eitaa logo
ســنگـــــــــ☆ و شیـشه
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.8هزار ویدیو
6 فایل
بر آن هستیم مطالب مورد نیاز در زمینه های مختلف بیان شود شما هم میتوانید مطالب و کلیپ های زیبای خود را برای ما ارسال کنید تا با نام خودتان در کانال قرار داده بشود ارتباط با مدیر @hessam133
مشاهده در ایتا
دانلود
چقدر خوبند آدم هایی که تخصص دارند در خوب کردن حال آدم ها ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برخیز، هوای🍃 "صبحدم" می‌چسبد🌼 در باغ بزن کمی قدم، می‌چسبد.. با نانِ صفا و مهر، شیرینیِ عشق نوشیدن چای ☕️ تازه دم می‌چسبد... سلام صبح سه شنبه 🍃 بهاری تون به شیرینی عسل🌼 ❖ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌@sang_shishah
سه شنبه 20 اردیبهشت ماهتون ⛱ سرشار از بخشش و مهربانی خدا🍃💐 خـــــدایا......!!!! یادمان بده اگر کسی را بد دیدیم "قضاوتش نکنیم"، درکش کنیم...... یادمان بده بدی دیدیم "ببخشیم" ولی "بدی نکنیم"! چرا که نمیدانیم بخشیده میشویم یا نه..... یادمان بده "چشمانمان را" روی بدی‌ها و "تلخی‌ها ببندیم".. ❖ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌@sang_shishah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️ 8 شوال، سالروز تخریب قبور 🖤ائمه بقیع علیهم السلام 🖤بر صاحب الزمان مهدی موعود عج ▪️و تمام مسلمانان جهان تسلیت باد أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🙏 💚 @sang_shishah
📚 در حیاط خانه پدربزرگم، ناراحت و غمگین نشسته بودم؛ پدربزرگم که انسان فهیم و بزرگی است علت ناراحتی را از من جویا شد... ابتدا گفتم چیزی نیست اما بعد با خودم گفتم شاید بتواند راهکار خوبی به من نشان دهد به همین دلیل به او گفتم: از تمرکز نداشتن و حواس پرتی خسته شدم؛ در نماز، از اول آن، فکرم به همه جا پرواز می‌کند و وقتی حواسم جمع می‌شود که متوجه می‌شوم نمازم تمام شده است! یا در امتحانات مدرسه هم همینطور و خلاصه هر جا که هستم انگار آنجا نیستم...! از این آشفتگی خسته شدم! پدر بزرگم گفت: ذهن انسان مانند ظرف غذا است و هر آنچه می‌بیند و می‌شنود مانند مواد اولیه غذا وارد آن می‌شود و همانها را تجزیه و تحلیل می‌کند؛ نمی‌شود که داخل قابلمه نخود لوبیا بریزیم و‌ انتظار خورشت گوشت داشته باشیم! باید ابتدا ظرف ذهن را خالی و پاک کنیم سپس در آن هر چه میخواهیم بریزیم تا به ما چیزی را که میخواهیم بدهد! اگر قدرت خالی کردن آن را نداریم نگذاریم چیزی وارد آن شود! ذهنی که از همه چیز پر شده است معلوم است که گاهی سرریز می‌شود و خروجی آن افکاری شلوغ و درهم است! 🌹در حال زندگی کن و همه چیزخوار نباش تا ذهنی زلال و آماده داشته باشی🌹 @sang_shishah
حکایت عطار نیشابوری عطار در محل کسب خود مشغول به  کار بود که درویشی از آنجا گذر کرد. درویش درخواست خود را با عطار در میان گذاشت، اما عطار همچنان به کار خود می‌پرداخت و درویش را نادیده گرفت. دل درویش از این رویداد چرکین شد و به عطار گفت: تو که تا این حد به زندگی دنیوی وابسته‌ای، چگونه می‌خواهی روزی جان بدهی؟ عطار به درویش گفت: مگر تو چگونه جان خواهی داد؟ درویش در همان حال کاسه چوبین خود را زیر سر نهاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. این رویداد اثری ژرف بر او نهاد که عطار دگرگون شد، کار خود را رها کرد و راه حق را پیش گرفت... @sang_shishah
📚 حکایت بسیار زیبااا مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد. یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: میخواهم گوسفندانم را بفرپوشم چون میخواهم به مسافرت بروم. و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم. پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد. چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت. چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید. در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند. هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد. چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند. لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد. تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت: با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟ چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن. تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند. اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت. تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد . هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند. صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت. در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد . تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟ مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند. و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند. آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند . هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد. چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید ، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟ چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود. تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت: خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی. در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد. این معنی روزی حلال است الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ @sang_shishah
🕊🕊🕊🕊🕊 💠 دریاب کزین جهان گذر خواهد بود 🔹عارفی از بازاری عبور می‌کرد که دید پیرمردی با کارگرِ باربری بر سر یک درهم جنگ می‌کند و با شلاق بدهی خود را از او می‌خواهد. 🔸جمعی آن صحنه را نگاه می‌کردند. عارف شلاق از دست پیرمرد گرفت و بدهی جوان را در دستش گذاشت. 🔹سپس گفت: ای پیرمرد! بر خود چقدر عمر می‌بینی که چنین در سن پیری به دنبال درهم و دیناری؟! 🔸به خدا قسم من می‌ترسم ذکر ‌«لا إله إلّا الله» را بر زبان بیاورم و نمی‌گویم. چون‌ ترس دارم «لا إله» را بگویم و بقیه را اجل امانم ندهد تا بر زبان آورم و کافر بمیرم. 🔹من به اندازۀ فاصله «لا إله» تا «إلّا الله» گفتن که چشم برهم‌زدنی زمان لازم دارد، بر خود عمری نمی‌بینم. 🔸در این بین، جوانی چون این سخن شنید بی‌هوش شد و افتاد و جان داد. 🔹عارف گفت: ای پیرمرد برو و در کسب دنیای خود مشغول باش، آن کس که باید پند مرا می‌گرفت، گرفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا