🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#گرم_شدن_با_سنگ_و_خاک!
🌷چند روزی که در عملیات کربلای ١٠ بودیم، شب ها، هوا سرد ولی روزها، آفتاب تیزی را داشتیم، از این دو هوائه شدن جز سرما خوردن و قُلنج کردن چیزی عاید ما نمی شد، توی سنگر کوچک و رو بازى که من در آنجا بودم دو مرد میانسال هم بودند که بیشتر کارهای مرا آنها انجام می دادند.
🌷....شب که می شد از شدت سرما می لرزیدیم، یک پیراهن نظامی تا چه اندازه می توانست جلوی سرما را بگیرد؟! وقتی می خوابیدم آن دو مرد میانسال، سنگ و خاک هایی را که برای حفر سنگر درآورده بودیم، به روی من می ریختند تا کمی از لرزش بدنم را بکاهند، چون واقعاً سرد بود، جور نگهبانی ام را آنها می کشیدند.
🌷و جالب تر این که فرمانده گردان کیسه غذا را به دوش مى گذاشت و از پایین قله به بالا می آورد. وقتی فرمانده گردان را آنگونه می دیدم هم خجالت می کشیدم و هم تعجب می کردم، مگر می شود فرمانده گردانی در حمل غذای نیروهایش کیسه به دوش بگیرد؟!
#راوی: رزمنده دلاور یوسف حسین نژاد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
🌷 #هر_روز_با_شهدا_
#ماجرای_جالب_به_اسارت_گرفتن_اسرای_عراقى!
🌷در بحبوحه عملیات والفجر ١٠، رحیم کابلی صدایم زد و یک IFA (نوعی کامیون) در حال حرکت را نشانم داد و گفت: سیداحمد! سریع تر با آر.پى.جی بزنش، پر از مهماته. به سرعت نشانه گرفتم و شلیک کردم اما نتوانستم آن را بزنم، کمتر پیش می آمد که تیرم به هدف نخورد! عملیات تا صبح ادامه داشت تا اینکه وقت نماز صبح دیدیم همان IFA با سرعت در حال فرار از منطقه است؛ بچه ها سمتش تیراندازی کردند که با کشته شدن راننده، IFA سرنگون شد و داخل رودخانه افتاد.
🌷پاسگاهی در آن حوالی قرار داشت که هنوز سقوط نکرده بود! قرار شد تا همان پاسگاه، هدف بعدی ما باشد. با چند نفر از بچه ها به سمت هدف مورد نظر به راه افتادیم. به هر سختی که بود توانستیم پاسگاه را تحت کنترل خود در آوریم و تعدادی از نیروهای بعثی، اعم از زن و مرد را به اسارت بگیریم.
🌷در حال انتقال عراقی ها به عقبه بودیم که ناگهان از سمت نیزارها به طرف ما تیراندازی شد. سریع پناه گرفتیم و روی زمین دراز کشیدیم. آنها باقیمانده نیروهایی بودند که توانستند قبل از سقوط پاسگاه، از آنجا فرار کنند. با فرياد «یاحسین! یاحسین!» به سمت آنها تیراندازی می کردم که صدای «الامان! الامان!» آنها بلند شد و یکی یکی از پشت نیزارها بیرون آمدند و تسلیم شدند! حدوداً ١٧_ ١٨ نفر بودند، دست همه ی آنها را بستم و به عقب آوردم شان.
🌷یکی از دوستان مازندرانی ام به زبان مازنی گفت: سیداحمد! ته این ها را خانی چی کار هاکنی؟ (سیداحمد! تو با این ها می خوای چیکار کنی؟) لبخندی زدم و گفتم: خامبه وشون ره بورم دشتِ نشا! (می خوام، ببرمشون شالیزار برای نشای برنج.) بعد گفتم: باهاشون کار دارم!
🌷هنگام ظهر یکی از آنها رادیو را روشن کرد و با صدای اذان رادیو رو به من «الصلوة الصلوة» می گفت. من که فهمیدم قصد خواندن نماز دارد به او اجازه دادم و گفتم: اشکالی ندارد، برو بخوان. بعد از نماز به همه آنها آب و غذا دادم و وقتی که حسابی سیر شدند، آنها را سمت رودخانه فرستادم. عراقی ها که فکر می کردند، می خواهم آنها را خلاص کنیم، ترسیده بودند و التماس می کردند.
🌷🌷یکی از دوستانم (مسلم حبیب نیا، از بچه های اطلاعات و عملیات) رو به من کرد و گفت: سیداحمد! می خواهی چکار کنی؟ یه وقت کاری نکنی که فردای قیامت نتونی جواب بدی! به او گفتم: نگران نباش حاج مسلم! می خواهم به کمک آنها، آن IFA پر از مهمات را که در رودخانه افتاده دربیاورم، این مهمات به دردمان می خورد.
🌷عراقی ها که مطمئن شدند، قصد کشتن آنها را ندارم، با خوشحالی به سمت IFA رفتند و تمام مهمات آن را خارج کردند و به کنار رودخانه آوردند. آن IFA را هم به کمک یک کامیون دیگر، از آب در آوردیم. از آن اسرای عراقی، حتی برای جمع آوری شهدا نیز استفاده کردیم و بعداً همه ی آنها را به عقب فرستادیم.
#راوى: رزمنده سیداحمد ربیعى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#عهدى_كه_دختر_بلوچستانى_با_صاحبان_چزابه_بست....!
🌷کاروانی از خواهران دانشجوی زاهدان وارد مناطق عملیاتی خوزستان شده بود. من مأمور شدم تا آنها را در چند نقطه، به عنوان راوی همراهی کنم. ابتدا به دشت عباس رفتیم، بعد در تنگه ی چزابه توقف کردیم. کاروان حال و هوای عجیبی داشت. وقتی از حماسه ها و مظلومیت های شهدای چزابه برایشان تعریف می کردم، صدای گریه و زاریشان طوری بود که انگار با چشم خود شهادت عزیزانشان را می بینند.
🌷صحبت هایم که تمام شد، گوشه ای رفتم. حال و هوای آنها روی من هم تأثیر گذاشت. احساس می کردم من هم تازه به این سرزمین پا گذاشته ام، برایم تازگی داشت. در فکر بودم که یکی از خواهران دانشجو آمد و در حالی که سعی می کرد متوجه اشک هایش نشوم گفت: «حاج آقا من اشتباه کردم پایم را اینجا گذاشتم.»
🌷گفتم: «چطور؟ اتوبوس را اشتباه سوار شدید؟» با صدای لرزانش حرفم را برید و گفت: «آخر من ارمنی مذهب هستم.» تازه منظورش را فهمیدم. خندیدم، گفتم: «دخترم اشتباه می کنی. شهدا متعلق به همه هستند. این سرزمین هم برای تمام انسان های آزاده جا دارد.»
🌷دختر کمی مکث کرد و گفت: «من با راه و رسم شهدا خیلی فاصله دارم. دوست دارم شیعه شوم، اما می ترسم که خانواده من را بیرون کنند. برای همین من با شهدای چزابه عهد بستم که در دل به ولایت امیرمؤمنان علیه السلام ایمان بیاورم و اعمال شیعیان را مخفیانه انجام دهم. از آنها خواستم در این راه کمکم کنند.»
🌷نمی دانم حرف هایش را تمام کرد یا نه، گفتم: «دخترم توکلتان را از خداوند قطع نکنید. ان شاءالله شهدا نیز کمکتان خواهند کرد. سعی کنید همیشه به یاد شهدا باشید.» مدتی گذشت.... یک روز در اتاق خود مشغول کار بودم که نامه ای را برایم آوردند. وقتی آن را باز کردم، دیدم از همان دختر خانم بلوچستانی است. نوشته بود: «حاج آقا! به برکت شهدا، رفتار من باعث شد تا خانواده ام نیز شیعه شوند.»
#راوی: محمدامین پوررکنی
💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#شما_ایرانی_هستید...؟
🌷جمعیت زیادی در خیابان های مکه در حال تردد بود. من به همراه جمعی از دوستانم به هتل برمی گشتیم. در بین راه فردی جلویم را گرفت و پرسید: شما ایرانی هستید؟ گفتم: بله. گفت: بسیجی؟ نگاهی به چفیه ی دور گردنم انداختم و پاسخ دادم: بله، امرتان را بفرمایید.
🌷....مرد لبخندی زد و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: من از مسلمانان کشور آلمان هستم. وقتی عازم عربستان بودم، چند نفر از دوستانم برای بدرقه آمده بودند. به آنان گفتم از من سوغاتی چی می خواهید؟ گفتند: وقتی به عربستان رفتی برو پیش زائران ایرانی. در میان آنها عده ای بسیجی و رزمنده هستند. آنها را پیدا کن، بهترین سوغاتی برای ماست.
🌷همان روز کلی از خاطرات جنگ برایش گفتم. هنگام خداحافظی نیز نشانی قرارگاه راهیان نور خوزستان را به او دادم. یک سال بعد آن مرد به همراه ٥٠ نفر از مسلمانان آلمان به خوزستان سفر کرد و خاک شلمچه را به عنوان تبرک برای سایر دوستان خود به آلمان برد.
📚 کتاب "خاک و خاطره"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#سين_هفتم!
🌷دقیقاً یادمه نزدیکای عیـد سال ۶۵ بود.... فکر می کردم حالا که بچّه ها جبهه هستند عید و سال نـو یادشون نیست.... چند دقیقه ای که مونده بود تا سال تحویل بشه دیدم جنب و جوشی تو سنگرمون به چشم می خوره، یکی از بچّه ها رفته سفره ای رو آورده و پهن کرده، خدا رحمت کنه شهید احمدزاده رو؛ ازش پرسیدم: چـه خبـر شده؟ گفت: چند لحـظـه ی دیگه، سال تحویـل مى شه، برای همینه که بچّه ها گفتند بهتـره سفره ی هفت سین پهن کنیم.
🌷مونده بودم چطور مى شه تو سنگـر، سفره ی هفت سین پهن کنیم؟! دور و برمو با دقّت نگاه کردم، راستش یه کمی نون خشک بود و چند تا دونه کنسرو ماهى! همین که داشتم فکر می کردم دیدم شش نفر اومدن تو سنگر و رفتن سراغ سفره، حتماً براتون جالبه که بگم یکی شون سه، چهار سانت سیم خاردار تـو دستش بود که گذاشت سر سفره، یکی شون سلاح و خلاصه سمبـه (وسیله ای که باهاش سلاح شون رو پاک می کردن) کمی علف به عنوان سبـزه، سرنیزه، سربند. شمردم دیدم شش تا شده....!
🌷با خنده گفتم: هفتمیش کو؟! شهید احمدزاده خنده ای کرد و گفت: خودت سیّد! آره با خودت می شه هفت تا.... یکی از بچه ها رفت دفتر تبلیغات رادیوی کوچیک رو آورد. رادیو که روشن شد تیک تاک پخش می شد. فهمیدیم چند ثانیه بیشتر به تحویل سال نو باقی نمونده.... صدای گوینده : «آغاز سال یکهزار و سیصد و شصت و پنچ....» بچه ها همدیگه رو در آغوش گرفتند و سال نو رو به همدیگه تبریک گفتن....
#راوى: شهید سيد حمزه حجّت انصاری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
🌷 #هر_روز_با_شهدا_
#يار_باشيم_نه_بار....!!!
🌷یکی از آزاده ها آمده بود پیشش، گفت: «حاج آقا مشکل مسکن آزاده های تهران حل نشده شما که با بیت تماس دارید موضوع را به آقا بگو و کمکی بگیر.»
🌷دستش را گذاشت روی شانه آن بنده خدا و گفت: «ما زمان اسارت از خدا می خواستیم آزاد شیم و برگردیم تا باری از دوش این عزیز برداریم حالا خودمون بیایم این بار را سنگین تر کنیم.»
🌹خاطره اى به ياد سيد اسرا حاج آقا سید علی اکبر ابوترابی
❌ مسئول خوب!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#او_آمد....
🌷در یکی از پایگاههای جنوب بودیم که آقای محسن رضایی فرمانده سپاه پاسداران با بیسیم موضوع محاصره یک لشگر از سپاه را در منطقه عملیاتی نهر جاسم به اطلاع تیمسار بابایی رساند. آقای رضایی از ایشان خواست تا با بمبارانهای پی در پی محاصره را بشکند.
🌷این در حالی بود که شرائط جوی در پایگاه بسیار بد بود و دید کافی برای پرواز هواپیما وجود نداشت. در آن شرائط بابایی به خودش این اجازه را نمی داد که جان هیچ خلبانی را به خطر بیندازد در حالیکه خود را برای پرواز آماده می کرد به مسئولین فنی هواپیما دستور داد تا در اسرع وقت یک فروند F5 با حداکثر مهمات اماده کنند.
🌷با توجه به نامناسب بودن وضعیت هوا همه دوستانی که در آنجا حضور داشتند در تکاپو بودند تا نگذارند تیمسار بابایی پرواز کند. چند تن از خلبانان آماده شدند که به جای ایشان مأموريت را انجام دهند ولی بابایی این اجازه را نمی داد. با تمام تلاشی که دوستان و حتی فرمانده پایگاه انجام دادند نتوانستند او را از تصمیمش منصرف کنند.
🌷....تمام فکر بابایی این بود که بچه ها در خطرند و اگر به موقع نرسد همه قتل عام می شوند. اما این پرواز، پروازی عادی نبود زیرا هر لحظه ممکن بود با شرائط جوی بد و کمی دید، خلبان و هواپیما دچار حادثه شوند. بابایی سوار هواپیما شد. لحظه ای بعد در برابر چشمان ملتمس ما هواپیما را از زمین کند و در آسمان اوج گرفت.
🌷آیا موفق خواهد شد یا نه ؟ همین انتظار باعث شده بود که تمام دوستان بابایی در کنار باند به انتظار آمدنش لحظه شماری کنند. هر کس زیر لب دعایی را برای سلامتی او زمزمه می کرد. پس از بیست دقیقه ناگهان صدای ضعیف هواپیما به گوش رسید و فریادی برخاست: او آمد....
🌹خاطره اى به ياد #شهيد تيمسار عباس بابايى
#راوى: سرهنگ خلیل صراف
📚 کتاب "پرواز تا بی نهایت"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#اغما_در_معبر
🌷يك روز برادرى را آوردند اورژانس بهدارى ما. دچار ضعف شديد و اغما بود. بعد از رساندن كمك هاى اوليه به هوش آمد. يك كمپوت بهش دادم. سر حال تر شده بود، رو كرد به من:....
🌷....از شما خواهشى دارم. _از من؟ _به فرمانده مان نگوييد تو اغما بوده ام. _سر در نمى آورم. چرا؟ _آخر اگر بفهمد، ديگر نمى گذارد؛ بر گردم سرِ كارم، شيار بزنم.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚