پدرت را نبُود
بعد تو امّید حیات
جان من بودی و
تقدیم خدایت ڪردم ...
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#یاد_شهدا_باصلوات 🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#دختران_فاطمی❤️
●دختر خانمی روی تابوت یکی از #شهدای_غواص نوشته بود: پدرم را قانع کن #چادر بپوشم...
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
ما #سنگر می سازیم ،
#كلاه_خود می پوشیم
و #ماسك می زنیم،
اما مقام امن را در جایی دیگر می جوییم، در آن مأمن حقیقی، عندالله ، آنجا كه بال فرشتگان در آتش غیرت حق می سوزد و جز #شهدا را بدانجا بار نمی دهند.
آن كه دائم #هوس سوختن ما می كرد
كاش می آمد و از دور تماشا می کرد
#الهی ، اگر جز سوختگان را به ضیافت عنداللهی نمی خوانی، ما را بسوز آنچنان كه هیچ كس را آنگونه نسوخته باشی.
#شهید_مرتضی_اوینی🌷
#ناشر_صدای_آوینی_باشیم
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_بیست_و_سوم
●نویسنده :مجیدخادم
یک ماه بعد وقتی فرهاد و خادم رفته بودند شناسایی نزدیک خرمشهر و داشتن بر می گشتند از سمت سردخانه که سر راه غذا را هم بگیرند برای قرارگاه . خمپارهها دوره کردند و جلوی سردخانه که از ماشین پریدند پایین تا پناه بگیرند. چند خمپاره پشت سر هم تمام دور و برش آن را غرق گرد و خاک و آتش کرد.
صدای خادم از یک طرف بلند شد که داشت فریاد میزد:« ای خدا ......هم باید با اونا بجنگیم هم با خودمون»
دنبال فرهاد می گشت چند متر آن طرفتر افتاده بود داشت بلند میشد تا بنشیند پشت دست راست از پر از خون شده بود .سراسیمه به طرفش دوید .قبل از آنکه با اون قیافه وحشتزده چیزی بگوید، فرهاد گفت:« دست و پاتو گم نکن خادم آروم باش چیزی نشده»
صدایش به زور بیرون می آمد و به سختی حرف میزد .
_«من حالا حالا ها هستم ,با این زخم ها شهید بشو نیستم»
خادم چفیه اش را تکان تا داد ،ببندد روی دست فرهاد. گفت:« بدجوری داره خون میاد»
زیر بغل فرهاد را که گرفته بود تا بلندش کند چشم فرهاد به سردخانه افتاد، داشت دود غلیظی از توی بیرون میآمد .ناگهان پاهایش سست شدند و خواست زمین بخورد.
خادم محکم نگهش داشت و برگشت سرد خانه را نگاه کرد و گفت :«خبری نیست آقا فرهاد .غذا را خدا میرسونه»
_نه نه ،خادم نگاه ...
_توکل به خدا ،ما که توی نخ شکممون نیستیم.
فرهاد که نگاه به حالش دوخته شده بود به سردخانه و انگار اصلاً صدای خادم را نمی شنید. بیشتر با خودش تا با خادم گفت :«دل ,خادم دل بستیم»
خادم هیکلش نصف فرهاد است ولی همین است که هست. به سختی زیربغل اورا گرفته و میرود.
_باید برسونمت تا سری هلیکوپتر که میاد ببرد شیراز.
_نه کاکو, برسونم همین بیمارستان آبادان.
_اینجا که عمراً
_چیزیم نیست هنوز خیلی کار داریم نمیتونم الان برگردم.
_از این حرفا نزن آقا فرهاد که کلاهمون میره تو هم. سوار شو بریم.
روی صندلی جیپ از حال رفت .خادم تند می رفت .توی اولین دست انداز که از جایشان نیم متر کنده شدند و خوردن روی صندلی فرهاد به هوش آمد .دستش را گذاشت روی شانه خادم.
_حالا نمی خواد اینقدر عجله کنی. هیچ خبری نیست .هیچ اثر شهادت تو خودم نمی بینم. توی خیابون بعدی هم به سمت بیمارستان.
_تو نمی بینی .من دارم می بینم .پر از اثر شهادتی ،خونریزیت هم زیاده داری هذیون میگی. شرمندتم کاکو.
فرهاد سرش را آورد کنار گوش خادم و گفت:« من اگه با این وضعیت برم شیراز، دیگه حسرت جبهه و جنگ و همه چیز باید تا آخر عمر داشته باشم. می فهمی خادم؟»
_برای چی؟ خوب میشی زود برمیگردی.
_من از خانواده نیستم که بذارن دیگه برگردم .من لای پنبه بزرگ شدم. اگه رفتم دیگه اومدنی نیستم. اون دنیا جلوت رو میگیرما!!!
بیمارستان طالقانی آبادان ،ترکش توی بازویش را درآوردند و پانسمان کردند. گوشت پشت بازویش را ترکش برده بود. ترکهای ریز کمرش را هم در آوردند و پانسمان کردند.
روزی که گذشت زخمها چرک کردند. دیگر فرهاد دردش را نمی توانست طاقت بیاورد. دربیمارستان اهواز پسر عمویش که آنجا در راه بود باز آمد روی آدم چند تا کمپوت هم آورده بود.
_چند تا تکه ترکش هنوز مونده بود توی گوشتت. اینها را بخور تا بنیه ات برگرده.
_به خونه که خبر ندادی؟
_نه هنوز گفتم یکم بهتر بشی بعد.
_خوب کاری کردی
_هفت روزی فعلا مهمونی. چند روز دیگه زنگ میزنیم خونه.
فردایی است که با یه پسر عمو باز آمد فرهاد راندید بعد از نماز صبح برگشته بود آبادان.همان شب قبل و بعد از رفتن پسر عمو کمپوتها را بین بقیه زخمیهای اتاق تقسیم کرده بود این بار دیگر به یک هفته هم نکشید که زخم بازو به طرز بدتری چرک کرد .به زور با هلیکوپتر فرستادنش در شیراز.
عصر بی خبر به خانه رسید شور و حالی در خانه به پاشد .مادر به زور فرهاد را کرد توی حمام .پانسمان به زخم چسبیده بود ،چند دقیقه زیر آب گرم گرفت تا باند جدا شد.
کمی که خودش را شست مادردرحمام را کوبید.
_چرا این در قفله؟ باز کن مادر تا بیام پشتت را کیسه بکشم.
_مادر نمیخواد قربون دستت دارم میام بیرون.
_تو که همیشه دوست داشتی پشت را بمالم! حالا که این همه مدت کیسه نکشیدی باز کن مادر..
_نمیخواد شما زحمت بکشید خودم شستم.
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویست_و_ششمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 4 📿 8 📿 9 📿15 📿 18 📿 19 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_791_254)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
دوستان پیچ سنگر شهدا فعالیت خودشو مجددا شروع کرده
instagram.com/_u/sangareshohada.official
لطف کنید از پیج جدید سنگرشهدا در اینستاگرام حمایت کنید.. فالو کنید...ممنون🌹🌹
🍃🌸 #تلــاوٺ_قرآטּ_صبحگاهے🌸🍃
47
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_رحیم_کابلی
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
#عهد_با_شهدا
✍امروز جمعه ۲۰تیر
⇦ به عشق #شهید_محمدبلباسی 💔
عهدمی بندم که به کمک ایشان #دیگران_و_مسخره_نکنیم
وثواب آن رابه این شهید وامام زمان ارواحنا فداه
تقدیم میکنم☺️
ان شاء الله تاثیرات آن را میبینیم..🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
نَہ یِہ نٰامۍ
نَہ نِشونی
نَہ یِہ ٺیڪہ اسٺخونے
نیسٺ ازش
حٺی پلاڪے
حٺی یِہ لِبٰاسِ خاڪے
#شهیدان_جاویرالاثر🌷
#شهید_محمد_بلباسی
#شهید_رحیم_کابلی
#صبحتون_شهدایی🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
#یا_مهدی_جان!
جمعه ؛
شعر بلندی ست
از نبودن های تـــــــــو؛
و دلتنگی های من؛
که از صبح
تا غروب
سروده می شود !
#یا_مهدی!
الجمعه .....؛
هو الشعرالطویل؛
من الغیبتک؛
و انتظاری؛
لان التالیف ؛
من الصبح الی الیل!
#My_dear_Mahdi!
The friday;
Is a long poem,
Of your absences;
And my homesicks;
That is composing,
From mornings till evenings!
Z.M
#Mon_amie_Mahdi!
Le vendredi ;
Est le poèsie longue;
Par votre absence;
Et ma nostalgie triste ,
Qu"il composite;
Par le matin à le soir!
Z.M
✍متن: #ز_مخیطی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج❤️
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#عاشقانه_های_شهدایے❤️
●بابت شکل و شمایل کارت عروسی خیلی بالا پایین کرد.خیلی از کارت ها را دیدیم.پسندش نمیشد.نهایتارسید به یک جمله از حضرت آقابا دست خط خودشان.
○بسم الله الرحمن الرحیم○
همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دل ها وجسم ها سرنوشت هاست،صمیمانه به همه شما فرزندان عزیزم تبریک میگویم.
سیدعلی خامنه ای
✍راوی:همسرشهیدمحمدحسین محمدخانی
#شهید_محمدحسین_محمدخانی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
[•°🧡🌿°•]
#حجاب_فاطمی
همــہ بــراے تـو باشد
❴👘❵لبــاس هاے شیـك براے "تـو"
❴👀❵تـوجـہ مـردم براے" تــو"
❴🙇♀❵آزادے و راحـتے بـراے" تــو"
و مــن همین تڪہ
پارچـہ مشڪے چـادرم را مے خواهم
و نیـم نگـاهے از آن بالــایے😌☝️
----------------------------------
•|🦋 #ریحانهشـدنلیاقتمیخاد
•|🌸 #ریحانھ
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
●درآبان سال 1363 شهيد زين الدين به همراه برادرش مجيد كه مسئول اطلاعات و عمليات تيپ 2 لشكر علي ابن ابيطالب بود .
جهت شناسايي منطقه عملياتي از باختران به سمت سردشت حركت مي كنند .
در آنجا به برادران مي گويد : من چند ساعت پيش خواب ديدم كه خودم و برادرم شهيد شديم .
●موقعي كه عازم منطقه مي شوند ، راننده شان را پياده كرده و مي گويند : خودمان مي رويم . حتي در مقابل درخواست يكي از برادران ، مبني بر همراه شدن با آنها ، برادر مهدي به او مي گويد : تواگر شهيد بشوي، جواب عموميت را ما نمیتوانیم بدهيم ، اما ما دو برادر اگر شهيد بشويم جواب پدرمان را مي توانيم بدهيم .
●فرمانده محبوب بسيجي ها ، سرانجام پس از ساليان طولاني دفاع در جبهه ها و شركت در عمليات و صحنه هاي افتخار آفرين ، در درگيري با ضد انقلاب شربت شهادت نوشيد و روح بلندش از اين جسم خاكي به پرواز در آمد تا در نزد پروردگارش ماوي گزيند .
#شهید_مهدی_زین_الدین🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
رفته ولی شک نکنید....
هنوز کنار رهبره...💔
#مکتب_حاج_قاسم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #کدامین_گل ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_بیست_و_چهارم
●نویسنده :مجیدخادم
.
_گفتم باز کن .اصلا چرا اینقدر قفله؟!
_خوب به شهناز بگید بیاد!
مادر شک کرده بود ولی رفت و شهناز را صدا زد شهنازکه آمد توی حمام تا چشمش افتاد به پشت و بازوی فرهاد , چیزی نتوانسته بگوید و زد زیر گریه.
_گفتم تو بیایی ,مامان نیاد که ناراحت نشه تو که بدتری!
_جابجای پشت سوراخ سوراخ داداش. کمربند قرمز قرمزه. خدا مرگم بده.
_چیزی نیست حالا تو هم! چندتا ترکش خورده .بعدش هم خوب شده. تو چطوری میخوای دکتر دندانپزشک بشی؟
_ترکش چیه داداش؟
_چیزی نیست یه چیزیای ریزی آهنی یا مثل یه تکه سربه داغ که از فاصله دور میاد مال خمپاره و این چیزاست!
_خمپاره...؟؟؟؟!!!!
_همچین میگه خمپاره انگار تو این مملکت زندگی نمی کنه. برو شهناز . برو بیرون تو کیسه کش بشو نیستی .نشسته داره گریه میکنه!
_خوب کجاشو کیسه بکشم؟مگه جای سالم مونده؟
توی مه حمام کمی باهم حرف زدند. شهناز از اوضاع خانه و داروخانه گاو و فرهاد از اوضاع آبادان و جنگ. ما در دوباره پشت در آمد..
«پاشو برو بیرون نزن با من بیاید تا من لباس بپوشم»
لحظهای که شهناز بیرون رفت و فرهاد خواست در را ببندد و دوباره قفل کند مادر دستش را گذاشت پشت در و هل داد.
_مامان شهناز دیگه شما داری کجا میایی!؟
_فکر نکنی داد و بیداد می کنی بچه می خوای گول بزنی .برو کنار وگرنه کنار دارم میشکنم.
فرهاد کنار رفتم اما درآمد تو هر چه تلاش کرد دستش را پشتش قایم کندن شد مادر مات زخم بازوی فرهاد شده ، زبانش بند آمده بود .
فرهاد من من کنان گفت :اینجا رو خیلی مُشتم کیسه برده!
صبح زود مادربرد پیش دکتر کسرائیان دکتر در حالیکه قارچها و چرک های روی زخم را میدید میگفت:
_چطوری با این دست و درد سر پا میتونی بایستی؟! این جوانان چرا اینجوری سر خودشون میارن؟! تا ده روز دیگه باید هر روز بیای پانسمان را خودم عوض کنم .آمپول هم روز بزنی تا آثار این چرکها از بین بره.
_۱۰ روز ؟!فکر کنم اینقدر شیراز باشم دکتر!
ما در گوش فرهاد و که لبه تخت نشسته بود گرفت و با عصبانیت گفت:« دست داشته باشی بری جبهه بهتره یا بی دست؟»
یک هفته به هر جوری بود نگهش داشتند. شبها ما در بین انگشت های پایش که توی گرما و شرجی آبادان له کرده بود حنا میگذاشت .بیرون روی تخت آهنی بزرگ حیاط توی پشه بند می خوابید.
یک سبک پست های آماده بود توی پسبند و شهناز داشت نق میزد، فرهاد گفت:«شما تو بهشتین نمیفهمین.البته اونجا هم بهشتیه برای خودش! ولی پشه زیاد داره, نه از این پشه ها، از روی لباس سربازی می زنند لامصبا! روزها که گاهی یک چند ساعت بخوابیم از زور پشه باید دست و صورتمو با گازوئیل بشویم که دورمون نیاد ولی باز تنمون رو میزنن .یه روز باید شهناز ببرمت تو سنگر بخوابی ترست بریزه. همینجور تا صبح جک و جونور از روت رد بشن، که قربون سوسکهای شیراز بری. دیگه اینقدر عادت کردیم که حتی خودمون رو هم نمی تکونیم»
تا صبح توی پشه بند با شهناز حرف میزدند هوا که روشن شد رفع دادگان امام حسین از آنجا زود تمام شده ناراحت آمد بیرون جلوی در پادگان و منتظر ماشین ایستاد چند لحظه قبل از توی جلسه سپاه بیرون آمده بود آخرش به بحث ناراحتی کشیده بود.
یکی از بچه ها گفته بود:« من دیگه این جلسه ها نمیام. این چه وضعیه؟! هر کی اینجایک ایده ای ،طرحی میده ،چهار روز بعد تو خیابان میزننش! خیلی از بچه ها دیگه میترسن لباس سپاه بپوشند .کم مونده صورت مونم سه تیغه کنیم توی خودمون هم نفوذ کردن»
داتسونی از پادگان بیرون می آید .فرهاد دست جلویش می گیرد .پیرمردی راننده اش است.
_پدر جان اگه میری مرکز شهر منم تا فلکه ستاد برسون.
_با این لباس؟!
_اینقدر دیگه ذلیل نشدیم حاجآقا!
_جوان ،مگه نمیدونی چه خبره؟سر باسکول نادر, سرویس پاسداران را بستند به گلوله بنده خدا, وسط شهر, تو روز روشن.
فردا صبح روز نهم ،به هر سختی بود از مادر و پدر و خواهر و برادر ها خداحافظی کرد تا برود پایگاه هوایی شیراز باید زودتر میرفتم آبادان خبرهایی شده بود.
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویست_و_ششمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 4 📿 8 📿 9 📿15 📿 18 📿 19 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_791_254)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
دوستان پیچ سنگر شهدا فعالیت خودشو مجددا شروع کرده
instagram.com/_u/sangareshohada.official
لطف کنید از پیج جدید سنگرشهدا در اینستاگرام حمایت کنید.. فالو کنید...ممنون🌹🌹
🍃🌸 #تلــاوٺ_قرآטּ_صبحگاهے🌸🍃
48
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محسن_حججی
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
#عهد_با_شهدا
✍امروز شنبه ۲۱تیر
⇦ به عشق #شهید_محسن_حججی💔
عهدمی بندم که به کمک ایشان #باصدای_بلند_با_والدینمون صحبت نکنیم
وثواب آن رابه این شهید وامام زمان ارواحنا فداه
تقدیم میکنم☺️
ان شاء الله تاثیرات آن را میبینیم..🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
در اثبات ِ عــــآشقی باید سنگِ تمام بگـــذاری ...
سنگ ِ تمام ..
او بـِرانَد ! تو بیـــــایی ...
#شهید_مرتضی_عطایی
#صبحتون_شهدایی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#حجاب_فاطمی
21 تیرماه، سالروز قیام خونین #مسجد_گوهرشاد، در دفاع از #عفاف
و مقابلہ با ڪشف حجاب رژیم سفاک پهلوی، گرامے باد.🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#عاشقانه_های_شهدایے❤️
●موقع پرو لباس مجلسی بهم گفت:«هنوزنامحرمیم.تابپسندی برمیگردم» رفت با سینی آب هویج بستی برگشت.برای همه خریده بود جز خودش!گفت میل ندارم.
●وقتی خیلی اصرار کردیم مادرش لوداد که روزه گرفته است.ازش پرسیدم حالا چرا امروز؟!گفت میخواستم گره ای تو کارمون نیفته و راحت بهت برسم.
✍راوی: همسرشهیدمحسن حججی
📎پ ن: فرازی از وصیت نامہ #شهید_حججی
نمیدانم چہ شد ڪہ سرنوشت مرا بہ این راه پُرعشق رساند
بدون شڪ ،
شیر حلال مادرم ...
لقمہ حلال پدرم ...
و انتخاب همسرم ...
در آن اثر داشتہ
#شهید_محسن_حججی
#سالروز_ولادت🌷
●ولادت : ۱۳۷۰/۴/۲۱ نجف آباد ، اصفهان
●شهادت : ۱۳۹۶/۵/۲۱، سوریه
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
رفتی از دیـــــارما
سوی جنت المأوا...
حاج قاسم کجـــــای
حاج قاسم کجـــــای
بی تــــو ای سلیمانی
دل مانــــد و پریشانی
📎پ ن:
یــوسفی
رفتــه ست آری
وضــع کنــعان روشـن است ...
#سردار_دلها❤️
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊