سنگرشهدا
💠 قسمت 5⃣ ♦️بودنش قابل باور نیست حمله اخیری که در سوریه اتفاقا افتاد را من مدام پیگیری می کردم. با
💠 قسمت 6⃣
♦️آخرین دیدار
آخرین باری که برادرم را دیدیم دو سال پیش عید فطر بود که به ایران آمده بود. مادرم به شدت وابسته به اصغر بود و همه این را می دانستند. برای همین وقتی ابراز دلتنگی می کردند برادرم می گفت من نمی توانم کارم را رها کنم، شما بیایید سوریه. وقتی هم که پدر و مادر آنجا می رفتند مادرم می گفت بعضی روزها سه چهار ساعت می توانیم او را ببینیم.
♦️*شوخِ مهربان
خیلی حضور ذهن ندارم ولی خصوصیاتی هست که بین شهدا مشترک است مثل مهربانی. اصغرآقا بسیار مهربان بودند و سعی می کردند مهربانی را با شوخ طبعی ابراز کنند. وقتی خاطراتشان را بیان می کردیم خنده روی لبمان می آمد از لحظات خوشی که ایجاد می کرد.
♦️*چه عاقبتی بهتر از شهادت
وقتی همسرم شهید شد با اینکه خودم روحیه قوی ای داشتم و راه شهادت را قبول دارم اما برادرم با جدیت می گفت ناراحت نباشی ها چه عاقبتی بهتر از اینکه کسی با شهادت برود؟ حرف هایش برایم آرامش بخش بود. با اینکه اصغر با همسرم رفیق صمیمی بودند و هر گاه یکی را کار داشتیم و پیدا نمی کردیم با دیگری تماس می گرفتیم چون می دانستیم کنار هم هستند.
♦️*دیشب شب سختی بود
مادرم ناراحتی قلب دارند. برای همین دکتر سفارش کرده بود خیلی آرام باید خبر شهادت را بدهیم. دیشب همه خبر داشتند جز مادرم. شب سختی بود. امروز که آرام آرام خبر را دادیم خیلی ارام برخورد کردند و به نظرم آمد بهشان الهام شده بود. الان هم اشک می ریزند اما احساس افتخار از شهادت اصغر آقا در چهره شان نمایان است.
#شهید_اصغر_پاشاپور
#راوی_خواهر_شهید
#همسر_شهید_محمد_پورهنگ🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✍نویسنده: طلبه آزاده رح
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
#قسمت_صدوهشتاد_و_نهم
💢مزه ران جیرجیرک
من و علی صادقزاده از بچه های اصفهان با هم تو یه بشقاب داشتیم شوربا میخوردیم یه قاشق برداشتم دیدم یه جیرجیرک توش بود که یه رانش کنده شده بود دیگه دلم نیومد ادامه بدم و رفتم کنار. خواستم به علی بگم که تو ظرف جیرجیرک بود. با خودم فک کردم، طفلکی گشنشه و خدا رو خوش نمیاد. جیرجیرک هم که نجس نیست بزار بخوره. گفت: چرا نمی خوری گفتم: سیرم و یه جوری طفره رفتم. هر چه تعارف کرد نخوردم و هیچی هم نگفتم. بعد از چن روز گفتم: علی می دونی چرا اون روز صبحونه رو ادامه ندادم؟گفت: نه! گفتم: یه جیرجیرک تو قاشقم بود و دیگه دلم نیومد. گفت: چرا به من نگفتی؟ گفتم: دیدم اونوقت تا ظهر گشنه میمونی دلم نیومد. بعدش بهش گفتم: راستی یه رانش نبود. گفت: ای وای احتمالاً من اونو خوردم.
تا مدتا سر به سر علی میذاشتم که علی رون جیرجیرک چه مزهای میده. اونم میخندید و میگفت: نامرد! ران جیرجیرک به خورد من دادی! بعضی وقتا محیط اسارت با همین اتفاقا و شوخیا موقتا یادمون میرفت اسیر هستیم و تو چه وضعی قرار داریم.
یه روز صادقزاده ازم پرسید راستی رحمان این انگشت پات چطور قطع شد؟ منم شیطنتم گُل کرد و به شوخی گفتم: علی آقا یه شب خواب بودم یه موش خرمای گشنه اومده بود پامو گاز گرفت و نصفشو خورد و در رفت! طفلکی خیلی متاثر شد و گفت: همیشه تو این فک بودم چطوری این انگشتت قطع شده! پس داستان این بوده! منم با حالت جدی که شک نکنه گفتم آره علی جون نمیدونی چه دردی داشت و با آب و تاب از ماجرای اون شب براش گفتم و اونم سرشو تکان میداد و تصدیق میکرد. این قضیه و شوخی رو فراموش کرده بودم و یه روز دیدم علی با عصبانیت اومد و گفت: ای نامرد! پس موش خُرما انگشتتو خورده؟ گفتم: مگه چیه؟ گفتم برو منو ساده گیر آوردی و منم باورم شد. پیش یکی از بچه ها داستان موش خرما و اون شب رو تعریف کردم کلی بهم خندیدن و دستم انداختن که تو چقد ساده ای؟! رحمان سر به سرت گذاشته و انگشتش تو عملیات قطع شده. علی گفت: منو بگو که فک نمیکردم شب و روز داری قران حفظ میکنی اون وقت دروغم بگی!هیچی دیگه جوابی نداشتم و فقط میخندیدم. خدا ازمون نگیره اگه این شوخی و خوشمزگی ها نبود شرایط روحی روانی برامون سخت میشد و ناچار بودیم گهگاهی از این کارا بکنیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✍نویسنده: طلبه آزاده رح
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
#قسمت_صد_و_نود
💢چهار دونه و نصفی!
شبای جمعه بجای آبگوشت شام، خورش لوبیا داشتیم و هر دو نفر توی یه بشقاب می خوردیم. اون وقتا من و صادقزاده هم غذا بودیم. شامو که گرفتیم دیدیم تو ظرف ما کلاً نُه دونه لوبیا هست. نه این که به ما کم داده باشن. اتفاقا مسؤل غذا خیلی عادلانه تقسیم میکرد ، ولی دیگه کرَم و سخاوت بعثیا در همین حد و اندازه بود. روزی چند دونه بیشتر و روزی دیگه چند تا کمتر. چهارتا من برداشتم و چهارتا علی. یه دونه لوبیا مونده بود و هی به هم تعارف میکردیم. من بشوخی گفتم ببین علی آقا من بزرگترم و ایثارم بیشتره. امشب میخام ایثارمو به نمایش بزارمو نصف لوبیا رو بهت ببخشم. بخور نوش جونت. یکی سیر بشه بهتره تا هر دو مون گشنه بمونیم. علی هم با دو انگشتش لوبیا رو ورداشت انداخت بالا. تا مدتها سرِ بسر علی میذاشتم که ببین چه رفیق ایثارگری داری! اون شب من گشنه سرمو زمین گذاشتم و نصف لوبیام رو به تو بخشیدم که تو سیر بخوابی. علی هم میگفت! بابا کچلم کردی با اون نصف لوبیا. آخه یه نصفه چطور میتونه آدمو سیر کنه و خلاصه این جر و بحث و استدلال ما ادامه داشت تا سوژه بعدی گیرمون بیاد.
یکی از چیزهای خندهدار زمان اسارت، سهمیهبندی خرما یا انگور بود که چند ماه یه بار با کلی منت گذاشتن بر سرِ بچهها به ما میدادن. وقتی سهمیه بین آسایشگاهها تقسیم میشد، انگار بین چند خانواده دو سه نفره تقسیم میکردن. اونقد کم بود که مسئول تقسیم غذا خوشهها رو دونه میکرد و به هر نفر، چیزی در حدود ده یا دوازده دونه انگور بیشتر نمیرسید. خرما هم نهایتش سه چهار دونه بود.
قسمت خندهدارش این بود که گاهی، وقت تقسیم میوههایی مانند انگور و پرتقال میپرسیدن که شما همچین چیزایی توی ایران دارید یا تا حالا خوردین؟!! نمیدونم چی تو گوش این بینواها خونده بودن که کشور و مردم ایران رو با اون همه وفور نعمت مثل سومالی و اتیوپی میدیدن و حتی بدتر! بچهها به هم نگاه میکردن و با پوزخند به هم میگفتن والا گاوهای ما تو ایران از اینا نمیخورن تا چه برسه به ما. گاهی به خاطر همین پوزخندا یکی دو نفر زیر کتک میرفتن. این بندگان خدا اونقد توی جهالت و بیخبری خودشون دست و پا میزدن که چشم و گوش بسته هر چه از رادیو و تلویزیونشون علیه ایران پخش میشد رو باور میکردن. وقتی کمی وضع عادیتر شده بود و بعضی از بچهها از انواع میوهها و وسایل لوکس تا رفاهیات ایران و وضع عمومی و معیشت خانوارهای ایرانی براشون تعریف میکردن، نزدیک بود دو تا شاخ از کله شون بزنه بیرون . اکثرا هم باور نمی کردن و فکر میکردن بچه ها دارن گزافهگویی میکنن و میخان اونا رو دق بِدن.
وقتی کسی میگفت: مثلاً اکثر خونواده های ایرانی یخچال، تلویزیون، تلفن، فرش، ماشین لباسشویی دارن و قیمت گوشت، مرغ، برنج و حبوبات و میوهجات اینه و متوسط درآمد خانوار ایرانی اینقدره، براشون تازگی داشت و فکر میکردن ما داریم دستشون میندازیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نهمین
ختم قران به نیابت از #شهید_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی
.لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 1 📿 3 📿 4 📿 5 📿 6 📿 7 📿 8 📿 9 📿 10 📿 13 📿 14 📿 15 📿 16 📿 17 📿 18 📿 19 📿 20 📿 21 📿 22 📿 23 📿24 📿 26 📿 27 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s65_784)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃
531
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
گر تو باشی
مے توان صد سال بی جان زیستن
بے تو گر صد جان بود
یک لحظہ نتوان زیستن
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی ❤️
#صبحتون_شهدایی🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
خوش به حالِ ...
شهدایی که رسیدند آخر
با شهــادت ، به سـرانجـامِ اباعبـداللہ
بگذارید بر احوال خودم گریه کنم.
#شهید__حاج_قاسم_سلیمانی
#شهیدحاج_اصغر_پاشاپور
#اصغر_ذاکر🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
عکس کمتر دیده شده از مردان عشق....
سید حسن نصرالله
و شهدایی چون شهید قاسم سلیمانی
شهید کاظمی
شهید عماد مغنیه
#حاج_قاسم_سلیمانی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
💢 #خواب_شهادت
این خواب خیلی مرا خوشحال ڪرد
خواب دیدم که امـام سجـاد (؏)
نوید و خبر شهــادت من را
به مـادرم میگوید و من چهرهی
آن حضرت را دیده و فرمود :
« تو به مقام شهـادت میرسی »
و من در تمام طول عمرم
به این خــواب دل بستهام و
به امید شهـادت در این دنیا ماندهام
و هماکنون که این خواب را مینویسم
یقین دارم که شهـادت نصیبم میشود
و منتظـر آن هم خواهـم ماند ...
تا کی خداوند صلاح بداند که من هم
همچون شهیدان به مقام شهادت برسم
و به جمـع آنهـا بپیوندم ...
هم اڪنون و همیشه دعای قنوت نمازم
" اللهم الرزقنی توفیـق الشهادت فی سبیلالله " است که خداوند شهادت را
نصیبم ڪند و از خدا هیچ مرگـی جز شهــادت نمیخواهم »
📚 منبع : دفتر خاطرات شهید
وصیت ڪرده بود تا زنده است
کسی دفتر خاطراتش را نخواند !!
راستی چه رمزی است
بین بشارت شهادت
توسط امام سجاد (؏)
و اعزام به سوریه
از طریق تیپ امام سجاد (؏) ...
#طلبـه_مدافـع_حـرم
#شهید_محمد_مسرور
#خادم_الشهدا
#سالروز_شهادت 🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
یک روز همراه دخترم
به سید محمد (گلزار) رفتیم
شادی رو به من گفت :
مامان نگاه ، عکس بابا !!!
هرچه نگاه کردم چیزی ندیدم
وقتی برگشتم علی زنگ زد ؛
و جریان را برایش تعریف کردم
علـی خنـدید و گفت :
واقعا دخترم دیده درست داره میگه ،
من جـام تـوی گلــزار شهـداست ...
ده روز بعد خبر شهادتش را آوردند.
✍ راوی : همسر شهید
▫️ولادت : ۶٤/۰۱/۰۱ کازرون
▫️شهادت : ۹٤/۱۱/۱۶ سوریه
▫️عملیات آزادسازی نبل و الزهرا
#پاسدار_مدافـع_حــرم
#شهید_سرگرد_علی_جوکار
#سالروز_شهـادت🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
پیری و مرگ ؛
عجب قصہ جانفرساییست
تا جوانیــم دعـا ڪن
بہ شهـادت برسیم . . .
ولادت : ۱۳۶۲/۰۲/۱۱ کازورن
شهادت: ۱۳۹۴/۱۱/۱۶ سوریه
عملیات آزادسازی نبل و الزهرا
#پاسدار_مدافع_حـرم
#شهید_سجاد_دهقان
#سالروز_شـهادت 🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هر ڪہ در عشـق
سر از قله در آرد هنر است
همه تا دامنهی ڪوه تحمل دارند ...
#سرگرد_پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_سعید_سامانلو
#سالـروز_شهـادت🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊