eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
476 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
45 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
کاظم اکبریenc_16865202387964063959766.mp3
زمان: حجم: 2.82M
سپرده مادرم منو به شما >>> حالا که شدم برای شما گدا💔. ((:
از امام رضا پرسید: حدّ توکل چیست؟ حضرت فرمودند: اینکه با وجود خدا از غیر از او نترسد..🌿
. خنک آن روز که در پای تو جان اندازم عقل در دمدمه خلق جهان اندازم نامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم نامت اندر دهن پیر و جوان اندازم ...ᥫ᭡ 🖇🕊
چرا باید در مصرف زولبیا و بامیه دقت کنیم؟ ◽️ و از شیرینی‌های پرطرفدار ماه مبارک رمضان است که البته باید توجه داشت مصرف بیش از اندازه آن می‌تواند مشکلاتی را برای بدن در هنگام روزه‌داری پدید آورد. 🍏 🍊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
ماموریت روز چهارم ماه رمضان 🌙: تلاوت قرآن کریم؛ حتی یک سوره...💕! #چالش_امروز
همونطور که میدونید؛ تلاوت یک آیه در ماه مبارک رمضان ثواب قرائت کل قرآن کریم رو داره💚🔗:) . با این سایت بصورت تصادفی از تلاوت یک آیه ی زیبا بهره مند بشید و از ثوابش غافل نشید😁👇🏻 https://khaatm.ir التماس دعا🥺🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#𝙿𝙰𝚁𝚃_97 🧡 #رمـٰان‌ع‌ـشق‌پـٰاڪ🎻 بعد از گرفتن چمدون ها سوار اوتوبوس درون شهری شدیم و به سمت دانشگاه ر
#𝙿𝙰𝚁𝚃_98 🧡 🎻 به راهرو دانشگاه نگاهی کردم و گفتم: _الآن؟ رضایی سرش رو تکون داد و گفت: -بله، البته اگه مشکلی نیست. _راستش من الان مغزم کار نمی‌کنه، بی‌زحمت خودتون فکر کنید اگه موضوع جالبی پیدا کردید به من خبر بدین! چند قدمی جلو رفتم که رضایی گفت: -ببخشید خانم مقدم! برگشتم و گفتم: _بله؟ رضایی: چجوری خبرتون کنم؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _تو تلگرام شماره مو براتون می‌فرستم، خداحافظ. رضایی: خدانگهدار. از دانشگاه بیرون رفتم و به شقایق که کنار باغچه جلوی دانشگاه نشسته بود نگاه کردم. به سمتش قدم برداشتم و کنارش نشستم. شقایق: این پسره چیکارت داشت؟ _میگفت بیا موضوع مقاله رو مشخص کنیم. شقایق: ای‌کاش باهم هم‌گروهی می‌شدیم. از جامون بلند شدیم و به سمت خوابگاه راه افتادیم. با صدای زنگ گوشیم چشمانم رو باز کردم و به صفحه گوشیم نگاه کردم. ناشناس بود، خواب آلود جواب دادم: _بله؟ ناشناس: سلام خانم مقدم، رضایی هستم. روی تخت نشستم و گفتم: _سلام آقای رضایی خوب هستین؟ رضایی: خیلی ممنون.! _امرتون؟ رضایی: فکر کنم بد موقع مزاحم شدم خواب بودین؟ _نه نه، بفرمایین؟ رضایی: راستش من یه موضوعی مشخص کردم. _چی؟ رضایی: در مورد آدمای خیّر و مؤسسه های خیریه و کمک به مردم، حالا جزئیاتشو وقتی دیدمتون بهتون میگم شما با موضوع کلی موافقین؟ _بله بله، خیلی هم خوبه! رضایی: خب کجا باید ببینمتون؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _برای چه کاری؟ رضایی: بریم تحقیق دیگه.! چشمانم رو مالیدم و گفتم: _آهان باشه بگید کجا بیام؟ رضایی: من دانشگاهم. _تا یک ساعت دیگه جلوی ورودی دانشگاهم، می‌بینمتون! رضایی: باشه خدانگهدار. _فعلا! تماس رو قطع کردم و گوشیم رو روی میز گذاشتم. شقایق چشمانش رو باز کرد و رو بهم گفت: -کی بود؟ مکثی کردم و گفتم: _رضایی.! به دیوار تکیه دادم و ادامه دادم: _استاد شفیعی من تنبل رو با یه فعال هم‌گروهی کرده، فکر کنم پوستم کنده شده! شقایق خنده‌ای کرد و گفت: -چی می‌گفت؟ _هیچی، میگه بیا بریم تحقیق، آخه مرد حسابی یه ماه فرصت داریم. شقایق: پاشو آماده شو پس، بنده خدارو منتظر نذار! 🧡"
#𝙿𝙰𝚁𝚃_99 🧡 🎻 از روی تخت بلند شدم و لباس هامو عوض کردم. چادرم رو سرم کردم و رو به شقایق گفتم: _خداحافظ! شقایق دستی برام تکون داد که از اتاق بیرون رفتم و راهرو خوابگاه رو طی کردم. سوار تاکسی شدم و مقصدم رو دانشگاه اعلام کردم. روبروی دانشگاه از ماشین پیاده شدم و به رضایی که جلوی در ورودی دانشگاه نشسته بود نگاه کردم. خیلی زود فاصله بینمون رو پر کردم و روبروش ایستادم. _خیلی منتظر موندید؟ رضایی با شنیدن صدام متوجه حضورم شد و از روی زمین بلند شد. رضایی: نه منم تازه اومدم اینجا! _خب، قراره کجا بریم؟ رضایی مکثی کرد و گفت: -باید به چند تا مؤسسه خیریه سر بزنیم و با آدمای خیّر مصاحبه کنیم. _شما آدرس مؤسسه خیریه‌ای رو بلدید؟ رضایی: بله، دیشب آدرس چند تاشون رو گیر آوردم، بیاید سوار بشید. به ماشین پرشیایی که کنار خیابون پارک بود نگاه کردم و پشت سر رضایی سوارش شدم. به چند تا مؤسسه کوچیک و بزرگ سر زدیم و با مدیر هاشون و بانیان اون مؤسسه مصاحبه کردیم و چند تا سؤال که رضایی طراحی کرده بود ازشون پرسیدیم. به ساعت نگاه کردم، ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود. از صلح مشغول تحقیق بودیم و تا الان تقریبا خوب عمل کردیم. رو به رضایی گفتم: _به چند تا مؤسسه دیگه باید سر بزنیم؟ رضایی به کاغذ توی دستش نگاهی کرد و گفت: -فقط یکی دیگه، این آخریه یکم بین مردم معروفه! لبخندی زدم و به روبروم نگاه کردم. کنار یه ساختمون رضایی ماشین رو متوقف کرد و گفت: -رسیدیم! از ماشین پیاده شدم و به تابلوی بالای ساختمون نگاه کردم. مؤسسه خیریه امام رضا علیه‌السلام! پشت سر رضایی از پله‌های ورودی بالا رفتم و سوار آسانسور شدم. طبقه سوم از آسانسور پیاده شدیم. یه سالن اونجا بود که خالی از آدم بود. با تعجب رو به رضایی گفتم: _اینجا که هیچکس نیست! رضایی: این مؤسسه طبقات زیادی داره، کسی زیاد به این طبقه سر نمی‌زنه چون مال مدیریته! رضایی دری که کنارمون بود رو باز کرد و وارد سالن کناری شد. پشت سرش وارد شدم و در رو بستم. چند نفری روی صندلی نشسته بودند، به خانمی که پشت میز نشسته بود نگاهی کردم و گفتم: _ببخشید من با مسئول این مؤسسه کار داشتم. خانمه: بفرمایین؟ _شما مسئول اینجایین؟ خانمه به من و رضایی نگاهی کرد و گفت: -نخیر، شما کارتون رو بگید. _من مائده مقدم هستم دانشجو، من و ایشون داریم یه مقاله‌ای تهیه می‌کنیم در مورد کمک به دیگران و آدمای خیّر، می‌خواستیم یه چند تا سؤال از مسئول و مدیر این مؤسسه بپرسیم. خانمه: اینجا چند نفر بانی خیر هستند، شما با کدومشون کار دارین؟ _خب بالاخره یه رئیس اصلی‌ای که داره! خانم پشت میز با کلافگی بله‌ای گفت که گفتم: _خب ما با همون کار داریم. خانمه: ایشون الان نیستند، باشند هم خبرنگار نمی‌پذیرند. نفسم رو بیرون دادم که رضایی گفت: -خانم ما خبرنگار نیستیم، ما دانشجوییم! خانمه: هرچی، خبرنگار یا دانشجو، ایشون با کسی به طور کل ملاقات نمی‌کنند. _خانم مثل اینکه شما حوصله ندارید اصلا با کسی حرف بزنید. خانمه: نخیر حوصله ندارم، اگه کاری دارین بفرمایین همکف دوستان راهنماییتون می‌کنند. _اینجا کسی نیست که بخواد به سؤالای ما جواب بده؟ خانمه: فعلا خیر، بانیان این مؤسسه زیاد به اینجا سر نمی‌زنند. _عجب، پس من شماره مو اینجا میذارم هر وقت یکیشون اومد با من تماس بگیرید. خانمه: شماره تونو بذارید ولی بعید می‌دونم یادم بمونه! از حرص نفسی کشیدم و گفتم: _خیلی ممنون خانم! خواستم برم که رضایی رو به خانم پشت میز گفت: -ببخشید اسم همون رییس اصلی رو می‌تونم بدونم؟ خانمه نگاهی به رضایی کرد و گفت: -آقای مقدم!