🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_هشتم
●نویسنده :مجیدخادم
روز عید غدیر خانه حال و هوای مهمانی دارد. مادر برنج خیس کرده و خواهرها پای حوض مرغ ها را پاک می کنند. همه بچهها خانه اند به جز شهناز و فرهاد.
هر هفت خواهر و برادر دیگر. شهناز دانشکده است چهارراه ادبیات. بیشتر وقتها فرهاد ماشین بابا را بر می داشت می رفت دنبالش. بار اول که رفته بود جلوی دانشکده شهناز با چند تا از همکلاسی هایش آماده بودند جلوی در. همکلاسیها فرهاد را که دیدند فکر کردند نامزدش است و به شهناز چشمک زده و خندیده بودند که «عشقت آماده دنبالت»
شهناز گفته بود «بابا این برادرم»
_«کلک تو برادر به این خوشگلی و خوشتیپی داشتی به ما نمی گفتی؟»
_نگاه به قد و هیکلش نکنید چهار سال از من کوچکتر ه
_بنده خدا میترسی بخوریمش؟
آن روز عید غدیر هم شهناز با همان همکلاسیها طبق قرار قبلی به مسجد حبیب رفته بودند. جای جمع شدن برای تظاهرات از قبل دهان به دهان پخش می شد .آن روز مسجد حبیب بود نزدیک میدان مصدق .اسم میدان را عوض کرده بودند ولی همه به همین اسم می شناختند و از چیزها هنوز هم هیچ وقت فراموش نمی شود.
زن و مرد و پیر و جوان کم کم از صبح جمع شده و نشسته بودند توی صحن و حیاط مسجد تا بیرون آن و به سخنرانی گوش می کردند که مامور ها حمله کرده بودند مردم انتظارش را داشتند برای درگیری رفته بودند نه سخنرانی!
از آن روزی که شیخ پیش نماز مسجد روی حرف سرهنگ سلطانی فرمانده انتظامی فارس حرف زده بود این مسجد جای خطرناکی شده بود یا شاید همان روز غدیر بود که این اتفاق افتاد .
شلوغ شده بود و صدای تیر بلند شد. مردم به سمت در مسجد هجوم برده بودند و مامورها به سمت مردم .بیشتر شان سرباز بودند .هلیکوپتر ارتش هم بالای سر مسجد نور می داد و صدایش را صدا را به صدا نمی رساند.
همه وحشت زده شده بودند و درگیر !همان وقتی که سربازی مریم همکلاسی شهناز را با قنداق ژسه زده بود زمین و چادرش را پاره کرد ,فرهاد از سوی جمعیت دیدشان و به سمتشان دوید. با سرباز دست به یقه شود و تفنگها از دستش گرفت و با قنداق چوبی به پای سرباز که افتاد روی زمین . بلند شد تفنگ توی دست فرهاد مانده بود و پسری که پشت سر سرباز رسیده بود کلت کشیده و نشانه رفته بود .مردم ریختند و فرهاد تفنگ را انداخت و توی جمعیت گم شد.
افسر هرچه چشم چشم کرد ندیدش . روی پشت بام مسجد انگار تیراندازی می شد فرهاد شهناز و بقیه دخترها را رسانده بود پشت مسجد وسط کوچه پس کوچه ها و گفته بود که به خیابانهای اصلی نیایید و دنبال همین کوچه را بگیرید تا خانه، و برگشته بود وسط جمعیت و سطح درگیری!
دختر ها چند ساعت پیاده رفته بودند تا به خانه رسیدند. بعضی از مهمان ها آمده بودند ولی نه همه شان .کم کم بقیه هم داشتند می آمدند چندتایی پریشان بودند یکی شان به شهناز گفت توی مسجد آنها را دیده است و بعد معلوم شد که چند تای دیگر از آنها هم خودشان داشتند از مسجد حبیب می آمدند تا سر ظهر همه آمدند همه جز فرهاد!
یکی از مهمانها به سکوت غلبه کرد و در گوشی به یکی دیگر گفت:« به نظرم دیدم فرهاد تیر خورده »
آشوب شده بود در دلها ،اما مادر نباید میفهمید پدر هم !
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویست_و_پنجمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 12 📿 14 📿 17 📿 18 📿 19 📿 20 📿 23 📿 24 📿 25 📿 26 📿 27 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_779_254)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸 #تلــاوٺ_قرآטּ_صبحگاهے🌸🍃
32
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_حاج_عبدالله_اسکندری
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
قافلہ...قافلہ...
گذشتید
ومـــــا فقـط #نـظاره ڪردیم
دور شدنـتـــــان را
نہ...نہ!
دورشدنمان را ...
#شهدا_گاهی_نگاهی
#صبحتون_شهدایی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
حرمت
ولی فقیه را
حرمت مقدّسات
بدانید ..!
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#اطلاعیه
🎥پخش قسمت پنجم ملازمان حرم
❤️روايتی از عاشقانه های ناتمام
● گفتوگو با همسر شهید مدافع حرم #محمدپورهنگ و خواهر شهید اصغر پاشاپور
●پنج شنبه 17:30 و 21:30
●جمعه 17
●شنبه 7:30
شبكه افق سيما
j๑ïท➺ @sangarshohada🕊
#اطلاعیه
💠مراسم اربعین شهادت شهید مدافع حرم #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🌷 پنجشنبه ۵تیرماه از ساعت ۲۱
🌷اتوبان بعثت،نرسیده به سه راه افسریه،شهرک بروجردی،مسجد امام حسن مجتبی(ع)
😷 با رعایت پروتکل های بهداشتی
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#کرامات_شهدا
💠شهیدی که هرهفته از مزارش مادرش را صدا میکند..
●علاقه زیادی به امام (ره) داشت، حتی یکبار هم موفق شد به دیدار امام (ره) برود، بعد از آن دیدار بسیار متحول شده بود و بدجوری عاشق امام (ره) و روحانیت شده بود تا جایی که عکس های امام (ره) را به صورت کلیشه درست می کرد و با اسپری در و دیوار شهر و همچنین دیوار کارخانه را پر از عکس امام (ره) کرده بود
●عاشق و شیفته روحانیت بود، زمانی که شهید دستغیب به شهادت رسید خیلی گریه می کرد و می گفت: - ای کاش من بجای او تکه تکه می شدم و فدایش می گشتم.
●روزی سید مهدی از جبهه آمد و گفت: - مادرجان! بازهم جدّم به دادم رسید. در حال انجام عملیات بودیم؛ در محوری که ما بودیم تمامی نیروها شهید شدند و من در آنجا تنها ماندم، راه را گم کرده بودم و نمی دانستم به کدام سمت باید بروم. آنقدر جدم حسین(ع) و اربابم ابالفضل را صدا زدم که به طور تصادفی و غیر ممکن نیروهای خودی مرا پیدا کردند.
●هر سال روز مادر که می شود خواب می بینم سیدمهدی روی سرم گلاب می پاشد، هدیه ای به من می دهد و پیشانی ام را می بوسد.
●هر هفته پنج شنبه ها بر سر مزارش می روم و هنگامی که قبرش را می شویم، ناگهان از دِل قبر سید مهدی مرا صدا می زند و چند بار می گوید: - مامان!
#شهید_سیدمهدی_غزالی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#گلزار_شهدای_کرمان 🦋
#پنجشنبه هاࢪوز دعاست
ࢪوز عشق است،
ࢪوز قول و قرار است،
پنجشنبه ها بوےبهشت می دهد
عطࢪ #مزارشهدا...
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#یادکنیدشهداراباذکرصلوات🌷
j๑ïท➺ @sangarshohada🕊
اَلهَدفُ وَاضِح
وَمحددٌ وَدقیِق
"إِزَالةُ إِسرائیل فِیالْوُجُود"
هـدف واضح و روشن و دقیق است
پاڪ ڪردن اسرائیـل از صفحۂ روزگار
#شهید_حاج_عماد_مغنیہ🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#شب_جمعه
تا ڪہ پرسیدم ز قلبم،
عشق چیست؟!
در جوابم اینچنین گفت و گریست،
لیلی و مجنون فقط افسانہ اند
عشق در دست حسینابنعلیست❤️
#شب_زیارتی_ارباب
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_نهم
●نویسنده :مجیدخادم
مهمان ها دوتا دوتا با هم زیر لب حرف میزدند و سر پایین انداخته و تکان تکان میدادند و تا چشمشان به پدر یا مادر میافتاد، لبخندی می زدند و نگاه پدر و مادر که به جای دیگری می شد ،سر می کردند توی خودشان و طرف دیگر لبخند زورکی دیگری زده میشد.
همه منتظر اولین هق هق بودند تا خودشان را ول کند. مادر هر چه میخواست سفره پهن کند و غذا را بکشد ،جلویش را میگرفتند ساعت از ۳ گذشته بود میگفتن حاج خانم بگذار فرهاد هم برسد همه با هم می خوریم و بیشتر که اصرار می کرد بهانه می آوردند که ما دیر صبحانه خوردیم یا توی راه چیزی خورده و از این حرفها.
حدود ساعت پنج مادر دیگر نتوانست خودش را نگه دارد و عصبانی سفره را به زود پهن کرد
«هی میگین تا فرهاد بیاد حالا فرهاد شاید تا شب نیومد این بچه کارش حساب و کتاب نداره شما گرسنه نیستین؟ از دو ساعت قبل از ظهر من برنج دم کردم الان ۵ شده است اگر سیرید یا گرسنه، چیزی خوردید یا نه ،من غذا رو میکشم خوب, همه اش شد ته دیگ»
مادر که از همان سر ظهر دلش شور افتاده بود .شهناز را سین جیم کرده بود اما چیزی دستگیرش نشده با این حال به حساب خودش به رویش نمی آورد تا مهمان ها نگران نشوند. پای سفره دست هیچکس به غذا نمی رفت دیگر خنده های الکی هم خشکیده بودند که صدای زنگ تلفن همراه را از خود بیخود کرد
مادر به چشم به هم زدنی پای تلفن بود
«شما مادر هستین؟»
«بله خودمان گوش همه چیز شده بود به صدای پشت گوشی که یکی از زنهای فامیل زد زیر گریه صورت مادر به هر برگشتم تا صدای گریه و غم یکی دوتا رفتن سمت آرامش کنند
«فرهاد گفت بهتون بگم دلتون شور نزنه خدارحم شگرد طوریش نیست»
مادر پشت سر هم صدا را قسم میداد مهمانی از آغاز شده بود به صدای زیر و گریه ها بیشتر هیچی هیچی هیچی نیست خاطرتون جمع ما اینجا هفت هشت ده نفری حواسمون به همدیگه هست
_کجا؟
_توی کاروانسرا دروازه قصابخانه هستیم .الان نمیشه بیاین حاج خانم. ما هم نمیتونیم بیایم. دیر وقت که شد خیابانهای خلوت بدست میاد خونه
مادر هنوز صدا را قسم می داد قسم پشت قسم.
«سالم و سلامته شکر خدا الان نمیشه اومد توی خیابون شما هم اجازه بدید من به خونه بقیه زنگ بزنم از نگرانی درشون بیارم»
کم کم رنگ و روی مادر سر جایش برگشت گوشی را قطع کرد نگاه کرد به مهمان ها که به شده بودند به چشمش را پاک کرد و خندید و گفت: «دیدی به من چیزی نمی گفت این طوری هم نیست بچه ها درست بنشین غذاتو بخورین!»
نیمه شب فرهاد باز روی خاکی و سیاه بوی دود و پیراهن پاره شده به خانه برگشت بعضی مهمان ها هنوز مانده بودند تا مطمئن شود تا آمدنش هنوز همه نگران بودند
دم صبح آفتاب هنوز بالا نیامده فرهاد به سرعت به سمت خیابان صورتگر میرود و فرزاد پشت سرش می رود تا به او برسد. شهر ظاهراً آرام است از دود و غبار توی هوا،صدای شلیک ها تظاهراتها درگیری ها شعارها.
ته نارنجی رنگ بلندگوی دستی بزرگ از پلاستیک توی دستش بیرون است
وارد آپارتمانم میشود از در که می رود راه رویی بزرگ است که چند تا جوان این طرف و آن طرف دارند کار میکنند پارچه می نویسند رنگ می زنند و همچنین کارهایی دارند شعار می نویسند روی پارچه و روی مقوای بزرگ با قلم و ماژیک. جوان های دیگر دایی هم میآیند و پارچهها و پلاکاردها و مقوا را هر جایی. هرکدام یکی دوتا را آماده هم کرده اند نوشته اش خشک شود فرزاد پای یکی از همین ها ایستاده فرهاد به اتاق دیگر می رود
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویست_و_پنجمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 12 📿 14 📿 17 📿 19 📿 20 📿 23 📿 24 📿 25 📿 26 📿 27 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_779_754)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸 #تلــاوٺ_قرآטּ_صبحگاهے🌸🍃
33
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمد_اسلامی_نسب
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
یڪ نفــر حسرت
لبخند تـو را مـیبـارد...
#خنده ڪـن عـشق
نمک گیـــر شود بعـــد بـرو...
#سردار_دلها
#صبحتون_شهدایی🌷
ว໐iภ↬ @sangarshohada🕊
#خاطرات_شهید
●همیشه می گفت، نکند جنگ تمام شود و ما جز خانواده شهدا نباشیم. اصلاً زشت است که خانواده ما یک شهید نداشته باشد. آنقدر چهره اش نور داشت که گاهی در نور چهره اش غرق می شدم. مدتی بود که می خواستم حرفی به خیرالله بزنم و چیزی از او بخواهم اما نمی توانستم. روزی با ماشین از یکی جاده های مرودشت عبور می کردیم، صحبت های ما از جنگ بود و شهدا. دل به دریا زدم و به خیرالله گفتم: «خیرالله می دانم که تو شهید می شوی، دوست دارم مرا نصیحتی کنی که همیشه از شما برایم یادگار بماند.»
●خندید و گفت: «خدا از زبانت بشنود که من شهید شوم. اما نصیحت: اول نمازت راترک نکن، اگر نمازت را بخوانی خود به خود تمام اعمالت درست می شود دوم در انتخاب دوست خیلی دقت کن!»
آخرین روزهای جنگ بود، تیرماه سال 67 که در جزیره مجنون، پس از سال ها جهاد به آرزویش رسید...
#شهیدخیرالله_الطافی🌷
#شهدای_فارس
●سمت: فرمانده گردان
●شهادت:۱۳۶۷/۴/۴
●محل شهادت: جزیره مجنون
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
●ششم تیر ماه ۱۳۶۰؛ سالروز ترور نافرجام آیتالله خامنهای به دست منافقین
#آقـــای_مـــن
#ما_اهل_توایم
#هرکس_که_تورا
#دوست_ندارد_به_جهنم
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#فرازی_از_وصیت_نامہ
|| دوست دارم
ڪرمان،
همیشه با #ولایت بماند ||
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
●سردار صبح به خط جزیره مجنون وارد شده بود. هنوز از حضورش ساعتی نمی گذشت که بمباران شیمیایی دشمن شروع شد. پدرانه دور نیرو ها می گشت و آنها را ترغیب به استفاده از ماسک می کرد و از طرف دیگر با روشن کردن آتش در پی از بین بردن اثرات مواد شیمایی بود. اما وقتی خواست با فرماندهی تماس بگیرد، ماسکش را بر داشت و در کمتر از چند دقیقه روی زمین افتاد، دشمن گاز سیانور، خطرناکترین ماده شیمیایی را روی سر بچه ها ریخته بود.
●سریع با وانت او را عقب فرستادیم، اما ماشین واژگون شد و پیکر سردار، همچون خورشیدی در جزیره مجنون برای همیشه بی غروب باقی ماند.
📎پ ن : سمت: فرمانده گردان تخریب، لشکر 19 فجر
#ﺷﻬﻴﺪﺟﺎﻭﻳﺪاﻻﺛﺮسردارخورشیدی
#سالروز_شهادت 🌷
●شهدای غریب فارس
●محل شهادت: ۱۳۶۷/۴/۶جزیره مجنون
j๑ïท➺ @sangarshohada🕊
درد فراق ...
ساده مداوا نمی شود
باید به هم رسید ، وَاِلّا نمی شود
#سیدالشهداء_مقاومت
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
dcc_1d5ade3a8be183d7a1787787a39679da.pdf
12.99M
#وصیت_نامه
شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی
●به روشی بسیار زیبا همراه با عکس و نوشته های ایشون
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #کدامین_گل ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_دهم
●نویسنده :مجیدخادم
_آقای فقیهی بعد از ظهر کارتونهای دوا رو بیارم همون خانه سر دوزک؟!!
_ فرهاد جان بیار همونجا .باند و چسب زیاد بیار .امروز احتمالاً مجروح زیاد داریم
_ پس باید به دکتر کسرائیان هم خبر بدم .
_حتماً یه چیز دیگه هم هست که شنیدم جلوی داروخانهها ما گذاشتند مواظب باش
_ دکتر بابا از قبل داروها را خرد خرد آورده خانه
در راهرو دارند دو سر پارچه بلند خشک شده را چوب میزنند و لوله می کنند که بدهند دست فرزاد.
یک ساعت بعد سرچهارراه زند، جمعیت به حرکت درآمد .فرهاد توی صف اول ایستاد و بلندگوی دستی را گرفته بالای سرش و کنار دستش یکی از توی میکروفون کوچکی که با سیم مارپیچ وصل است به ته بلندگو شعار میدهد. مردم تکرار میکنند فرزاد همان پلاکارد را ناشیانه زیر لباسش پنهان کرده و دو سر چوب را که از زیر پیراهن بیرون زده و تا پایین زانو رسیده به دست گرفته ،از توی پیاده رو هل می خورد وسط جمعیت.
همینطور نگاه میکند به مردمی که مشت هاشان را بالای سر گرفته و شعار میدهند. پلاکارد را از زیر لباسش میکشد بیرون و اولین کسی که نزدیکش از میگوید« آقا اینو بگیر »
یک نفر آن را میگیرد و یک نفر دیگر سر دیگرش را و پارچه لوله شده باز می شود و از دست جمعیت بالا میرود کنار دهها پلاکارد دیگر.
رویش نوشته است:
« به روز عید غدیر ,در مسجد حاج حبیب
به دست شاه جلاد برادرم شد شهید»
این شعار و شعار های دیگر توی گوش هایت می پیچد و صدای مردها و زنها بلند و بلندتر میشود
از بیستم بهمن به خانه نیامده بود .توی سی متری و مسجد ایرانی هم پیدایش نبود. توی شهر بوی خون میداد .بوی دود، بوی باروت،بوی خشم ،انفجار بوی تن عرق کرده مردم ،بوی سرما، بوی گذشته، بوی خاطرات کهنه و کاغذهای نو کتابی که انگار تازه اول بار از گشوده میشود با تمام کهنگی هایش!
یکی دوبار شهنازبا چند تا از همکلاسی هایش، به هوای پیدا کردنش توی بیمارستان ها رفت و لیست ها را خواند ،لیست های روی شیشه در ورودی درمانگاه ها و بیمارستان ها را.
صبحا تو دانشگاه هم دیگر را میدیدند و مکانها را بین خودشان تقسیم میکردند تو برو نمازی ،من میرم سعدی ،توهم بیمارستان شیراز. سر ساعت ۳ همینجا.
انگار تمام شهر یک هفته تعطیل بود جز کلانتریها و بیمارستانها .خیابانهای خلوت و غبار آلود و دود گرفته از آتش لاستیک های نیم سوخته یک چشم به هم زدن مملو و جمعیت میشدند و به ناگاه با صدای شلیکی دوباره خلوت
هرکس به کوچه و خانه ای می گریخت. صف منظم تظاهرات از هم می پاشید و جای آن طرف تر از ساعتی دیگر دوباره همه جمع میشدند و صفوف فشرده تر باز به میدان می آمدند.
شهناز به بیمارستان سعدی رفت لیست ها را خواند. لیست مجروحین را به سرعت و لیست شهدا را با هراس .بعد سراسیمه دوید داخل. توی راه ها پر بود از مجروح و ناله و فریاد و خون و درد صورت یکی را نگاه کرد فرهاد نبود پرستاری داد میزد:« ملافه ملافه پس کو ملافه؟!»
شهناز فرهاد را رها کرده و داشت به بقیه کمک می کرد نیرو کمبود هر ساعت مجروح ها بیشتر می شدند .
آمبولانس به بیمارستان داشت مجروح خالی می کرد .میدان ستاد مرکز درگیریها بود. از آنجا تا بازار وکیل تمام بلوار زند توی غوغا بود. صدای گلوله می آمد اما معلوم نبود از کجا از کدام سند نزدیک میدان کمی جلوتر از ساختمان ساواک وسط خیابان مردی افتاده بود و فریاد کمک می زد به شکمش خورده بود یک دستش را روی جای گلوله گذاشته بود و دست خونین دیگر را بالا برده و دوستی را از جایی صدا میزد به کمک می خواست.
کسی از توی پیاده رو دوید به سمت صدای شلیک دیگری و او را از ایست ناگهانی از ترس زمین خورد و چهار دست و پا نیم خیز شده دوید به همان کوچه ی روبه روی مجروح.
هیچ کس جرات نمی کرد نزدیک شود. درد می کشید و زیر لب چیزی می گفت . الله اکبر می گفت او کمک می خواست
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویست_و_پنجمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 26 📿 27 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_779_754)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸 #تلــاوٺ_قرآטּ_صبحگاهے🌸🍃
34
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_ابوذر_داوودی
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝