‌خواستم جواب منفی رو بهشون بدم... بابا حرف مامان رو قطع کرد و گفت: -فاطمه؟ به بابا نگاهی کردم و گفتم: -جانم؟ بابا مکثی کرد و گفت: -تو محمدرضا رو دوست داری؟ 🧡"
#𝙿𝙰𝚁𝚃_89 🧡 🎻 بابا مکثی کرد و گفت: -تو محمدرضا رو دوست داری؟ مامان: معلوم هست چی... بابا با بالا آوردن دستش حرف مامان رو قطع کرد. سرم رو پایین انداخته و بودم و به فرش چشم دوخته بودم. بابا: دوسِش داری؟ مکثی کردم و مِن‌مِن کنان گفتم: _ب...بله بابا! نگاه سنگین مامان رو حس کردم، صدای ضربان قلبم رو می‌شنیدم. بابا: خانم، برای فردا شب یه لیست خرید درست کن بده بهم فردا اول صبح برم برای خرید، فردا شب میان خواستگاری.! با اشاره بابا از جام بلند شدم و پشت سر محمدرضا وارد اتاقم شدم. محمدرضا روی صندلی نشست و من هم روی تخت نشستم. سرم پایین بود و منتظر بودم تا محمدرضا سر حرف رو باز کنه! محمد: فکر نمی‌کردم الان بتونم اینجا باهاتون حرف بزنم، شما چطور؟ مکثی کردم و گفتم: _منم فکر نمی‌کردم. محمد لحظه‌ای سکوت کرد که گفتم: _یه سؤال داشتم ازتون! محمد با تعجب نگاهم کرد و گفت: -خب بپرسین. _شما منو، واقعا دوست...دارین، یا به خاطر مراقبت از مائده، می‌خواید با من ازدواج کنید؟ از سؤالم جا خورده بود. لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -وقتی اون روز بهم گفتین که می‌خواین از مائده مراقبت کنین، با خودم گفتم عجب رفیقی! نشستم فکر کردم، وقتی یه نفر می‌تونه اینطوری پای رفیقش وایسته، پس لابد می‌تونه همینطوری، پشت همسرش مثل یه کوه وایسته. نگاهی بهش کردم که ادامه داد: -بعد از فوت هدیه، شما جای هدیه رو برای مائده پر کردین، کارتون رو به خاطرش ول کردین. محمد داخل همین چند جمله‌اش، به همه سؤال‌هام جواب داد. به انتخابم شک داشتم ولی الان میتونم بدون تردید بهش نگاه کنم و بگم که دوسِش دارم. ‹محمدرضا‌👇🏻⁩› جعبه حلقه رو باز کردم و به ست حلقه داخلش نگاه کردم. با اومدن فاطمه جعبه رو بستم و روی داشبورد گذاشتم. فاطمه کنارم نشست که گفتم: _وسایلاتو خریدی؟ فاطمه: آره بریم. به سمت خونه فاطمه راه افتادم. فاطمه و مائده رو جلوی در پیاده کردم و بعد خداحافظی دور زدم به سمت خونه عمو! مدام حرفامو توی ذهنم تکرار می‌کردم. جلوی در خونه عمو از ماشین پیاده شدم و روبروی در ایستادم. زنگ آیفون رو فشار دادم که صدای زن‌عمو از پشت آیفون اومد: -بله؟ _محمدرضام! زن‌عمو: سلام بیاتو! با باز شدن در وارد حیاط شدم و در رو پشت سرم بستم.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_90 🧡 🎻 زن‌عمو از داخل هال گفت: -بیا داخل! سرم رو پایین انداختم و از پله های حیاط بالا رفتم. آروم کفش‌هامو در آوردم و وارد پذیرایی شدم. به زن‌عمو که داخل آشپزخونه ایستاده بود نگاهی کردم و گفتم: _سلام زن‌عمو! زن‌عمو: سلام محمدرضا، بیا بشین الان برات چایی میارم. به مبل تک‌نفره نگاهی کردم، همون مبلی که شب خواستگاری هدیه، روش نشسته بودم. چند قدمی جلو رفتم و روی همون مبل نشستم. زن‌عمو با سینی استکان چای روبروم ایستاد. استکان چای رو برداشتم و روی میز گذاشتم که زن‌عمو روبروم نشست. زن‌عمو: خب چه خبر؟ خودت خوبی فاطمه خوبه؟ _ممنون هر دومون خوبیم. زن‌عمو: خریدای عقدتون رو کردین؟ سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و جعبه حلقه رو از داخل جیبم در آوردم. _این حلقه مونه؟ قشنگه؟ زن‌عمو نگاهی به حلقه ها کرد و گفت: -خیلی قشنگه. _قرار شد چند روز دیگه، داخل محضر یه عقد کوچیک بگیریم و بریم زیر یه سقف! زن‌عمو: ان‌شاءالله که مبارک باشه. زن‌عمو مکثی کرد و گفت: -به نظر کاری داشتی که اومدی اینجا؟ _بله زن‌عمو.! زن‌عمو: خب؟ به در و دیوار خونه نگاه کردم، زدن این حرف برام سخت بود اما باید می‌گفتم. مدام چهره مائده و هدیه توی ذهنم مجسم می‌شد. زن‌عمو: محمدرضا؟ حرفتو بزن. _اومدم بگم که فردا... مکثی کردم و ادامه دادم: _فردا بیاین...برای آخرین بار مائده رو ببینید. زن‌عمو با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت: -برای آخرین بار؟ سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم: _بله، برای آخرین بار! زن‌عمو خنده‌ای کرد و گفت: -حالت خوبه محمدرضا؟ معلوم هست چی داری میگی؟ نگاهم رو روی دیوار چرخوندم که قاب عکس هدیه نگاهم رو گرفت. قطره اشکی از چشمم جاری شد. زن‌عمو: محمدرضا؟ به زن‌عمو نگاهی کردم و گفتم: _من می‌خوام، فاطمه مادر مائده باشه. زن‌عمو: خب ما هم داریم همینو میگیم، فاطمه برای مائده مثل یه مادر باشه و ازش مراقبت کنه. سرم رو تکون دادم و گفتم: _نه، مثل یه مادر نه، من می‌خوام مائده با این فکر بزرگ بشه که فاطمه مادرشه!
#𝙿𝙰𝚁𝚃_91 🧡 🎻 زن‌عمو: چی؟ _من نمی‌خوام دخترم با یه غم بزرگ که اسمش بی‌مادریه بزرگ بشه! زن‌عمو: ولی تو می‌خوای اونو با یه دروغ بزرگ روبرو کنی. _شما اسمشو بذار دروغ، ولی من اسمشو میذارم نگفتن حقیقت، فردا منتظرتونم. از جام بلند شدم و به سمت در قدم برداشتم که زن‌عمو گفت: -محمدرضا؟ برگشتم که زن‌عمو ادامه داد: -تو همون محمدرضایی هستی که من میشناختم؟ نه، اون محمدرضا همچین کارایی نمی‌کرد. _مرگ هدیه منو عوض کرد زن‌عمو، هدیه منو با یه دختر چند ماهه تنها گذاشت، دختری که هنوز حرف زدن بلد نبود، حالا شما می‌خوای من به این دختر وقتی بزرگ شد چی بگم؟ بگم این خانمی که اینهمه ازت داره مراقبت می‌کنه مادرت نیست؟ مادر تو خیلی سال پیش مرده؟ به نظرتون آسیب نمی‌بینه؟ لجباز نمیشه؟ زن‌عمو: ولی اون نوه منه! _نوه شما دختر منه، خواهش می‌کنم درک کنید. چند قدمی جلو تر رفتم، دوباره برگشتم و گفتم: _به عمو هم بگین منو درک کنه، شاید عمو با حرف من موافق باشه که این دختر نباید بدونه مادرش مرده، عین حرفای منو به عمو بزنید. مکثی کردم و ادامه دادم: _شاید من نتونم حقیقت رو برای همیشه مخفی کنم، ولی میتونم حقیقت رو ازش دور کنم، خداحافظ. کفش‌هام رو پام کردم و از خونه عمو بیرون رفتم. سوار ماشینم شدم و به سمت خونه خودم حرکت کردم. کلید رو چرخوندم و در واحد رو باز کردم. وارد خونه شدم و کلید رو روی اوپن گذاشتم. وسایل خونه که جهیزیه هدیه بود رو جمع کرده بودم و چند روز پیش فرستاده بودم برای عمو! شماره آقای داوری، صاحب‌خونه رو گرفتم، بعد از چند بوق جواب داد: -بله؟ _سلام آقای داوری! داوری: سلام آقای مقدم بفرمایید؟ _خواستم بگم خونه رو خالی کردم، فقط چند تا وسایل شخصی خودم توش مونده که امشب میبرم. داوری: دستت درد نکنه. _فردا بیاین بنگاه که کلید رو تحویلتون بدم. داوری: باشه کاری نداری؟ _نه خدانگهدار. تماس رو قطع کردم و در اتاق خودم و هدیه رو باز کردم. چند تا کارتن داخل اتاق بود و باقی وسایل جمع شده بود. به سمت کارتن ها قدم برداشتم و کنارشون خم شدم. کارتن رو باز کردم، عکس های عروسی من و هدیه بود. کارتن بعدی رو به سمتم کشیدم و داخلش رو نگاه کردم. اینم عکس های من و هدیه بود، قاب عکس هارو از داخل کارتن در آوردم و بهشون نگاه کردم. هر کدوم از قاب عکس ها یه خاطره رو برام زنده می‌کرد. به ته کارتن نگاه کردم، یه پلاستیک که توش یه پارچه سیاه رنگ بود. پلاستیک رو باز کردم و پارچه سیاه رنگ رو از داخلش در آوردم. اون پارچه چادر هدیه بود، هنوز این چادر بوی هدیه رو می‌داد. چادر رو محکم داخل دستم گرفتم و به صورتم چسبوندم. بغضم ترکید و چادر هدیه رو با اشک هام خیس کردم.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_91 🧡 🎻 بغضم ترکید و چادر هدیه رو با اشک هام خیس کردم. چادرش رو محکم داخل مشتم فشار دادم و لحظه‌ای بعد چادر رو از صورتم جدا کردم. با صدای زنگ گوشیم چشمانم رو باز کردم. داخل خونه بودم، مثل اینکه از خستگی همینجا خوابم برده بود. به صفحه گوشیم نگاه کردم. داوری(صاحب خونه)، جواب دادم: _جانم آقای داوری؟ داوری: سلام، آقای مقدم من الان جلوی بنگاهم شما کجایی؟ به ساعت نگاهی کردم و گفتم: _شرمنده فراموش کرده بودم، الان خودم رو می‌رسونم. تماس رو قطع کردم و از روی زمین بلند شدم. قاب عکس هارو داخل کارتن گذاشتم و کارتن هارو توی دستم گرفتم. وارد پارکینگ شدم و کارتن هارو روی صندلی عقب ماشین گذاشتم. پشت فرمون نشستم و به سمت بنگاه راه افتادم. با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم. حامد بود، گوشیم رو از روی داشبورد برداشتم و جواب دادم: _جانم؟ حامد: کجایی؟ _دارم میرم جایی چطور؟ حامد: این چرت و پرتا چیه به مادرم گفتی؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _چرت و پرت نبود. حامد فریاد زد: -حرف مفت بود، بگو کدوم گوری هستی؟ تماس رو قطع کردم و گوشی رو پرت کردم روی داشبورد. بعد از تحویل دادن کلید خونه به داوری، به سمت خونه فاطمه راه افتادم. زنگ خونه فاطمه رو فشار دادم که فاطمه از پشت آیفون گفت: -بله؟ _محمدرضام! فاطمه: بفرمایید. با باز شدن در، وارد حیاط شدم و در رو پشت سرم بستم. کفش‌هامو در آوردم و وارد پذیرایی شدم که نگاهم به نگاه عمو گره خورد. عمو روی مبل نشسته بود و زن‌عمو هم کنارش بود. _سلام. زن‌عمو جواب سلامم رو نداد ولی عمو لبخندی زد و گفت: -سلام محمدرضا! سرم رو پایین انداختم و گفتم: _راستش... عمو حرفم رو قطع کرد و گفت: -زن‌عموت همه چیز رو برام تعریف کرد، لازم نیست چیزی بگی. سرم رو بالا آوردم و به چشمان پر از اشک زن‌عمو خیره شدم. عمو: همون‌طور که گفتی، اومدیم برای آخرین بار مائده رو ببینیم. _حامد و مهدیار کجان؟ عمو: نیومدند. به فاطمه اشاره‌ای کردم که به سمت اتاق رفت. مائده رو توی بغلش گرفت و از اتاق بیرون اومد. خواست به سمت عمو و زن‌عمو بره که با اشاره عمو سر جاش ایستاد. عمو: نیارش جلوتر، اینطوری خداحافظی سخت تر میشه! زن‌عمو حرفی نمی‌زد، اما چشمان خیسش نشانه از حرفای درون دلش داشت.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_92 🧡 🎻 عمو لحظه‌ای به مائده چشم دوخت و از روی مبل بلند شد. پشت سر زن‌عمو به سمتم اومد. زن‌عمو روبرویم ایستاد که سرم رو پایین انداختم. رفتن زن‌عمو رو حس کردم که دستانی روی شانه‌ام نشست. سرم رو بالا آوردم و به چشمان عمو خیره شدم. به زور جلوی اشک‌هایش رو گرفته، تمام غمش رو پشت لبخندش پنهان کرد و گفت: -گفتی درکِت کنم، منم درکِت کردم. _شرمن... عمو حرفم رو قطع کرد و گفت: -شاید اگه منم جای تو بودم همین کارو می‌کردم، ولی بدون این رسمِش نبود محمدرضا! عمو چند قدمی جلو رفت و دوباره برگشت، بهم نگاهی کرد و گفت: -راستی، میخواستم اینو هم بدونی که اگه زمان به عقب برمی‌گشت. مکثی کرد و ادامه داد: -به اون زمانی که اومدی خواستگاری هدیه، حتی اگه هدیه هم بهت علاقه داشت، خودم جواب رد رو بهت می‌دادم، خدانگهدار. عمو کفش‌هایش رو پوشید و به سمت در قدم برداشت. به قدم هایش خیره شده بودم و تمام خاطراتم رو مرور می‌کردم. 17سال بعد . . . ‹مائده⁦👇🏻⁩› به خانم و آقایی که با لباس عروس و داماد کنار در ایستاده بودند نگاه کردم. دستشون رو به نشانه ادب به روی سینه گرفته بودند و به گنبد چشم دوخته بودند. به آدمایی که دور بَرشون بودند نگاه کردم، مثل اینکه فامیلاشون بودم. دوربینم رو بالا آوردم و به سمتشون گرفتم. _اجازه هست ازتون یه عکس بگیرم. هر دوشون لبخندی زدند که آقا داماد گفت: -بفرمایین. به لبخند زیباشون چشم دوختم و عکسم رو گرفتم. _خیلی ممنون، ان‌شاءالله خوشبخت بشین! به سمت خروجی قدم برداشتم. به عکس هایی که امروز گرفته بودم نگاه می‌کردم که دست شقایق دور گردنم حلقه شد. شقایق: کجا بودی؟ به شقایق نگاهی کردم و گفتم: _همین دور و برا، بیا بریم بشینیم. روی سنگ کنار در نشستیم که دوربینم رو خاموش کردم و داخل کیفم گذاشتم. شقایق: به چی فکر می‌کنی؟ به همون عروس دامادی که کنار در ورودی صحن ایستاده بودند اشاره کردم و گفتم: _از سر سفره عقد بلند شدند اومدند حرم. شقایق: از کجا میدونی از سر سفره عقد بلند شدند اومدند؟ _لباساشونو ببین! شقایق: چیه دلت خواست؟ لب‌هام رو آویزون کردم و رو به شقایق گفتم: _تو هم همه چیزو به شوخی بگیر. شقایق: اتفاقا خیلی‌ هم جدی گفتم. از روی سنگ بلند شدم و گفتم: _بیا بریم، دیگه داره دیر میشه. شقایق دستم رو گرفت و از روی سنگ بلند شد. از خیابون اِرم به سمت ایستگاه تاکسی حرکت کردیم. کنار ماشین تاکسی ایستادم و به گنبد حرم حضرت معصومه(س) که هنوز هم به چشم می‌خورد نگاه کردم. سلامی دادم و سوار تاکسی شدم. راننده: کجا میرین خانم؟ شقایق: دربست تا ترمینال! راننده پشت فرمون نشست و به سمت ترمینال راه افتاد. گوشیمو روشن کردم که دو تا تماس از دست رفته روی صفحه اومد. _وای، مامان دو دفعه بهم زنگ زده! شقایق: ناشنوا بودی صدای زنگ گوشیتو نشنیدی؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡"
پنج پارت تقدیم شما دوستان🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪄 یک گوشه ی دنج داشته باش برای آرامشِ قلبت دنیای بیرون اگر نشد در درون خودت گوشه ای برای در آغوش گرفتنِ خودت داشته باش برای وقت هایی که نیاز داری خودت را به فنجانی آرامش دعوت کنی و برای دوباره ایستادن قوی شوی..☕️🍃 🖇
آسان‌گذرانید‌جهانِ‌گذران‌را.. 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا