رفقا تعداد صلوات های امشب به نیت شهید بزرگوار عبدالحمید دیالمه هست✨
تعداد صلوات هاتون و ب آیدی زیر اعلام کنید🌺
https://eitaa.com/orhossin
رفقا ب ادمین نیاز داریم کسایی ک تمایل دارن ب آیدی زیر اعلام کنید✨
https://eitaa.com/orhossin
#رهبر_مݩ♥️•
هردشمنۍكہبہتوچپنگاهكند؛
ـخارميكنمـ ":)✌️😌
پوزشبہخـاكمیكشم؛
زندگيشُتارومآٺميكنم":)👊
|#سیدعلۍ| مخورغـمِيار؛ببينازبرایتـو . . .
|#عمـارم| وبہمنصـبِخودافٺخاـرميكنم🙃✋
#عشق_به_مولا🌱
@sangareshohadaa
صداے اذان و میشنوے رفیق
خدا داره صدات میزنه
برو سریع جواب بده
یادت نره ماࢪۅ دعا کنی✨🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آماده سازی پیکر شهید مدافع وطن #مرتضی_براتی در خمین
°••√↓
🔵 @sangareshohadaa
˼سنگرشھدا˹
○°●•○•°💢🦋💢°○°●°○ #داستان_شب { سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥 سید طاها ایمانی #قسمت_نوزدهم : ✍فاصله ا
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
#داستان_شب
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی🔥 فرار از جهنم🔥
سید طاها ایمانی
#قسمت_بیستم داستان : ✍انتخاب
.
❤️برگشتم … اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم … .
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم … صدای حنیف بود … برام قرآن خونده بود
از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید …
💙توی هر شرایطی … کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد … اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد … .
اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم … اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم … اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم … اگر …
💚اصلا نمی فهمیدم یعنی چی … اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم … دیگه توهم و خیال نبود … تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم … .
💛من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم … تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد … ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم … .
از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد … خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم … ما رو از هم جدا کردن … سرم داد می زد …
💜– تو معلومه چه مرگت شده؟ … هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره … می دونی چقدر ضرر زدی؟ … اگر … .
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم … اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم:
-من دیگه نیستم
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
@sangareshohadaa
○°●•○•°💢🦋💢°○°●°○
#داستان_شب { سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥
#قسمت بیست و یک :
✍مسئولیت پذیر باش
سید طاها ایمانی
❤️وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ... ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ...
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم ... صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی و نه کاری ...
💚با هم رفتیم مسجد ... با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ...
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ...
💙نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود ... قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود ... هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد ... سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ... .
💜بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت ... اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم .... .
💛دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه ... خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد ...
ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ...
❤️همه از استعدادم تعجب کرده بودن ... دائم دستگاه روی گوشم بود ... قرآن گوش می کردم و کار می کردم ...
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ... نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم ...
✍ادامه دارد...
○°●○°•°💢🦋💢°○°●°○
@sangareshohadaa
○°●•○•°💢🦋💢°○°●°○
#داستان_شب { سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥
#قسمت_بیست_و_دو :✍ نگاه
سید طاها ایمانی
❤️از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ... .
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ... اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی اعتماد کنم ... .
💚رفتار مسلمان ها برام جالب بود ... داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن ...چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ...
💙رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و ... هم عجیب بود ... حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند... البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... .
💛مراقب نگاهت باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی... .
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ ... هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... .
💜اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن ... من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند ... و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند ... .
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ... من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم ... .
✍ادامه دارد...
○°●○°•°💢🦋💢°○°●°○
@sangareshohadaa
○°●•○•°💢🦋💢°○°●°○
#داستان_شب { سرنوشت واقعی}🔥 فرار از جهنم🔥
سید طاها ایمانی
#قسمت_بیست_و_سه : ✍خانه من
❤️رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ... از کار و پشتکارم خیلی راضی بود ... می گفت خیلی زود ماهر شدم ... دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود ... خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم ...
💙زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم ... می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف ... بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم ... به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم ... .
💚هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم ... اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند ... .
💜بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید ...
اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم ...
💗خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم ... مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه ... خونه ای که آب گرم داشت ...
❤️توی تخت خودم دراز کشیده بودم ... شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم ... برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه ... .
💙توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم ... چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم ... و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید ... اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد ...
💚کم کم رمضان هم از راه رسید ... رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد ...
✍ادامه دارد...
○°●○°•°💢🦋💢°○°●°○
@sangareshohadaa
•|💕🌱|•
•| #مجنونالحسین ♥️~
حسیــن قرار نبود⇩
اینگونه عاشقت شوم :)
↲دلــ♡ بردی حالا..؛
بی محلی میکنی؟!⇁
•|♥️🌱|•
•| #آرامــشم🦋~
ارباب کربُبَلایم نبری..؛
مشکل نیست..؛ ➜
توفقط نگیر ز من ↆ
⌈حسین⌋ گفتن را!
•|🕌🌿|•
•| #یاکـــربلا❤️~
خسته شدم آقا بس که↯
⇜ التماستــ کردم؛
نوکری ام به قدر یک⇂
↲ کربلا نمی ارزد؟!
رفقا درباره مسابقه سوال کرده بودین
باتوجه ب مشغله های زیاد نمیتونیم هر شب مسابقه داشته باشیم
فقط
یکشنبه،سه شنبه،جمعه،مسابقه داریم😁✨
˼سنگرشھدا˹
نظر ممبر عزیزمون☺️💐
شماهم نظرتونو درباره کانال بگید
ک فعالیت کانال زیاده،کمه،خوبه😁
ب آیدی زیر
https://eitaa.com/orhossin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو های یک جوان چریکی😅😎🤞
@sangareshohadaa