eitaa logo
سنگرشهدا
7.3هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫 @FF8141
مشاهده در ایتا
دانلود
شڪ نـــــدارم مـــادرم فهمیده مــن عاشق شـــــدم آخرش ، اینروزها طولانے است.. مــن... ... ان شاءالله... ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
حلقوم ها را میتوان برید اما فریادها را هرگز فریادے ڪہ از بریده بر مےآید جاودانہ مے‌ماند... ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
یا بفرما بـھ ســرایم یا بفرما بـھ سر،آیـــم غرضـم وصـل تُــو باشــد چھ تُــو آیـے چھ مـــن آیــم ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا دراینستاگرام ، 👇 instagram.com/_u/sangareshohada لطفا از پیج سنگرشهدا در اینستاگرام حمایت کنید..ممنون
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣4⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 149 ما جایی را نشان کرده و زیر سیم خاردارها را کنده بودیم و از آنجا به راحتی در می رفتیم. بعضی وقتها با علی نمکی، عبدالحسین اسدی، علیرضا فغانی و یعقوب نیک پیران از اردوگاه بیرون میزدیم. گاهی می آمدیم اهواز و یکی دو روز آنجا می گذراندیم. چون در اردوگاه صبحگاه مختصر برگزار می شد کم و زیاد بودن نیروها به چشم نمی آمد. البته مسئول دسته مان «یوسف» می فهمید اما با ما خوب تا میکرد. چون تجربه اش کمتر از ما بود، با احترام برخورد میکرد و زیاد گیر نمیداد. اگر دژبانی متوجه این قضیه میشد طبعاً مورد مواخذه و تنبیه واقع می شدیم، اما بچه ها زرنگی میکردند و در این جیم شدنها هیچوقت گیر نیفتادیم. تازه وقتی به دسته برمی گشتیم بچه ها به شوخی به ما «رسیدن به خیر» و «خوش گلیب سیز»میگفتند. از آنجا خاطرات تلخی هم دارم. یک روز به قصد اهواز از اردوگاه خارج شده و کنار جاده ایستاده بودیم. به هر ماشینی که از راه میرسید دست تکان میدادیم اما ماشینها یا پُر بودند یا به دلایل امنیتی و دستوری که از فرماندهی داشتند نیروهای سر راه را برنمی داشتند. آن روز با چند نفر از بچه ها کنار جاده شن ریزی شده ایستاده بودیم که ایفایی از دور پیدا شد. ایفا همین که نزدیک ما رسید ناگهان به سمت ما برگشت. غافلگیر شدیم! من و یکی از بچه ها سریع خودمان را عقب پرت کردیم اما او به سه نفر از بچه ها زد و در رفت. خون، خونم را میخورد. مجروحان از بچه های تبریز بودند اما هیچ کدامشان را نمی شناختم. یکی از بچه ها که پیشانی اش له شده بود در دم جان داد و دو نفر دیگر هم به شدت زخمی شدند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣4⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 150 درمانده و عصبانی مانده بودیم که تویوتایی از لشکر خودمان از راه رسید. بلافاصله آمبولانسی هم پیدا شد، مجروحان و پیکر شهید را داخل آمبولانس گذاشتیم و با همان تویوتا به راه افتادیم. در جاده دورنمای ایفا پیدا بود، ناگهان آمبولانس در برابر ماشینی که از روبه رو می آمد از جاده منحرف شد و جلوی چشم ما سه چهار معلق زد... چه مصیبتی!؟ دیگر توقف نکردیم و سرعت گرفتیم تا به ایفا برسیم. از پشت سر ماشینهایی می آمدند و حتماً به آمبولانس کمک میکردند. ما بالاخره در محل تدارکات ـ که محل توقف ماشینها هم بود ـ به ایفا رسیدیم. دو نفر سرنشین ایفا را دستگیر کردیم و به نگهبانی سپردیم و بلافاصله به محل تصادف آمبولانس برگشتیم. دیدیم مجروحان را بیرون کشیده اند، خوشبختانه آنها آسیب جدی ندیده بودند. دوباره به تدارکات برگشتیم و سرنشینان ایفا را به مقر لشکر آورده و تحویل ستاد دادیم. میدانستیم طبق معمول ستاد قضیه را به قرارگاه می سپارد تا به جرم آنها رسیدگی شود. عمل غیرانسانی آن روز و خاطره شهادت مظلومانه آن رزمنده تا مدتها از یادم نرفت. جبهه پر از نیروهای مخلص و ایثارگر بود اما منافقانی هم بودند که بین رزمنده ها می لولیدند و مترصد فرصت بودند تا زهرشان را بریزند. مسئولیتم در دسته کماکان درست کردن چای بود. آبِ خوردن در آن دشت کم پیدا میشد، به همین دلیل بچه ها برای رفع عطش و جبران کم آبی به چای رو آورده بودند. عموم بچه های لشکر ما به چای علاقه داشتند اما چای درست کردن در اردوگاه شهدای خیبر به خاطر کمبود نفت آسان نبود. من کنار سنگرمان جای کوچک تنورمانندی از گِل درست کردم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد.. @FF8141 🌷6🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷 وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے 3 🍃🌸ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_مرتضی_عطایی🌸🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
رتبہ #والاے انسان را شهادت لازم استـــــ رونق بازار ایمان را شهادتـــــ لازم است.. #شهیدان_مجتبی_مصطفی_بختی #صبحتون_شهدایی🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
اینجـا عرش است یا فرش؟! لباس ها #خــــاڪی اما روحشان همہ افلاڪی آرے ، این تسبیح گویـان #فرشتـــگاننــــد کہ درقاب زمین ایستاده اند ...✨ #جـــــامانده_ام iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
#خورشید_دوکوهہ یوسف گمگشتہ باز آمد؟! نیامد حافظا تازه "کنعان" دِه به دِه دنبال یوسف مے رود...! #جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان #سی_وششمین_سالگرداسارت #چهارده_تیر ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✧✦•﷽‌ ✧✦• ♨️ 🔻در نخستین ساعات بامداد دیروز، پرواز شماره ۵۴۵ بیروت_تهران در فرودگاه امام خمینی(ره) به زمین نشست.در حالیکه توی هواپیما مهمان مهمی نشسته بود، سالن انتظار فرودگاه مملو از مقامات طراز اول لشکری و کشوری بود. 🔻انبوه مردم هم اومده بودن. هواپیما ساعت ۵:۳۰ صبح در فرودگاه نشست. حدود نیم ساعت تشریفات اولیه فرود و باند پرواز طول کشید تا اینکه درب خروجی هواپیما باز شد.چشم بعضی ها پر از اشک بود و بعضی ها هم مات و مبهوت به پلکان هواپیما نگاه میکردن. بالاخره لحظه شماری تموم شد. درسته! حاج احمد متوسلیان بود که از پلکان هواپیما می اومد پایین. صدای صلوات و تکبیر، فضای سالن رو پر کرده بود. حاج احمد که جمعیتو دید، حیرون موند. این همه جمعیت برا چیه؟ این همه مردم... 🔻یه کسی از توی سالن انتظار، که ظاهراً از صاحب منصبان نظامی بود، سریع خودشو به پایین پلکان هواپیما رسوند و منتظر موند تا حاج احمد بیاد پایین. همینکه به هم رسیدن، با آغوش باز همدیگرو بغل کردن و کلی هم خوش و بِش کردن.حاج احمد همچنان حیرون بود و انگار دنبال شخص خاصی می گشت.اون فرد نظامی(سردار)، ازش پرسید: چیه حاجی؟ دنبال کسی میگردی؟ 🔻حاج احمد گفت: حاج ابراهیم کو؟ همت رو میگم؟ نیومده؟ اشک توی چشمهای سردار حلقه زده بود. نمیدونست چی بگه. خودشو کنترل کرد و با یه لبخند معنی داری گفت: حاج ابراهیم شهید شده. همون موقعی که تو رفتی، حاج ابراهیم هم دوام نیاورد و پر کشید.یواش یواش به سالن انتظار نزدیک میشدن. همه منتظر بودن که باهاش روبوسی کنن. یا عکس یادگاری و سلفی بگیرن. ساعت تقریباً ۷ صبح بود که بعد از کلی احوالپرسی و سلام و صلوات، از طرف وزارت خارجه، یه ماشین مرسدس بنز مشکی شش درب آوردن جلوی فرودگاه. حاج احمد داره نزدیک میشه. راننده درو براش باز میکنه. حاج احمد که انگار حیرتش بیشتر شده بود، رو کرد به سردار و گفت: یعنی من باید توی این سوار بشم؟ سردار میگه: آره، چطور مگه؟ حاج احمد راهشو کج میکنه و میره به سمت یه تویوتا قدیمی که از طرف سپاه برای تدارکات اومده بود اونجا. میگه من با همین میرم. سردار هم چیزی نگفت و رفت نشست کنار حاج احمد توی همون تویوتای قدیمی. 🔻حرکت کردن به سمت محل اسکان. ساعت حدوداً ۷:۳۰ صبح بود. مردم در حال آمد و شد به سمت محل کارشون بودن. حاج احمد که توی ماشین نشسته بود و با حیرت به قیافه مردم نگاه میکرد، به سردار که کنارش نشسته بود، گفت: فلانی! ما الان توی خاک ایران هستیم واقعاً؟ 🚫 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊