eitaa logo
🌷سنگر عشق🌷
79 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
834 ویدیو
32 فایل
#معارف اسلامی و #رهبر انقلاب و #شهدا فضای مجازی و اینترنت برای شما سنگری از سنگر های جنگ امروز است . کپی آزاد با ذکر #صلوات مدیر https://eitaa.com/Shahed_zn
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 !‏ 🌷چند روزی که در عملیات کربلای ١٠ بودیم، شب‌ ها، هوا سرد ولی روزها، آفتاب تیزی را داشتیم، از این دو هوائه شدن جز سرما خوردن و قُلنج کردن چیزی عاید ما نمی‌ شد، توی سنگر کوچک و رو بازى که من در آنجا بودم دو مرد میانسال هم بودند که بیشتر کارهای مرا آنها انجام می‌ دادند. 🌷....شب که می‌ شد از شدت سرما می‌ لرزیدیم، یک پیراهن نظامی‌ تا چه اندازه می‌ توانست جلوی سرما را بگیرد؟! وقتی می‌ خوابیدم آن دو مرد میانسال، سنگ و خاک‌ هایی را که برای حفر سنگر درآورده بودیم، به روی من می‌ ریختند تا کمی‌ از لرزش بدنم را بکاهند، چون واقعاً سرد بود، جور نگهبانی ام را آنها می‌ کشیدند. 🌷و جالب‌ تر این که فرمانده گردان کیسه غذا را به دوش مى گذاشت و از پایین قله به بالا می‌ آورد. وقتی فرمانده گردان را آنگونه می‌ دیدم هم خجالت می‌ کشیدم و هم تعجب می‌ کردم، مگر می‌ شود فرمانده گردانی در حمل غذای نیروهایش کیسه به دوش بگیرد؟! : رزمنده دلاور یوسف حسین‌ نژاد 💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
🌷 ! 🌷در عمليات خيبر يه روز شيميايى زدند. يكى از بچه‌ها گفت: «شنيده‌ام براى جلوگيرى از شيميايى شدن، پارچه‌اي را خيس كرده و مقابل دهان و بينى خود مى گيرند.» خيلى سريع براى يافتن دستمال خيس به سمت سنگر دويديم. 🌷داخل سنگر، هر كس به دنبال آب و دستمال مى ‌گشت كه جواد، ظرف آبى را روى پتويى ريخت و گفت: «بچه‌ها بياييد و هر يك گوشه‌اى از اين پتو را جلوى دهان و بينيتان بگيريد». 🌷ناگهان متوجه شديم كه بوى پتو از بوى شيميايى هم بدتر است. چون ظهر همان روز مقدارى آبگوشت روى آن ريخته بود و بچه‌ها آن را همان‌طور جمع كرده و در گوشه‌اى گذاشته بودند تا در فرصتى مناسب بشويند. خلاصه، جواد در اين موقعيت با خنده گفت: «اَه اَه! بوى اين پتو از شيميايى بدتره!» شليك خنده‌ به هوا رفت!
🌷 ! 🌷در بحبوحه عملیات والفجر ١٠، رحیم کابلی صدایم زد و یک IFA (نوعی کامیون) در حال حرکت را نشانم داد و گفت: سیداحمد! سریع تر با آر.پى.جی بزنش، پر از مهماته. به سرعت نشانه گرفتم و شلیک کردم اما نتوانستم آن را بزنم، کمتر پیش می آمد که تیرم به هدف نخورد! عملیات تا صبح ادامه داشت تا اینکه وقت نماز صبح دیدیم همان IFA با سرعت در حال فرار از منطقه است؛ بچه ها سمتش تیراندازی کردند که با کشته شدن راننده، IFA سرنگون شد و داخل رودخانه افتاد. 🌷پاسگاهی در آن حوالی قرار داشت که هنوز سقوط نکرده بود! قرار شد تا همان پاسگاه، هدف بعدی ما باشد. با چند نفر از بچه ها به سمت هدف مورد نظر به راه افتادیم. به هر سختی که بود توانستیم پاسگاه را تحت کنترل خود در آوریم و تعدادی از نیروهای بعثی، اعم از زن و مرد را به اسارت بگیریم. 🌷در حال انتقال عراقی ها به عقبه بودیم که ناگهان از سمت نیزارها به طرف ما تیراندازی شد. سریع پناه گرفتیم و روی زمین دراز کشیدیم. آنها باقیمانده نیروهایی بودند که توانستند قبل از سقوط پاسگاه، از آنجا فرار کنند. با فرياد «یاحسین! یاحسین!» به سمت آنها تیراندازی می کردم که صدای «الامان! الامان!» آنها بلند شد و یکی یکی از پشت نیزارها بیرون آمدند و تسلیم شدند! حدوداً ١٧_ ١٨ نفر بودند، دست همه ی آنها را بستم و به عقب آوردم شان. 🌷یکی از دوستان مازندرانی ام به زبان مازنی گفت: سیداحمد! ته این ها را خانی چی کار هاکنی؟ (سیداحمد! تو با این ها می خوای چیکار کنی؟) لبخندی زدم و گفتم: خامبه وشون ره بورم دشتِ نشا! (می خوام، ببرمشون شالیزار برای نشای برنج.) بعد گفتم: باهاشون کار دارم! 🌷هنگام ظهر یکی از آنها رادیو را روشن کرد و با صدای اذان رادیو رو به من «الصلوة الصلوة» می گفت. من که فهمیدم قصد خواندن نماز دارد به او اجازه دادم و گفتم: اشکالی ندارد، برو بخوان. بعد از نماز به همه آنها آب و غذا دادم و وقتی که حسابی سیر شدند، آنها را سمت رودخانه فرستادم. عراقی ها که فکر می کردند، می خواهم آنها را خلاص کنیم، ترسیده بودند و التماس می کردند. 🌷🌷یکی از دوستانم (مسلم حبیب نیا، از بچه های اطلاعات و عملیات) رو به من کرد و گفت: سیداحمد! می خواهی چکار کنی؟ یه وقت کاری نکنی که فردای قیامت نتونی جواب بدی! به او گفتم: نگران نباش حاج مسلم! می خواهم به کمک آنها، آن IFA پر از مهمات را که در رودخانه افتاده دربیاورم، این مهمات به دردمان می خورد. 🌷عراقی ها که مطمئن شدند، قصد کشتن آنها را ندارم، با خوشحالی به سمت IFA رفتند و تمام مهمات آن را خارج کردند و به کنار رودخانه آوردند. آن IFA را هم به کمک یک کامیون دیگر، از آب در آوردیم. از آن اسرای عراقی، حتی برای جمع آوری شهدا نیز استفاده کردیم و بعداً همه ی آنها را به عقب فرستادیم. : رزمنده سیداحمد ربیعى 💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
🌷 ! 🌷داخل کیفش یک دست لباس نظامی عراقی پر از جای ترکش و خون خشک داشت! گفتم: "این لباس به چه کار تو می آید؟" گفت: "من با این لباس کارهای بزرگی انجام میدهم." 🌷عکسی را نشانم داد که با لباس و کلاه عراقی در یک جیپ غنیمتی نشسته بود. تعریف مى كرد: "من با همین لباس ،چند بار به داخل عراقی ها رفتم و با آنها نان و ماست خوردم! با این جیپ هم با بچه ها در منطقه گشت می زنيم. این جیپ را هم از خودشان گرفتم." 🌷....حتی از دوستانش شنیدم در همین شناسایی ها مخفیانه خود را به کربلا رسانده بود! 🌹خاطره اى به ياد سردار على جاويدى 💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
! 🌷راست است که خدا در مواقع حساس قدرتی را به انسان می‌دهد که دور از تصور خود اوست. وقتی که ما از جناحین خاکریز به داخل کانال برگشتیم، ‌نه از معصومی خبری بود و نه از سید حسینی، او با آن تن نحیف به محض افتادن جثه سید حسینی از جا برخاسته و راهی سنگر بهداری شده بود. تصور کنید همین الان یک نفر با وزنی در حدود ۱۰۰ کیلو روی یک نفر دیگر با حدود نصف این وزن بیفتد، آن بنده خدا شاید حتی نتواند از جا تکان بخورد، همین حالت را در شرایطی در نظر بگیرید که معصومی روی کپه‌ای از سیم‌خاردارها خوابیده بود. 🌷به هرحال یک ساعت بعد از انتقال سید حسینی خود من هم به شدت مجروح شدم و با انتقالم به پشت جبهه، دیگر از عاقبت سید خبری نداشتم، اما حتم داشتم که شهید شده است. یک ماه بعد هم که تقریباً ماجرا از یادم رفته بود، ‌بهبودی نسبی یافتم و به همراه عده‌ای از بچه‌ها برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد رفتیم. در حرم یک مراسم دعای کمیل برپا شده بود که حس و حال عجیبی داشت. قبل از اینکه برق‌ها را خاموش کنند، ‌دیدم سید حسینی با هیبت خاصی روی یک صندلی نشسته است. تا خواستم حرکتی بکنم چراغ‌ها را خاموش کردند.... 🌷پیش خودم فکر کردم یعنی من به درجه‌ای رسیده‌ام که می‌توانم شهدا را ببینم! این فکر شاید اکنون خنده‌دار به نظر آید اما هر کسی هم جای من بود و وضعیت بغرنج آن روز سید حسینی را می‌دید حتماً همان فکر من را می‌کرد. در شیش و بش تردید و یقین بودم که بعد از دقایقی دعا تمام شد و چراغ‌ها را روشن کردند، دیدم سید حسینی همچنان روی صندلی نشسته است. تازه آن وقت بود که متوجه شدم او به راستی از آن مجروحیت شدید و مهلکه‌ای که در آن گرفتار آمده بود نجات یافته است. مصلحت بود او زنده بماند و اکنون با ادامه تحصیل، ‌به عنوان یک دندانپزشک متخصص به خدمت خود در سنگری دیگر ادامه می‌دهد. راوی: جانباز و البته از راویان خوش صحبت دفاع مقدس محمدرضا فاضلی
🌷 🌷 .... 🌷شهید احمد کاظمی مى گويد: شهید حسین خرازی پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید مى شوم. گفتم: از کجا مى دانى؟ مگر علم غیب داری؟! گفت: نه، ولی مطمئنم. چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد، به آسمان رفتم. فرشته ای دیدم که اسم های شهدا را مى نويسد. تمام اسم ها را مى خواند و مى گفت وارد شوید. 🌷....به من رسید، گفت: حاضری شهید بشی و بهشت بری؟ یه لحظه زمین را دیدم گفتم: یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب مى شود. تا این در ذهنم آمد زمین خوردم. چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده، بیمارستانم. اما دیگر وابستگی ندارم. اگر بالا بروم به زمین نگاه نمى كنم....! 💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
🌷 🌷 ...؟ 🌷جمعیت زیادی در خیابان‌ های مکه در حال تردد بود. من به همراه جمعی از دوستانم به هتل برمی‌ گشتیم. در بین راه فردی جلویم را گرفت و پرسید: شما ایرانی هستید؟ گفتم: بله. گفت: بسیجی؟ نگاهی به چفیه ‌ی دور گردنم انداختم و پاسخ دادم: بله، امرتان را بفرمایید. 🌷....مرد لبخندی زد و دستش را روی شانه ‌ام گذاشت و گفت: من از مسلمانان کشور آلمان هستم. وقتی عازم عربستان بودم، چند نفر از دوستانم برای بدرقه آمده بودند. به آنان گفتم از من سوغاتی چی می‌ خواهید؟ گفتند: وقتی به عربستان رفتی برو پیش زائران ایرانی. در میان آنها عده‌ ای بسیجی و رزمنده هستند. آنها را پیدا کن، بهترین سوغاتی برای ماست. 🌷همان روز کلی از خاطرات جنگ برایش گفتم. هنگام خداحافظی نیز نشانی قرارگاه راهیان نور خوزستان را به او دادم. یک سال بعد آن مرد به همراه ٥٠ نفر از مسلمانان آلمان به خوزستان سفر کرد و خاک شلمچه را به عنوان تبرک برای سایر دوستان خود به آلمان برد. 📚 کتاب "خاک و خاطره" 💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
🌷 🌷 ! 🌷دقیقاً یادمه نزدیکای عیـد سال ۶۵ بود.... فکر می کردم حالا که بچّه ها جبهه هستند عید و سال نـو یادشون نیست.... چند دقیقه ای که مونده بود تا سال تحویل بشه دیدم جنب و جوشی تو سنگرمون به چشم می خوره، یکی از بچّه ها رفته سفره ای رو آورده و پهن کرده، خدا رحمت کنه شهید احمدزاده رو؛ ازش پرسیدم: چـه خبـر شده؟ گفت: چند لحـظـه ی دیگه، سال تحویـل مى شه، برای همینه که بچّه ها گفتند بهتـره سفره ی هفت سین پهن کنیم. 🌷مونده بودم چطور مى شه تو سنگـر، سفره ی هفت سین پهن کنیم؟! دور و برمو با دقّت نگاه کردم، راستش یه کمی نون خشک بود و چند تا دونه کنسرو ماهى! همین که داشتم فکر می کردم دیدم شش نفر اومدن تو سنگر و رفتن سراغ سفره، حتماً براتون جالبه که بگم یکی شون سه، چهار سانت سیم خاردار تـو دستش بود که گذاشت سر سفره، یکی شون سلاح و خلاصه سمبـه (وسیله ای که باهاش سلاح شون رو پاک می کردن) کمی علف به عنوان سبـزه، سرنیزه، سربند. شمردم دیدم شش تا شده....! 🌷با خنده گفتم: هفتمیش کو؟! شهید احمدزاده خنده ای کرد و گفت: خودت سیّد! آره با خودت می شه هفت تا.... یکی از بچه ها رفت دفتر تبلیغات رادیوی کوچیک رو آورد. رادیو که روشن شد تیک تاک پخش می شد. فهمیدیم چند ثانیه بیشتر به تحویل سال نو باقی نمونده.... صدای گوینده : «آغاز سال یکهزار و سیصد و شصت و پنچ....» بچه ها همدیگه رو در آغوش گرفتند و سال نو رو به همدیگه تبریک گفتن.... : شهید سيد حمزه حجّت انصاری 💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
🌷 ....!!! 🌷یکی از آزاده ‌ها آمده بود پیشش، گفت: «حاج‌ آقا مشکل مسکن آزاده‌ های تهران حل نشده شما که با بیت تماس دارید موضوع را به آقا بگو و کمکی بگیر.» 🌷دستش را گذاشت روی شانه آن بنده خدا و گفت: «ما زمان اسارت از خدا می‌ خواستیم آزاد شیم و برگردیم تا باری از دوش این عزیز برداریم حالا خودمون بیایم این بار را سنگین ‌‌تر کنیم.» 🌹خاطره اى به ياد سيد اسرا حاج آقا سید علی اکبر ابوترابی ❌ مسئول خوب! 💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
🌷 🌷 .... 🌷در یکی از پایگاههای جنوب بودیم که آقای محسن رضایی فرمانده سپاه پاسداران با بیسیم موضوع محاصره یک لشگر از سپاه را در منطقه عملیاتی نهر جاسم به اطلاع تیمسار بابایی رساند. آقای رضایی از ایشان خواست تا با بمبارانهای پی در پی محاصره را بشکند. 🌷این در حالی بود که شرائط جوی در پایگاه بسیار بد بود و دید کافی برای پرواز هواپیما وجود نداشت. در آن شرائط بابایی به خودش این اجازه را نمی داد که جان هیچ خلبانی را به خطر بیندازد در حالیکه خود را برای پرواز آماده می کرد به مسئولین فنی هواپیما دستور داد تا در اسرع وقت یک فروند F5 با حداکثر مهمات اماده کنند. 🌷با توجه به نامناسب بودن وضعیت هوا همه دوستانی که در آنجا حضور داشتند در تکاپو بودند تا نگذارند تیمسار بابایی پرواز کند. چند تن از خلبانان آماده شدند که به جای ایشان مأموريت را انجام دهند ولی بابایی این اجازه را نمی داد. با تمام تلاشی که دوستان و حتی فرمانده پایگاه انجام دادند نتوانستند او را از تصمیمش منصرف کنند. 🌷....تمام فکر بابایی این بود که بچه ها در خطرند و اگر به موقع نرسد همه قتل عام می شوند. اما این پرواز، پروازی عادی نبود زیرا هر لحظه ممکن بود با شرائط جوی بد و کمی دید، خلبان و هواپیما دچار حادثه شوند. بابایی سوار هواپیما شد. لحظه ای بعد در برابر چشمان ملتمس ما هواپیما را از زمین کند و در آسمان اوج گرفت. 🌷آیا موفق خواهد شد یا نه ؟ همین انتظار باعث شده بود که تمام دوستان بابایی در کنار باند به انتظار آمدنش لحظه شماری کنند. هر کس زیر لب دعایی را برای سلامتی او زمزمه می کرد. پس از بیست دقیقه ناگهان صدای ضعیف هواپیما به گوش رسید و فریادی برخاست: او آمد.... 🌹خاطره اى به ياد تيمسار عباس بابايى : سرهنگ خلیل صراف 📚 کتاب "پرواز تا بی نهایت" 💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚 ❤️
🌷 🌷 🌷يك روز برادرى را آوردند اورژانس بهدارى ما. دچار ضعف شديد و اغما بود. بعد از رساندن كمك هاى اوليه به هوش آمد. يك كمپوت بهش دادم. سر حال تر شده بود، رو كرد به من:.... 🌷....از شما خواهشى دارم. _از من؟ _به فرمانده مان نگوييد تو اغما بوده ام. _سر در نمى آورم. چرا؟ _آخر اگر بفهمد، ديگر نمى گذارد؛ بر گردم سرِ كارم، شيار بزنم. 💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
...! 🌷کم کم سر و صدای بچه ها بلند شد. خیلی انتظار کشیدند تا صدای بوق ماشینی که غذای آنها را می‌آورد به گوش برسد، اما هر چه بیشتر انتظار کشیدند کمتر نتیجه گرفتند. از یک طرف گرمای هوا و از طرف دیگر گرسنگی، دست به دست هم داد تا بچه ها کمی بی حوصله شوند. 🌷اغلب رفته بودند داخل سنگر فرماندهی. بعضی با ظرف غذا بیرون منتظر بودند. بعد از دقایقی یکی از بچه ها به طرف سنگر فرماندهی آمد و گفت که ماشین حمل غذا خاموش شده و راننده هم هر کاری که می‌کنه روشن نمی‌شه. گفته ظرف ها رو بگیرین بیایین پیش ماشین یا این که هُل بدین. 🌷همه ظرفهای غذا رو در دست گرفتیم و رفتیم به طرف ماشین که دقیقاً بین دو دستگاه توپ قرار داشت. همین که همه در آن‌جا جمع شدیم ناگهان صدای انفجار به گوش رسید. همه دویدیم به طرف سنگرها. یک خمپاره خورده بود به سنگر فرماندهی گروهان و منفجر شد. خمپاره درست از دهانه‌ی سنگر به داخل رفت و منفجر شد و کل آن را ویران کرد، طوری که هر چه ظرف و لباس و وسایل داخل سنگر بود، کاملاً سوخت. 🌷تازه متوجه شدیم که واقعاً خدا با ماست و رزمندگان اسلام را همه جا یاری می‌کند. تمام بچه ها غذا را گرفتیم و آماده شدیم که ماشین را هل بدهیم تا شاید روشن شود. راننده که تحت تأثیر این حادثه قرار گرفته بود، پشت ماشین نشست و گفت؛ نیار نیست هل بدین. 🌷با تعجب نگاهش کردیم راننده متوجه نگاه‌ها شد و فهمید در پشت این نگاه ها چه سئوالی است، به همین جهت گفت: به خدا ما خیلی آدم‌های بزرگی هستیم. خدایی داریم که همه جا با ماست و بعد سوئیچ ماشین را چرخاند و ماشین همان وهله‌ی اول روشن شد. صدای صلوات بچه ها فضای منطقه را پر کرد. احساس کردم قطرات اشک شوق و امید از گوشه چشمم سرازیر می‌شود....   : رزمنده دلاور اصغر حقیقی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇