کاظم اکبریenc_16865202387964063959766.mp3
زمان:
حجم:
2.82M
سپرده مادرم منو به شما >>>
حالا که شدم برای شما گدا💔. ((:
از امام رضا پرسید: حدّ توکل چیست؟
حضرت فرمودند:
اینکه با وجود خدا
از غیر از او نترسد..🌿
#امام_رضا
.
خنک آن روز که در پای تو جان اندازم
عقل در دمدمه خلق جهان اندازم
نامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم
نامت اندر دهن پیر و جوان اندازم
#امام_رضا ...ᥫ᭡
🖇🕊
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
ماموریت روز سوم ماه رمضان🌙: انجام امور خیر؛ حتی یک کار...🫀! #چالش_امروز
ماموریت روز چهارم ماه رمضان 🌙:
تلاوت قرآن کریم؛
حتی یک سوره...💕!
#چالش_امروز
چرا باید در مصرف زولبیا و بامیه دقت کنیم؟
◽️ #زولبیا و #بامیه از شیرینیهای پرطرفدار ماه مبارک رمضان است که البته باید توجه داشت مصرف بیش از اندازه آن میتواند مشکلاتی را برای بدن در هنگام روزهداری پدید آورد.
🍏 #طب_اسلامی 🍊
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
ماموریت روز چهارم ماه رمضان 🌙: تلاوت قرآن کریم؛ حتی یک سوره...💕! #چالش_امروز
همونطور که میدونید؛
تلاوت یک آیه در ماه مبارک رمضان ثواب قرائت کل قرآن کریم رو داره💚🔗:)
.
با این سایت بصورت تصادفی از تلاوت یک آیه ی زیبا بهره مند بشید و از ثوابش غافل نشید😁👇🏻
https://khaatm.ir
التماس دعا🥺🙏
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
همونطور که میدونید؛ تلاوت یک آیه در ماه مبارک رمضان ثواب قرائت کل قرآن کریم رو داره💚🔗:) . با این سا
و آیه ای که برای من اومد😂❤️🔥...
چقدر جالب و امید بخش؛🤓
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#𝙿𝙰𝚁𝚃_97 🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻 بعد از گرفتن چمدون ها سوار اوتوبوس درون شهری شدیم و به سمت دانشگاه ر
#𝙿𝙰𝚁𝚃_98
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
به راهرو دانشگاه نگاهی کردم و گفتم:
_الآن؟
رضایی سرش رو تکون داد و گفت:
-بله، البته اگه مشکلی نیست.
_راستش من الان مغزم کار نمیکنه، بیزحمت خودتون فکر کنید اگه موضوع جالبی پیدا کردید به من خبر بدین!
چند قدمی جلو رفتم که رضایی گفت:
-ببخشید خانم مقدم!
برگشتم و گفتم:
_بله؟
رضایی: چجوری خبرتون کنم؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_تو تلگرام شماره مو براتون میفرستم، خداحافظ.
رضایی: خدانگهدار.
از دانشگاه بیرون رفتم و به شقایق که کنار باغچه جلوی دانشگاه نشسته بود نگاه کردم.
به سمتش قدم برداشتم و کنارش نشستم.
شقایق: این پسره چیکارت داشت؟
_میگفت بیا موضوع مقاله رو مشخص کنیم.
شقایق: ایکاش باهم همگروهی میشدیم.
از جامون بلند شدیم و به سمت خوابگاه راه افتادیم.
با صدای زنگ گوشیم چشمانم رو باز کردم و به صفحه گوشیم نگاه کردم.
ناشناس بود، خواب آلود جواب دادم:
_بله؟
ناشناس: سلام خانم مقدم، رضایی هستم.
روی تخت نشستم و گفتم:
_سلام آقای رضایی خوب هستین؟
رضایی: خیلی ممنون.!
_امرتون؟
رضایی: فکر کنم بد موقع مزاحم شدم خواب بودین؟
_نه نه، بفرمایین؟
رضایی: راستش من یه موضوعی مشخص کردم.
_چی؟
رضایی: در مورد آدمای خیّر و مؤسسه های خیریه و کمک به مردم، حالا جزئیاتشو وقتی دیدمتون بهتون میگم شما با موضوع کلی موافقین؟
_بله بله، خیلی هم خوبه!
رضایی: خب کجا باید ببینمتون؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_برای چه کاری؟
رضایی: بریم تحقیق دیگه.!
چشمانم رو مالیدم و گفتم:
_آهان باشه بگید کجا بیام؟
رضایی: من دانشگاهم.
_تا یک ساعت دیگه جلوی ورودی دانشگاهم، میبینمتون!
رضایی: باشه خدانگهدار.
_فعلا!
تماس رو قطع کردم و گوشیم رو روی میز گذاشتم.
شقایق چشمانش رو باز کرد و رو بهم گفت:
-کی بود؟
مکثی کردم و گفتم:
_رضایی.!
به دیوار تکیه دادم و ادامه دادم:
_استاد شفیعی من تنبل رو با یه فعال همگروهی کرده، فکر کنم پوستم کنده شده!
شقایق خندهای کرد و گفت:
-چی میگفت؟
_هیچی، میگه بیا بریم تحقیق، آخه مرد حسابی یه ماه فرصت داریم.
شقایق: پاشو آماده شو پس، بنده خدارو منتظر نذار!
🧡"
#𝙿𝙰𝚁𝚃_99
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
از روی تخت بلند شدم و لباس هامو عوض کردم.
چادرم رو سرم کردم و رو به شقایق گفتم:
_خداحافظ!
شقایق دستی برام تکون داد که از اتاق بیرون رفتم و راهرو خوابگاه رو طی کردم.
سوار تاکسی شدم و مقصدم رو دانشگاه اعلام کردم.
روبروی دانشگاه از ماشین پیاده شدم و به رضایی که جلوی در ورودی دانشگاه نشسته بود نگاه کردم.
خیلی زود فاصله بینمون رو پر کردم و روبروش ایستادم.
_خیلی منتظر موندید؟
رضایی با شنیدن صدام متوجه حضورم شد و از روی زمین بلند شد.
رضایی: نه منم تازه اومدم اینجا!
_خب، قراره کجا بریم؟
رضایی مکثی کرد و گفت:
-باید به چند تا مؤسسه خیریه سر بزنیم و با آدمای خیّر مصاحبه کنیم.
_شما آدرس مؤسسه خیریهای رو بلدید؟
رضایی: بله، دیشب آدرس چند تاشون رو گیر آوردم، بیاید سوار بشید.
به ماشین پرشیایی که کنار خیابون پارک بود نگاه کردم و پشت سر رضایی سوارش شدم.
به چند تا مؤسسه کوچیک و بزرگ سر زدیم و با مدیر هاشون و بانیان اون مؤسسه مصاحبه کردیم و چند تا سؤال که رضایی طراحی کرده بود ازشون پرسیدیم.
به ساعت نگاه کردم، ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود.
از صلح مشغول تحقیق بودیم و تا الان تقریبا خوب عمل کردیم.
رو به رضایی گفتم:
_به چند تا مؤسسه دیگه باید سر بزنیم؟
رضایی به کاغذ توی دستش نگاهی کرد و گفت:
-فقط یکی دیگه، این آخریه یکم بین مردم معروفه!
لبخندی زدم و به روبروم نگاه کردم.
کنار یه ساختمون رضایی ماشین رو متوقف کرد و گفت:
-رسیدیم!
از ماشین پیاده شدم و به تابلوی بالای ساختمون نگاه کردم.
مؤسسه خیریه امام رضا علیهالسلام!
پشت سر رضایی از پلههای ورودی بالا رفتم و سوار آسانسور شدم.
طبقه سوم از آسانسور پیاده شدیم.
یه سالن اونجا بود که خالی از آدم بود.
با تعجب رو به رضایی گفتم:
_اینجا که هیچکس نیست!
رضایی: این مؤسسه طبقات زیادی داره، کسی زیاد به این طبقه سر نمیزنه چون مال مدیریته!
رضایی دری که کنارمون بود رو باز کرد و وارد سالن کناری شد.
پشت سرش وارد شدم و در رو بستم.
چند نفری روی صندلی نشسته بودند، به خانمی که پشت میز نشسته بود نگاهی کردم و گفتم:
_ببخشید من با مسئول این مؤسسه کار داشتم.
خانمه: بفرمایین؟
_شما مسئول اینجایین؟
خانمه به من و رضایی نگاهی کرد و گفت:
-نخیر، شما کارتون رو بگید.
_من مائده مقدم هستم دانشجو، من و ایشون داریم یه مقالهای تهیه میکنیم در مورد کمک به دیگران و آدمای خیّر، میخواستیم یه چند تا سؤال از مسئول و مدیر این مؤسسه بپرسیم.
خانمه: اینجا چند نفر بانی خیر هستند، شما با کدومشون کار دارین؟
_خب بالاخره یه رئیس اصلیای که داره!
خانم پشت میز با کلافگی بلهای گفت که گفتم:
_خب ما با همون کار داریم.
خانمه: ایشون الان نیستند، باشند هم خبرنگار نمیپذیرند.
نفسم رو بیرون دادم که رضایی گفت:
-خانم ما خبرنگار نیستیم، ما دانشجوییم!
خانمه: هرچی، خبرنگار یا دانشجو، ایشون با کسی به طور کل ملاقات نمیکنند.
_خانم مثل اینکه شما حوصله ندارید اصلا با کسی حرف بزنید.
خانمه: نخیر حوصله ندارم، اگه کاری دارین بفرمایین همکف دوستان راهنماییتون میکنند.
_اینجا کسی نیست که بخواد به سؤالای ما جواب بده؟
خانمه: فعلا خیر، بانیان این مؤسسه زیاد به اینجا سر نمیزنند.
_عجب، پس من شماره مو اینجا میذارم هر وقت یکیشون اومد با من تماس بگیرید.
خانمه: شماره تونو بذارید ولی بعید میدونم یادم بمونه!
از حرص نفسی کشیدم و گفتم:
_خیلی ممنون خانم!
خواستم برم که رضایی رو به خانم پشت میز گفت:
-ببخشید اسم همون رییس اصلی رو میتونم بدونم؟
خانمه نگاهی به رضایی کرد و گفت:
-آقای مقدم!