eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
476 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
45 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
امیدوارم وقتی به آرزوهاتون میرسید هنوز هم آرزوتون باشه هنوز هم قشنگ باشه هنوز هم لذت ببرید ازش🪶🤍🕊
. آدم هرجا باشه عادت میکنه و دیگه براش سخته از اونجا بره. نحوه فکر کردن هم بعد از مدتی، عادت میشه و دیگه عوض کردنش سخته.. فکرمون رو به خوب فکر کردن عادت بدیم..☕️🍃 🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#𝙿𝙰𝚁𝚃_92 🧡 #رمـٰان‌ع‌ـشق‌پـٰاڪ🎻 عمو لحظه‌ای به مائده چشم دوخت و از روی مبل بلند شد. پشت سر زن‌عمو به
#𝙿𝙰𝚁𝚃_93 🧡 🎻 شماره مامان رو گرفتم و با گذاشتن انگشت جلوی دهنم به شقایق گفتم که ساکت شه. بعد از چند بوق جواب داد: -سلام مائده؟ _سلام مامان، کاری داشتی؟ مامان: چرا دو دفعه زنگ زدم جواب ندادی؟ _حرم شلوغ بود لابد صدای زنگ رو نشنیدم. مامان: کجایی الان؟ _داریم میریم ترمینال، شب میرسم خونه. مامان: گوشیت در دسترس باشه، شاید بهت زنگ زدم. _تو جاده‌ام مامان، شاید آنتن نبود، نگران نشی. مامان: باشه، پس وقتی رسیدی یه راست میای خونه! _چشم. مامان لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -نه اینطوری نمیشه، گوشی رو بده شقایق! _مامان؟ چیکارش داری؟ مامان: تو گوشی رو بده بهش. گوشی رو به سمت شقایق گرفتم و گفتم: _مامانمه، با تو کار داره؟ شقایق گوشی رو از دستم گرفت که گفتم: _شیرین زبونی نکنی ها! شقایق: سلام فاطمه‌خانم... ممنون خوبم...چشم حواسم بهش هست...چشم... نگران نباشین نمی‌ذارم دسته گل به آب بده... چشم خدانگهدار! شقایق تماس رو قطع کرد و گوشی رو به سمتم گرفت. گوشی رو از دستش گرفتم و گفتم: _مامانم چی گفت؟ شقایق: هر وقت رسیدیم از خودش بپرس. بعد از گذشت چند دقیقه داخل ترمینال از تاکسی پیاده شدیم و سوار اتوبوس شدیم. زنگ خونه رو فشار دادم که صدای زنگ به گوشم خورد. با باز شدن در نگاهم به نگاه مامان گره خورد. دسته چمدونم رو ول کردم و خودم رو توی آغوش مامان رها کردم. مامان: وای چقدر دلم برات تنگ شده بود. _مامان، همش سه روز رفته بودم قم. مامان: این سه روز برام اندازه سی روز بود. از بغل مامان جدا شدم و گفتم: _قربون مامان دل کوچیک خودم برم، اجازه هست بیام تو؟ مامان کنار رفت که چرخ چمدونم رو روی زمین قل دادم و وارد خونه شدم. خودم رو روی مبل پرت کردم و گفتم: _آخیش، هیچ جا خونه خود آدم نمیشه! مامان: راستی یادم رفت بگم، زیارتت قبول. _ممنون مامانی، بابا هنوز نیومده؟ مامان: نه، هنوز سرِ کاره. به پله ها نگاهی کردم و گفتم: _امیرحسین کجاست؟ مامان لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -تو اتاقشه، وقتی بهش گفتم امشب میای خیلی خوشحال شد. لبخندی زدم و گفتم: _الکی که نمیگی مامان، آخه این از اومدن منکه خوشحال نمیشه! مامان: اولا که این نیست و داداشته، دوما، راست میگم. _پس چرا الان به جای اینکه بیاد استقبال خواهرش، رفته تو اتاقش. مامان: لابد نمی‌دونه اومدی! از روی مبل بلند شدم و پاورچین پاورچین از پله ها بالا رفتم و تقّی به در اتاق امیرحسین زدم. امیرحسین: بله؟ _مهمون نمی‌خوای؟ امیرحسین لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -نه. 🧡"
#𝙿𝙰𝚁𝚃_94 🧡 🎻 امیرحسین لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -نه. دستگیره در رو کشیدم و گفتم: _پس من اومدم. با باز شدن در وارد اتاق شدم و به امیرحسین که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کردم. _ساعت خواب؟ امیرحسین خمیازه‌ای کشید و گفت: -صبح زود بیدار شدم، کی اومدی آبجی؟ وسایل امیرحسین رو از روی میزش برداشتم و گفتم: _تازه اومدم، یه دست به این اتاقت بکشی بد نیست ها! وسایلاشو داخل کشو کمدش ریختم و گفتم: _پاشو به دست و صورتت یه آبی بزن بیا پایین. از اتاق امیرحسین بیرون اومدم و جلوی در اتاق خودم ایستادم. دستگیره رو کشیدم که در اتاقم باز شد. دستم رو روی دیوار کشیدم و برق اتاق رو روشن کردم. چادرم رو در آوردم و روی جا لباسی پشت در آویزون کردم. سر میز شام نشستم و مشغول خوردن غذام شدم. به بابا که داشت با غذای بازی می‌کرد نگاهی کردم و گفتم: _بابا؟ شامتو نمی‌خوری؟ بابا قاشقش رو روی بشقابش گذاشت و گفت: -میل ندارم. چیزی نگفتم که مامان ادامه حرفم رو گرفت و گفت: -طوری شده محمدرضا؟ بابا: نه، فقط یکم خسته‌ام. بابا لحظه‌ای مکث کرد و رو به من گفت: -کی میری تهران؟ _چند روز دیگه، چطور؟ بابا دستانش رو به هم گره زد و زیر چانه‌اش گرفت و گفت: -نمی‌شد انتقالی بگیری، بیای همینجا؟ لبخندی زدم و گفتم: _منکه خودم بیشتر از شما دوست دارم همینجا قبول می‌شدم و همینجا درس می‌خوندم، اما چیکار کنم دست من نیست. بابا از روی صندلیش بلند شد و گفت: -من میرم بخوابم، شب بخیر. از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد. _مامان؟ کلید انباری کجاست؟ مامان با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: -چی می‌خوای؟ _میخوام یه چند تا خرت و پرت از تو انباری بردارم. مامان: بالای کابینته، نزنی همه چیزو به هم بریزی! _چشم. از روی صندلیم بلند شدم و رو به مامان گفت: _دستت درد نکنه مامان، شامت خیلی خوشمزه بود. مامان در جواب تعریفم لبخندی زد که وارد آشپزخونه شدم. روی پنجه‌های پام ایستادم و دستم رو بالای کابینت بردم. کلید انباری رو برداشتم و وارد اتاقم شدم. روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم. روی تختم غلط خوردم و نگاهم رو روی قاب عکس روی میز دوختم. عکس بچگی‌هام هرشب منو به گذشته می‌برد. اون موقعی که فقط هفت سال سن داشتم و مامان و بابا می‌خواستن بهم دوچرخه سواری رو یاد بدن. تا نه سالگی با چرخ‌های کمکی دوچرخه سواری می‌کردم. با صدای باز شدن در اتاق چشمانم رو بستم و خودم رو به خواب زدم. مامان آهسته گفت: -مائده؟
#𝙿𝙰𝚁𝚃_95 🧡 🎻 بعد از اینکه مطمئن شد که خوابم، قدم های اومده‌شو برگشت و در اتاق رو بست. کلید رو چرخوندم و در انباری رو باز کردم. چند قدمی به جلو برداشتم و با تعجب به دور و برم نگاه کردم. انباری پر از کارتن بود و من نمی‌دونستم که کدوم کارتن مال منه؟ بی‌هدف نگاهم رو میان کارتن ها می‌چرخوندم و دنبال یه نشونه از کارتن خودم بودم. با دیدن طنابی که از کارتن بالایی بیرون اومده بود، کارتن خودم رو پیدا کردم. صندلی رو زیر پام گذاشتم و کارتن رو از بالای کارتن ها برداشتم. خواستم از روی صندلی پایین بیام که پایه صندلی شکست و خودم رو زیر کارتن ها پیدا کردم. کارتن هارو از کنارم زدم و به دیوار تکیه دادم. به دستم که درد می‌کرد نگاهی کردم و دستم رو ماساژ دادم. خواستم از روی زمین بلند بشم که نگاهم به که شیشه شکسته های روی زمین دوخته شد. _اینا دیگه مال چیه! به قاب عکسی روی سرامیک ها افتاده بود نگاهی کردم. خواستم قاب عکس رو بردارم که مامان صدام زد: -مائده؟ بیا بالا کمکم کن. _چشم مامان. کارتن خودم رو توی بغلم گرفتم و از انباری بیرون رفتم. کارتن وسایلام رو روی اوپن گذاشتم و رو به مامان گفتم: _جانم مامان؟ مامان: بیا دستاتو بشور کمکم کن. _باشه! دست هامو شستم و کارایی که مامان گفت رو انجام دادم. با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم. شقایق بود، جواب دادم: _جانم شقایق؟ شقایق: کجایی؟ _خونه چطور؟ شقایق: ببین عکس‌هایی که تو قم ازم گرفتی رو برام بفرست دستت درد نکنه. گوشی رو به گوشم چسبوندم و با شونه‌ام نگهش داشتم. با چاقو مشغول ریز کردن هویجا شدم و گفتم: _سختت نشه عکاس مفت گیر آوردی؟ شقایق: لوس بازی در نیار، بفرستی باش؟ _الان که دستم بنده، رفتم تو اتاق برات می‌فرستم. شقایق: عشق منی، چیکار می‌کنی؟ به مامان نگاهی کردم و گفتم: _دارم آشپزی می‌کنم. شقایق: خسته نباشی، چی درست می‌کنی حالا.! خواستم چیزی بگم که مامان نگاهی بهم کرد و گفت: -مائده؟ هویجارو اونقدر ریز خرد نکن. لبم رو گاز گرفتم که مامان آهسته گفت: -کیه؟ شقایق: راست میگه دیگه مامانت، سر آشپز، هویجارو ریز نکن. _نه که خودت آشپز باشی هستی. شقایق: تو به هویجا برس. مکثی کردم و گفتم: _زیاد شیرین زبونی بکنی عکسارو نمی‌فرستم، کاری نداری؟ شقایق: نه دستت درد نکنه، فعلا! تماس رو قطع کردم و گوشیم رو روی اوپن گذاشتم. ظرف هویجارو کنار دست مامان گذاشتم و گفتم: _چرا هی منو پیش شقایق ضایع می‌کنی؟ مامان: من چه می‌دونستم شقایقه؟ تو ام اگه انقدر دروغ نگی ضایع نمیشی.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_96 🧡 🎻 _دیگه باهام کاری نداری؟ مامان: نه، برو به کارات برس. دستم رو آب کشیدم و از پله‌ها بالا رفتم. وارد اتاقم شدم و در اتاق رو پشت سرم بستم. دوربین عکاسی مو از داخل جعبه‌اش بیرون آوردم و روی تخت نشستم. عکس های شقایق رو فرستادم داخل گوشیم و از واتساپ براش فرستادم. خواستم عکس های اضافی رو پاک کنم که نگاهم به عکسی که از اون عروس و دوماد گرفتم خیره شد. عکس رو روی لبخند عروس خانم زوم کردم و به لبخند زیباش چشم دوختم. روی تخت دراز کشیدم و به عکس نگاه کردم. لبخند عمیقی روی لبم نشست که دوربینم رو خاموش کردم. نفس عمیقی کشیدم و کنار پنجره اتاق ایستادم. پرده رو کمی کنار زدم و به فضای سبز روبروی خونه‌مون نگاه کردم. کیفم رو روی دوشم انداختم و دسته چمدونم رو بالا کشیدم. مامان قرآن رو جلوی سرم گرفت که بوسه‌ای روی جلد قرآن زدم و از زیرش رد شدم. مامان قرآن رو به دست امیرحسین داد و منو محکم توی بغلش گرفتم. مامان: دلم برات تنگ میشه. _قول میدم زود به زود بهتون سر بزنم. از بغل مامان جدا شدم و به امیرحسین نگاه کردم. _تو نمیخوای خداحافظی کنی؟ امیرحسین: سفر قندهار که نمیری، تهران همین بغله! دستم رو لای موهاش انداختم و گفتم: _مامان بابارو اذیت نکنی، چیزی شد بهم زنگ بزن. امیرحسین لبخندی زد که چمدونم رو توی دستم گرفتم و گفتم: _خب دیگه، من برم تا شقایق صداش در نیومده! مامان: من تا جلوی در باهات میام. لبخندی زدم و کنار در ایستادم. دست مامان رو فشار دادم و گفتم: _خدانگهدار! مامان: خداحافظ عزیزم. در عقب آژانس رو باز کردم و کنار شقایق نشستم. با حرکت کردن ماشین دستی برای مامان تکون دادم که مامان کاسه آب رو پشت سرم ریخت. گوشیمو از داخل کیفم در آوردم که شقایق رو به راننده گفت: -آقا کی میرسیم؟ راننده: نیم ساعت دیگه.! شقایق بازوم رو تکون داد و گفت: -تو دانشگاه پشت سر من میای دنبال شر هم نمی‌گردی! با تعجب به شقایق نگاهی کردم و گفتم: _باشه. صفحه پیام های مامان رو باز کردم و براش نوشتم: _ما رسیدیم. پیام رو ارسال کردم و گوشیم رو داخل کیفم گذاشتم. با متوقف شدن اوتوبوس همراه مسافرای دیگه از اوتوبوس پیاده شدیم. بعد از گرفتن چمدون ها سوار اتوبوس درون شهری شدیم و به سمت دانشگاه راه افتادیم.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_97 🧡 🎻 بعد از گرفتن چمدون ها سوار اوتوبوس درون شهری شدیم و به سمت دانشگاه راه افتادیم. تهران خیلی شلوغ بود و این رو می‌شد از داخل همین اوتوبوس هم فهمید. چمدانم اذیتم می‌کرد و جا را برایم تنگ تر می‌کرد. بعد از رسیدن به ایستگاه پشت سر شقایق از اوتوبوس پیاده شدم. _شقایق؟ تو تهران رو از کجا بلدی؟ شقایق چند قدمی جلو رفت و گفت: -قبلا چند بار اومدم تهران، دنبالم بیا. از خیابان گذشتیم و جلوی درب ورودی دانشگاه ایستادیم. از پله‌ها بالا رفتیم و وارد راهرو شدیم. شقایق: تو همینجا بشین من برم یه چند تا سوال بپرسم بیام. باشه ای گفتم و روی صندلی های کنار راهرو نشستم. شقایق لحظه‌ای بعد برگشت و دستم رو گرفت و بلندم کرد. داشت منو دنبال خودش می‌کشوند که گفتم: _کجا می‌بری منو؟ شقایق: بریم خوابگاه بگیریم دیگه! دستم رو از دست شقایق آزاد کردم و پشت سرش وارد اتاق ثبت‌نام شدم. استاد کیفش رو باز کرد و برگه‌هایی از داخلش بیرون آورد. استاد شفیعی: تا آخر این ماه فرصت دارین یک مقاله با موضوع آزاد تحویل من بدین. فتحی: آقا فردی یا گروهی؟ استاد نگاهی به فتحی کرد و گفت: -تو گروه های دو نفره که طبق قرعه کشی انتخاب شدند. استاد اسم افراد رو خوند و به اسم من رسید: -خانم مائده مقدم. دستم رو بالا بردم و گفتم: _بله استاد. استاد نگاهی به من کرد و گفت: -هم‌گروهی شما آقای عماد رضایی هستند. به رضایی نگاهی کردم که رضایی رو به استاد گفت: -بله! با تموم شدن کلاس وسایل‌هامو جمع کردم و همراه شقایق از کلاس بیرون رفتم. بازوی شقایق رو تکون دادم و گفتم: _میریم خوابگاه؟ شقایق خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای رضایی سر جام ایستادم. رضایی: خانم مقدم؟ برگشتم و به رضایی که داشت به سمتمون می‌اومد نگاه کردم. خیلی زود فاصله بینمون پر شد و رضایی روبروم ایستاد و گفت: -یه چند لحظه کارتون داشتم. شقایق رو به من گفت: -من بیرون منتظرتم. بعد از رفتن شقایق رو به رضایی گفتم: _بفرمایید؟ رضایی لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -استاد گفتند من و شما هم‌گروهی هستیم. _خب؟ رضایی: خب که، نمیخواین موضوع مقاله رو انتخاب کنید؟ به راهرو دانشگاه نگاهی کردم و گفتم: _الآن؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡"
پنج پارت تقدیمتون💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"یا فارِجَ کُلِّ مَهْمُوم" ای آرامش‌بخش هر اندوهگین🍃 . •