eitaa logo
ســنگـــــــــ☆ و شیـشه
3.1هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
6 فایل
بر آن هستیم مطالب مورد نیاز در زمینه های مختلف بیان شود شما هم میتوانید مطالب و کلیپ های زیبای خود را برای ما ارسال کنید تا با نام خودتان در کانال قرار داده بشود ارتباط با مدیر @hessam133
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍نصيحتی دلنشین و زیبا در اين عمری که ميدانی فقط چندی تو مهمانی! به جان و دل، تو عاشق باش رفيقان را مراقب باش! مراقب باش ﺗﻮ به آنی دل موری نرنجانی که در آخر تو ميمانی و مشتی خاک که از آنی دلا ياران سه قسمند گر بدانی زبانی‌اند و نانی‌اند و جانی به نانی نان بده از در برانش محبت کن به ياران زبانی وليکن يار جانی را نگه دار به پايش جان بده تا ميتوانی 🍃مراقب یاران و رفیقان جانی ‌تون باشید @sang_shishah
❤️بعضی دعاها عجیب به دل می شینه: خداوندا: نه آنقدر پاکم که مرا کمک کنی و نه آنقدر بدم که رهایم کنی … میان این دو گم شده ام هم خودم و هم تو را آزار می دهم … هر چه تلاش کردم نتوانستم آنی شوم که تو می خواهی و هرگز دوست ندارم آنی شوم که تو رهایم کنی … ⬅️خدایا دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن ... 🌷 " امین یارب العالمین "🌷 @sang_shishah
سر جلسه امتحان هندسه تحلیلی سوال آخر و نمیتونستم حل کنم. خسته و کلافه شده بودم. میدونستم همه سوالات و درست نوشتم، هر از گاهی سرم و از رو برگه امتحانات بلند میکنم و بچه ها رو دید میزدم که ببینم در چه حالن گشنه شده بودم دستام از سرما یخ کرده بود انگار مقنعه ام داشت خفم می‌کرد تنبل درونمم هی غر میزد و زیر بغلمو می‌کشید و تو گوشم میگفت ولش کن، این سوال فقط 2 نمره داره، ارزش آنقدر زحمت و نداره. میخواستم بلند شم و برم و برگه رو بدم و برم تو حیاط یک نفس عمیق بکشم و پایان امتحانات جشن بگیرم. یهو دوستم از کنارم رد شد برگه امتحان و به مسئول امتحانات تحویل داد در حالی که چشمم به سوال آخرش افتاد و دیدم که اون و نوشته اگر هزار تا جمله انگیزشی اون موقع بهم می‌گفتن اونقدر اثر نداشت که دوستم و دیدم که سوال آخر و نوشته. مصمم شدم که هر جور شده اون ماتریس بد قلق و حل کنم انقدر مشغول بودم که متوجه حضور مدیر بالای سرم نشدم یک کاغذ چرک نویس دیگه گذاشت رو میزم و رفت تا لحظه آخر نشستم و دیگه اصلا به حل نشدنش فکر نکردم، فقط گفتم چون اون تونسته پس منم میتونم. باور کردنی نبود ولی من اون و حل کردم و جز 2 نفر کلاس شدم که نمره کامل گرفتن ، تونستم چون بالاترین انگیزم این بود که چون دوستم تونسته منم میتونم همین! حکایت خیلی از سختی های زندگی همینه وقتی به تاریخ نگاه میکنم و میبینم خیلی ها مشکلات سختر و سنگین تر ی رو پشت سر گذاشتن و مقاومت کردن و پیروز شدن با خودم میگم پس منم میتونم. از آسیه همسر فرعون گرفته و حضرت مریم در اوج تنهایی با بچه ای در گهواره تا حضرت زینب که تصمیم گرفت غم های بزرگ زندگیش رو به بزرگترین انگیزه و حرکت برای اهدافش تبدیل کنه تصمیم گرفت که جز هدفش هیچ چیز دیگه ای نبینه، اینطوری شد که مقابل یزید گفت من جز زیبایی نمیبینم. با خودم میگم، غم های من هیچ وقت به اندازه مشکلات و غم های اونها نیست اگه تونستن و با وجود تمام مشکلات هزاران برابر بیشتر از من حرکت کردن و به اهدافشون رسیدن پس منم میتونم ، همین! @sang_shishah
وقتی غم قلبت رو پر میکنه وقتی اشک از چشمات سرازیر میشه فقط سه تا چیز رو یادت باشه : خدا با توئه ... هنوزم با توئه ... همیشه با توئه ... @sang_shishah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「🌝🌿」 - شهید احمد اللهیاری 🤍🕊 + عجب حڪایتی دارد این شهید والامقام؛ در ۷ تیر متولد می شود در ۷ تیر اسمش برای حج در می آید در ۷ تیر به عضویت سپاه در می آید در ۷ تیر عازم جبهه می شود در ۷ تیر ازدواج می کند در ۷ تیر تنها دخترش بدنیا می آید در ۷ تیر هم به شهادت می رسد .. •شادی‌روحش‌صلوات ┉┉┅┉━❀‌‌‌‌‌‌‌‌🖤‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┉┉┉┅━❀‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🖤‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✍شهیدی که مزارش دارالشفاست 🌹شهید سید غلامرضا مصطفوی 🟢مزار این شهید امروز به زیارتگاه و دارالشفا مبدل شده به گونه‌ای که از سراسر کشور زائران و ارادتمندان خود را به زادگاه و قبر منور وی می‌رسانند تا با واسطه قرار دادن شهید حاجات خود را از درگاه احدیت طلب کنند. 🔸یک زوج زنجانی که در حسرت فرزند بود متوسل به شهید مصطفوی شد خداوند به آنها فرزندی عطا کرد و خانواده آن زوج برای شهید جایگاه و بارگاه درست نمودند. 🔹شهیدی که چوپان بود و به دلیل اینکه همیشه در صحرا همراه گوسفندان بود نمی توانست جایی برود. 🟢همیشه آرزو داشت برای یکبار برود مشهد پابوس امام رئوف علی بن موسی الرضا علیه السلام 🔸زمانی که جنگ شد به جبهه رفت و به برادرش گفت این خداحافظی و وداع آخر است. 🔹سال ۶۵ در جبهه سومار شهید شد و پیکرش مفقود شد. 🔸همانگونه که آرزوی زیارت امام رضا علیه السلام را داشت پیکرش بعد از تفحص اشتباهی به مشهد رفت. 🔹و پس از تشییع در حرم مطهر متوجه شدند که شهید اهل زرند استان کرمان است و پیکرش برای دفن به زادگاهش انتقال داده شد. 🔸شهیدی که بیماران به وی متوسل شدند و شفا گرفتند. 🔹دختر بچه ای که تومور مغزی داشت تومور روی یک رگ قرار گرفته بود و امکان عمل مساوی با مرگ وی می شد. 🔸پدر و مادرش متوسل به شهید مصطفوی شدند که برای دخترشان دعا کند بعد از چند وقت تومور جابجا شد و در کمال شگفتی پزشکان متحیر و شگفت زده شدند و عمل را انجام دادند. ✅شهیدی که مشاهده نمودند نوری از قبر شهید به طرف آسمان‌ بلند شده و محوطه را نورانی کرده و وقتی در کنار قبر شهید رفتند بوی عطر عجیبی به مشام رسیده است. @sang_shishah
✍شهیدی که به خاطر شهید عبدالمهدی مغفوری با مادرش قهر کرد شهید حسین انجم شعاع... ⭕️مادر دیگر درباره ی شهید مغفوری این گونه سخن مگو! 🔹برای زیارت شهداء به گلزار شهداء رفتم بر سر قبر پسرم شهید حسین انجم شعاع که نزدیک شهید علی شفیعی و در همسایگی شهید عبدالمهدی مغفوری قرار دارد نشسته بودم. 🔸نوه ام نزد من آمد و گفت: می گویند شهید مغفوری حاجت ها را برآورده می کند... 🔹به شوخی گفتم: تو برو حاجتی طلب کن اگر برآورده شد من پانصد هزار تومان اینجا خرج می کنم. 🟢همان شب حسین شهیدم را در خواب دیدم. 🔸من هیچ وقت خوابش را ندیده بودم. 🔹اما آن شب و در حالی که بسیار ناراحت بود به خوابم آمد. 🔸زانوهایش را در بغل گرفته و سر بر زانو نهاده بود و حتی به من نگاه نمی کرد... 🔹به او گفتم: حسین جان چرا ناراحتی؟ چرا قهر کردی؟ 🔸گفت: مادر! دیگر در مورد شهید مغفوری این گونه سخن نگو... 🔹از خواب بیدار شدم و با خود گفتم من که به شوخی این حرف را زده بودم! 🔸از آن به بعد بیش از پیش به زنده بودن شهداء و کرامت شهید مغفوری ایمان آوردم. 💢راوی مادر شهید حسین انجم شعاع... @sang_shishah
✍شهیدی که امام زمان عجل الله در مسجد جمکران مژده شهادتش را داد شهید مهدی اسدی برادر شهید حسین اسدی مزار مطهر گلزار شهدای کرمان... 🔹شهید مهدی اسدی نذر کرده بود چهل شبِ چهارشنبه در مسجد جمکران بماند و ماند صبحِ روزی که نذرش به پایان رسید به حوزه آمد در حالی که خیلی خوشحال بود. 🔸او کتابها ساعت و انگشترش را به من و سایر دوستانش بخشید... 🔹ما که از این کارش متعجب شده بودیم علت را پرسیدیم اول چیزی نگفت. 🔸اما وقتی با اصرار ما روبرو شد گفت: دیشب چهلمین شب حضورم در مسجد جمکران بود نیمه های شب برای چند لحظه خوابم برد. 🔹در عالم خواب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را زیارت کردم. 🔸ایشان به من فرمودند: به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها برو و خداحافظی کن... 🔹و بعد از آن به دیدن خانواده ات برو و با آنها نیز خداحافظی کن و از آنجا عازم جبهه شو که به زودی حاجتت برآورده خواهد شد. 🔸خوشحالی ام از این جهت است که حاجتم را از آقا گرفتم. 💢راوی از دوستان شهید مهدی اسدی ؛ هدیه به روح مطهر و ملکوتی اش صلوات... @sang_shishah
💔 حکایت عجیب شهیدی که حر خراسان شد حر خراسان محمدعلی جوان زیبا و سفیدرویی بود که به خاطر طلائی رنگ بودن موهایش در روستای گُراخک شاندیز، به مندلی‌طلا معروف بود او اقدام به تولید و پخش مشروبات الکلی به صورت بشکه‌ای می‌کرد، تا این‌که دستگیر و به شلاق محکوم شد و جلوی مسجد روستا در برابر مردم، حدّ شلاقش زدند. بعد از حد، پدرش گفت: خیر نبینی که آبروی منو بردی و از نمازِ تو مسجد محرومم کردی مندلی به دوستش گفته بود: حرف پدر، دلمو خیلی شکست. وقتی که زیر بغلامو گرفته بودن و از روی چهارپایه پایین میاوردن، رو به خونه خدا (مسجد) کردم و از خدا طلب بخشش کردم. بعد از چند روز هم دلم هوای جبهه کرد. متوسل به اباعبدالله شدم و تصمیم گرفتم به جبهه برم اما بسیج روستا و چند بسیج دیگر به‌خاطر سابقه خرابم، ثبت‌نامم نکردند. دوستش او را از طریق پایگاه بسیج روستای زشک ثبت نام کرد. وی می‌گوید: "مندلی‌طلا هنگام اعزام به جبهه به من گفت: من ۲۷روز دیگه شهید می‌شم و بدنم۲۰روز تو بیابون می‌مونه. وقتی بعد از۴۷ روز جنازمو تو روستا آوردن، تو همون نقطه‌ای که شلاقم زدن، بدنمو رو زمین بذارین و بگین پدرم کنار سرم وایسه و جلوی مردم حلالم کنه و بگه: مندلی‌طلا توبه کرد تا هم خودش خدایی بشه و هم مایهٔ آبروی پدرش بشه. دقیقا۴۷روز پس از اعزام، پیکر مطهر این شهید را به روستا می‌آورند و تشییع می‌کنند مردم روستا می‌گویند: با این‌که پیکر این شهید۲۰ روز تو بیابون رو زمین مونده بود، تو فضای مسیر تشییع جنازه بوی عطری پیچیده بود که همه به هم می‌گفتن تو عطرزدی؟ تولد: ١٣٣٧/٠١/٠٢ شهادت: ١٣۶۵/٠۴/١٢ @sang_shishah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا