عزیز دلم ، یادم نمیره همین جا بود...
اومدم شمشیر شکسته ها و نیزه
شکسته هارو از روی بدنت کنار زدم …😭💔
نازنین بدنت رو دیدم …
پاره پاره ، غرق به خون ،
صدا زدم :
آیا تو برادر منی !؟
حسین من !
˼سنگرشھدا˹
نازنین بدنت رو دیدم … پاره پاره ، غرق به خون ، صدا زدم : آیا تو برادر منی !؟ حسین من !
تو را آنروز من نشناختم
اما مرا امروز تو نشناسی …💔
اشک سرخ و چهره زرد
و تن کبود و مو سفید..
این همه سوغات از
شام خراب آورده ام...💔
امشب همه جاموندیم...
قشنگ حال همو میفهمیم!
قشنگ درد همو درک میکنیم!
مگه نه..؟!
˼سنگرشھدا˹
امشب همه جاموندیم... قشنگ حال همو میفهمیم! قشنگ درد همو درک میکنیم! مگه نه..؟!
اما ببین..
اونقدر غیرت نداشتیم که از دوری
و جاماندهگی دق کنیم!
یه دختر سه ساله تو شام جامونده بود...
همه قصهاش رو شنیدیم...
کلی هم باهاش گریه کردیم..
اما درک نکردیم...
میدونی چرا میگم درک نکردیم؟!
امشب نمیخام دلتو ببرم شام..
امشب فقط کربلا...
امشب فقط بین الحرمین...
فقط کربلا...
الان باید اون مداحیو بخونیم که میگه:
چشماتو ببند...
خیال کن...
الان بین زائرایی...
˼سنگرشھدا˹
قشنگ دل بده به مداحی...
چشماتو ببند...
آره...
یک لحظه چشماتو ببند...
خیال کن...
الان کربلایی...
اشک روی گونه...
لبخند به لب...
خیال کربلا...
دست روی سینه...
حال هممون الان اینه دیگه...؟!
˼سنگرشھدا˹
دلم بد جوری شکست..
هر کاری کردم...
نشد که برم...
آقا....
این همه زائر...
زیادی بودم...؟!
نبردیم حرم...🚶♂💔
خیال کربلا قشنگ بود...؟!
والا ما که نرفتیم...
ندیدیم..
اما میگن وقتی میری جز اشک ریختن
کار دیگه نمیتونی بکنی...!
˼سنگرشھدا˹
خیال کربلا قشنگ بود...؟! والا ما که نرفتیم... ندیدیم.. اما میگن وقتی میری جز اشک ریختن کار دیگه نمی
یاد اون شعر افتادم که میگه:
آمدهام که بنگرم..
گریه نمیدهد امان..
اللهی سال دیگه بخونی...💔
میدونم امشب دلت بدجور شکسته..
حالت بدجور خرابه..
چشمات بدجور اشک میطلبه..
زیاد اذیتت نکنم..!
فقط همین که...
زینب سلام الله امشب
با موهای سفید؛
قد خمیده؛
تن کبود؛
آنقدر که همسرش او را
نشناخت...!💔
˼سنگرشھدا˹
فقط همین که... زینب سلام الله امشب با موهای سفید؛ قد خمیده؛ تن کبود؛ آنقدر که همسرش او را نشناخت...!
همین یه جمله واسه روضه
امشب کافیه...
˼سنگرشھدا˹
فقط همین که... زینب سلام الله امشب با موهای سفید؛ قد خمیده؛ تن کبود؛ آنقدر که همسرش او را نشناخت...!
غیرتی ها...
خودتون دیگه میفهمین...
دعا کنید..
سال دیگه جا نمونیم...
جاموندن خیلی بده...
خیلی...
یا زینب سلام الله...🖐🏿💔
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
پارت پنجم
- کودکیه هانیه با مراقبت های زیاد پدر و مادرش گذشت 🌿'
و حالا باید میرفت مدرسه . . .
و اینـجا بود ڪه داستان زندگی اش رقم خورد..!
مثل همه بچه ها روز اول مدرسه
برای خودش دوست هایی پیدا کرده بود 🚶♂
اما …(:!
خبر دارید دد هر مدرسه ای که باشید
شش سال اول آنجا درس میخوانید🔗
رفت و آمد ها دوستانه بود
امـا …(:!
+کم کم باید ادامه را از زبان خود شخصیت ها شنید 🌿✋🏻
…
هانیه :
اون سال من چهارتا دوست صمیمی داشتم
حدیث ، دنیا، ریحانه و سارن. . .
خیلی شاد بودن
و البته آزاد و آرام!
آزاد بودن از امر و نهی
آزاد بودن از مرزها
و آرام بودن از وجود این آزادی 🚶♂
انگار تنها نقطه پیشرف آنها همین بود ..
امتحانش برای من ؟ نه اصلا ضرر نداشت
مگر آدم چقدر عمر میکرد که باید خودش را
محروم میکرد☹️؟!
کی به کی بود.... حدیث راست میگفت
باید تا توی این دنیا هستی نهایت لذت را ببری 🔗
اولین بار سخت بود ! نگاه ها نه تنها دلچسب بود بلکه انگار نگاه مردم مثل تار عنکبوت دور آدم میپیچید و باعث میشد دیگر نتوانی تقلا بکنی!
همین نگاه ها و تشویق های سَیار !
باعث شد راحت از خیلی چیـز ها و ارزش ها بگذرم
نویسنده ✍ : #الفنــور_هانیهبانــو
#معرفیشهید
شهید دفاع مقدس: علی اکبر امیراحمدی
تاریخ تولد: ۱۳۴۶/۱۱/۲۵
محل تولد: ری
تاریخ شهادت: ۱۳۶۷/۶/۱۹
محل شهادت: مریوان
نحوه شهادت: اصابت گلوله به شکم
محل مزار شهید: گلزارشهدای تهران
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
سهم شما ۵ صلوات🥀
•🌷' ⸤@sangareshohadaa⸣✿⠕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزاداری اربعین
در حرم حضرت بی بی سکینه (ص)
ماهدشت،کرج
•🌸' ⸤@sangareshohadaa⸣✿⠕
مزارشھدا
حرمحضرتبیبیسڪینہ
بهیادہرفقای
علمدارڪمیل
دلتنگۍ
روایت۱۳۵
تھۍ
حاجمشتۍ
رفیقگمنام
خاطراتشھدا
چریکمدیا
سپاهیان حضرت زهرا
جزیرھمجنون
وڪانالهاۍڪه
یادموننیستبودیم . . .(:💔
التماسدعا🖐🏼
رفقااربعینۍبیاییدازدلتنگۍهاتون،برنامہهاتون بگید . .(: https://harfeto.timefriend.net/16327430982722 🚶🏽♂💔
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
پارت ششم
- هانیه :
حدیث میگفت که حجاب در شأن ما نیست !
حجاب برای افرادیه که زیبایی ندارن و پشت این نقاب های سیاه قایم میشوند🚶♂
امتحان میخواستم بکنم'
همین کارا هم کردم . . .*
اوایل برایم سخت بود اما نه .... نمیشد از ان همه توجه و نگاه گذشت..!
کارم درست بود . چون وقتی بابا فهمید کلی خوشحال شد و خودش چندتا از همان مانتو های جلو باز برایم خرید…😊
مامان هم چندبار گفته بود نکنم
اما او هیچی نمیدانست !
اصلا چرا باید به حرفش گوش میدادم؟
او فقط مرا به دنیا آورده بود برای اینکه عصای دستش باشم و همین✋🏻
این لایک ها و کامنت های تحسین یعنی کارم درست است⛓
مامان سخت میگرفت (:❗️
من خودم میدانستم باید چیکار بکنم...
از همان روز به بعد هم رابطه ام با دوستانم صمیمی تر شد . . .
و حالا دیگه شاهد نگاه های تمسخر آمیزشان نبودم😏*
دلم نمیخواست کم بیاورم ، باید از دنیا و ریحانه و سارن و حدیث بهتر میبودم!
لباس ها، لوازم آرایش و حتی لایک های من باید بیشتر و بهتر میبود!
بعضی وقتها مامان حورا ازمن میپرسید چرا؟
دلیلت چیه؟!
و من تنها میگفتم : خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو
این حرف دقیقا همان حرف ریحانه بود🤭!
و هربار مامان دلیل و استدلال میآورد که جامعه هر روز یکرنگ را به خود میگیرد و با جامعه پیش رفتن یعنی از دست دادن آرامش و تفکر!
اما...
به نظر من زیبایی اولویت داشت بر آرامش
این همه آدم آرام . . .
هیچ کدام مثل من فالوور نداشتند‼️
خب دغدغه های ادم ها باید متفاوت باشند…!
نویسنده ✍ : #الفنــور_هانیهبانــو