✧✦•﷽ ✧✦•
🔹 یادمه حاج حسین یکتا میگفتن؛
اون دنیا معلوم نیست برای ما #حضرت_زهرا سلام الله علیها و #امیرالمومنین رو بیارن برای حساب رسی!
.
🔸یکی از #شهدای_گمنام رو میارن میشه #میزان و اعمال مون رو بر اساس اعمال #شهید خواهند سنجید...
.
.
🔹ان شا الله اون دنیا مجلسی تشکیل خواهد شد!
به ریاست شهید #عبدالحمید_دیالمه...
.
نمایندگانی از جنس چمران، باکری، آوینی، زین الدین، همت، کاظمی، خرازی، بابایی و ...
.
و سخنگوی هیات رییسه!
جاویدالاثر حاج #احمد_متوسلیان
.
.
🔸و #استیضاح خواهند کرد مسئولان خائنی که درد و رنج مردم را ندیدند و جیب و منافع را ترجیح دادند...
ندیدند آه پسر و دختر جوان کشور را و اسیرِ حزب بازی کثیف خودشان شدند...
.
🔹و مُهر #عدم_کفایت را بر پیشانی مسئولانی میزنند که ذلت به بار آوردند...
.
.
🔸مسئولین #کاخ_نشین بی درد...
و آن روز #شهید_بهشتی مصادره خواهد کرد اموال با رانت تصاحب کردهی نجومی بگیران را به نفع کوخ نشینان...
.
.
🔹دلمان #شهید_رجایی میخواهد...
که پای شکنجه شدهی خود را در جلسه سازمان ملل به همگان نشان داد و شد سند جنایت آمریکا...
.
.
🔸شهید حسین علم الهدی:
نه چپ، نه راست، صراط مستقیم...
.
#سه_نقطه
🔹بی تفاوت نباشیم...
به قول شهید آوینی آن که ادعای شیعه بودن دارد!
قطعا امتحان کربلا را پس خواهد داد...
.
.
.
♦️سید علی تنها نخواهد ماند...
🕊 کانال سنگــــرشهدا 🕊
http://eitaa.com/joinchat/2560032768C8608b3cfb7
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍قبل ازعملیات باهم قرار گذاشته بودیم که اگر شهید یامجروح شدیم وسائل مهم مثل بی سیم جی پی اس همدیگروبرداریم،همینطور ساعت ها وانگشترامون ازهمه مهمتر انگشترهابود
✍وقتی بانگ توپ بیست و سه بلندشد و مسعود وهمرزم هاش روی زمین افتادن،رسیدم بالاسرش بی سیم و جی پی اسش رو برداشتم مسعود رو کشیدم عقب و سوار بر ماشین به سمت درمانگاه،تو درمانگاه صحرایی اشک تو چشمام جمع شد و یادحرفمون افتادم.
✍خواستم انگشترو دربیارم انگشت رو.کمی حرکت دادم اما دلم نیومد،انگشت ها دستان و بدن مسعود پرازترکش بود دلم نیومد انگشتر رو از روی زخم ها به زور دربیارم،دوباره سواربرماشین بعدی به سمت عقبه و قسمت شهدابرگشتیم
خیلی پیگیر انگشترمسعود بودم بادعوا وارد قسمت شهدا شدم و ازمسئولش پرسیدم گفت نگران نباش میرسه دست صاحبش وقتی به ایران امدیم و انگشتر رو دست مادرشون دیدم دلم اروم گرفت.
#راوی:همرزم شهید مسعود عسگری
انگشتر و پلاک و آغشته به خونِ قمر منیر گردان فاتحین استاد خلبان پاسدار
#شهید_مسعود_عسگری🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
گرچہ ظاهرا
سن ڪمے داشتند
اما در حقیقت #عارفانے بودند.
در قاب جسم کم سنشان...
#شهدا_گاهی_نگاهی😔
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
گذشتے از روزهـاے خوش ِ #نـوجـوانے_ات !
دعــا ڪن برایــم ...
تا این #جــوانے ،مرا بہ بازے نگیرد
#شـهدا_گاهـے_نگاهـے 😔
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣3⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 135
حدود پانزده روز اول در پایگاه ماندم. کاری هم به آن صورت نبود اما بچه ها هر شب به کمین می رفتند و روزهای آخر من هم همراه شان شدم. ساعات آخر روز بیرون میرفتیم تا در مسیر نیروهای ضد انقلاب که در منطقه بودند کمین بزنیم. رفت و آمدها اذیتم میکرد. مخصوصاً که اغلب کوهپیمایی میکردیم و در هر بازگشتی درد و سوزش زخم من چند برابر میشد. هر روز زخمم را پانسمان میکردم. از بس زخم را با آب اکسیژنه شسته بودند گوشت اضافه آورده بود. از قسمتی از زخم که باز بود چیزهایی بیرون می آمد که فهمیدم نخ بخیه هاییست که به روده هایم زده بودند، شنیده بودم جنس بخیه های جوارح داخل شکم، طوریست که رفتهر فته در پی بهبودی جذب میشود و نیازی به خارج کردنش نیست و ایجاد عفونت هم نمیکند، اما ظاهراً در عمل من از نخ معمولی استفاده کرده بودند و حالا در هر پانسمانی به لطف خدا این نخها به جای اینکه بیش از آن کار دست من بدهند، از محل باز زخم بیرون میامدند. هر روز دو تا نخ سهمیه داشتم! آنقدر چرک و نخ بخیه با ترشح بیرون آمد که احساس کردم رفته رفته پردهای که روی زخم را پوشانده، دارد ضخیمتر میشود و این علامت خوبی بود. «باقر نیکی» یکی از بچه های پایگاه در تعویض پانسمانها خیلی کمکم میکرد.
حدود دو ماه و نیم آنجا ماندیم. محیط پیرانشهر به مهاباد ـ که من اولین روزهای حضورم درجنگ را آنجا تجربه کرده بودم ـ شبیه بود؛ پایگاههای متعدد در شهر و درگیریهای پراکنده در شهر و کوههای اطراف. بیشتر درگیریها در کمینهای اطراف شهر و بر سر راه نفوذ دموکراتها اتفاق میافتاد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣3⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 136
دموکراتها هم این مسئله را میدانستند و از این رو اطراف شهر بیشتر درگیری بود تا داخل آن. البته چون مسائل کردستان تا حدودی حل شده بود، تعداد و شدت درگیری ها هیچوقت مثل زمانی که من در مهاباد بودم، نبود. با این حال به دلیل هم مرز بودن پیرانشهر با عراق و خط دفاعی عراق، در آن قسمت هم درگیریهای پیوسته ای وجود داشت.
در جمع بچه ها در آن پایگاه اتفاقاتی می افتاد که گاه مدتها از ذهنمان بیرون نمیرفت. آن روزها روحانی پایگاه فردی فارس زبان بود که ظاهراً از بعضی چیزها خیلی میترسید. بچه ها به من میگفتند: «او شبها از ترس دستشویی نمیرود و کارش را در چند متری پایگاه میکند!» دستشویی در صد متری پایگاه قرار داشت و از قرار آن برادر از تاریکی شب و تنهایی و هجوم ناگهانی دموکراتها میترسید!
مصمم شدم به کارش خاتمه دهم. یک شب همۀ آفتابه ها را به جز یکی خالی کردم. آن یکی هم پر از نفت شد. بچه ها که قضیه را میدانستند از سر شب خنده و مزاح میکردند. ساعت حدود ده شب این برادر از پایگاه بیرون رفت. زیر نور چرخان پایگاه که محوطه را روشن میکرد دیدیم به سمت دستشویی نرفت. پق پق خنده بچه ها بالا گرفته بود. پنج دقیقه بعد صدایی از بیرون آمد. سریع خودمان را بیرون رساندیم: «چی شد؟» او در حالی که جست وخیز میکرد و برافروخته بود فقط میگفت: «هیچی!» به طرف پایگاه برگشتیم. آنجا بود که پرسید: «اینجا کی میشه به حمام رفت!؟»
ـ باید تا صبح صبر کنی. فردا صبح بری ستاد، حمام اونجاس!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊