پنج شنبہ ها
بیادِ تو
دست هایم
عشق خیراتـــــ میڪنند..
#نیستی_اما
#یادت_همیشہ_هست 😔
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا دراینستاگرام ، 👇
instagram.com/_u/sangareshohada
لطفا از پیج سنگرشهدا در اینستاگرام حمایت کنید..ممنون
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣5⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 151
شیلنگی پیدا کرده و داخل تنور گذاشته بودم که قطره قطره نفت از آن میریخت، همیشه آنجا آتش درست میکردم. چون در منطقه از علف و چوب خبری نبود و چیزی برای سوزاندن پیدا نمیشد، نفت ارزش زیادی داشت و کمیاب بود. برای کل گردان معمولاً سه گالن نفت میدادند که ما هم کوتاه نمی آمدیم و به هر ترتیب، برای دسته مان نفت پیدا میکردیم! بچه های تدارکات نفت را سهمیه بندی کرده بودند؛ اول فانوسها و چراغهای علاءالدین را پر میکردند که برای گرم کردن غذا ضروری بود، باقیمانده گالنها را بین گروهانها تقسیم میکردند. هر گروهان باید نفت را بین دسته ها تقسیم میکرد و نهایتاً سهم ما کفاف بساط چایمان را نمیکرد، بنابراین ما خودمان به فکر تهیه نفت بودیم. در دسته ما «علی ذوالفقاری»، «یونس بهجت نیا»، «محمد میلانی» و عده ای دیگر مجموعه شلوغی را تشکیل میدادند که همه چیزشان خالص بود؛ هم شیطنت شان، هم جنگیدن شان و هم عبادتشان. با همین دوستان تصمیم گرفتیم از چادر تدارکات، نفت پاتک بزنیم. در حالی که تدارکات زیر نظر کسانی چون «حسن پاتک» و «ایوب عمو اوزوم سویی» بود که در قضیه پاتک زدن چندین برابر قویتر از امثال ما بودند! در این میان، حسن پاتک برای خودش یلی بود و قصه پاتکهایش شنیدنی!
یک روز ما داشتیم سنگر میزدیم که دیدم حسن پاتک دارد می آید. بس که در پاتک زدن حرفه ای بود بچه ها او را به این اسم صدا میزدند. بچه ها گفتند: «داره می آد فرغون ما رو ببره مواظب باشید.» گفتم: «فرغون که دست منه! بیاد ببینم چطور میخواد اینو از من پاتک بزنه!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣5⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 152
حسن رسید و کمی به سنگر نگاه کرد. از کارمان تعریف کرد و دست به کار کمک به ما شد. چند تا گونی پر کرد و کمی خاک جابه جا کرد و من نمیدانم چه وقت فرغون را بُرد! ناگهان متوجه شدم فرغون دست من و بچه ها نیست، چند ساعت بعد آن را در تدارکات دیدیم.
با حسن پاتک خاطرات مشترکی هم داشتم. یک بار داشتم از مرخصی برمی گشتم و تنها بودم. فکر اینکه قرار است از تبریز تا اهواز تنها باشم از همان اول راه خسته ام میکرد. به همه رزمنده ها سپرده بودند در شهرها و جاده ها وقتی تنها هستند با هیچکس سر صحبت را باز نکنند چون ممکن بود طرف مقابل در اثنای صحبت اطلاعاتی بگیرد که به ضرر عملیاتها تمام شود. این توصیه یکی از راه های حفاظت اطلاعات بود که همه مقید به آن بودیم، بر همین اساس فکر میکردم تا اهواز بدون هم صحبت خواهم بود. در همین فکر بودم که دیدم حسن پاتک در صندلی جلویی نشسته است. گل از گلم شکفت. او جایش را با بغلدستی من عوض کرد و من خیالم راحت شد که تا اهواز خوش خواهد گذشت. آنجا بیشتر با او آشنا شدم. از کارش در شهر پرسیدم، گفت که راننده اتوبوس شرکت واحد است و در خط مارالان کار میکند. وقتی برای ناهار در یکی از غذاخوری های سر راه توقف کردیم با یک غذای بیات و بیکیفیت روبه رو شدیم. واقعاً غذا دور ریختنی بود اما چاره ای نداشتیم، با اکراه برای رفع گرسنگی کمی خوردیم و برای ادای نماز بلند شدیم. در اتوبوس حسن آقا گفت: «صاحب غذاخوری ما رو احمق فرض کرده بود!» پرسیدم: «چقدر ضرر کردیم؟!»
ـ صد تومن! اما صبر کن!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_نهمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷6🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s784_010)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬✨❃
#تلـــــنگر
می گفت:
ما به اینجا نیامده ایم تا روی هر تپه ای سنگری بکنیم و خودمان را با زدن چهار تا گلوله مشغول کنیم!
.
آمده ایم تا نَفَس دشمن را ببریم؛
قیمتش را هم با خون مان می دهیم...
#شهید_حاج_حسین_خرازی
.
.
.
حالا باید گفت:
ما اینجا جمع نشده ایم که #تعداد اعضای کانال و یا بازدید از مطالب به هر نحوی برای مان مهم شود!
.
ما آمده ایم خود را بسازیم؛
تا نفس را از نَفَس در بیاوریم...
#اندکے_تامل😔
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#مهدےجان
نذر ڪردم تا بیایی هرچہ دارم مال تو
چشم هاے خسته پر انتظارم مال تو
یڪ دل دیوانه دارم با هزاران آرزو
آرزویم هیچ ، قلب بیقرارم مال تو
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
@sangarshohada🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣5⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 153
حسن آقا گفت و دست به جیبش برد و شروع کرد به درآوردن قاشق، قندان، نمکدان، استکان و... یک به یک وسایل را روی زانوهایش می چید و میگفت: «این قندون 10 تومن، این قاشق پنج تومن و...» با تعجب گفتم: «پس زیاد هم ضرر نکردیم!»
در جنگل آباد که بودیم به جز مهمات، سایر وسایل تدارکات کم بود، مثلاً بچه ها از بابت پوتین در مضیقه بودند و حتی نان و غذا هم به بچه ها کم میرسید. در همان ایام حسن پاتک با یک تویوتا به مقر لشکر دیگری رفته بود. آنجا برای نماز به مسجد رفته بود. بعد از نماز دیده بود کسی بیرون نیست و دست به کار شده بود؛ تویوتا را کنار مسجد آورده و همۀ پوتینها را پشت تویوتا ریخته بود! وقتی به گردان آمد مشکل پوتین همه را حل کرد! اتفاقاً در همان محل یک حمام صحرایی هم دیده بود. یک شب به شناسایی منطقه رفته بود و شب بعد با تویوتا به آنجا رفته و کانکس را پشت ماشین بسته بود. در حال بیرون آمدن از آن مقر، نیروهای ارتش که آنجا مستقر بودند جلوی او را میگیرند که: «خوب شد! ما هم میخواستیم حمام رو این طرف جاده بیاریم. حالا بیا بعد با تو صحبت میکنیم!» حسن آقا «چشم» گفته و دنبال آنها راه افتاده بود. ارتشیها با چراغ قوه پیشاپیش او حرکت کرده و به جاده اصلی رسیده بودند اما رسیدن به جاده همان و گاز دادن حسن پاتک همان! به سرعت از آنجا دور شده و حمام را به گردان خودمان آورده بود. آن شب کسی او را نشناخته و نمیدانست از کدام لشکر است تا پیگیر قضیه شود. فقط خاطره ای بر پاتکهای او اضافه شد و حمامی که کار ما را راحت کرد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣5⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 154
خلاصه آن روزها حسن پاتک با این قبیل کارها حسابی به بچه ها خدمت میکرد. یک بار خودش تعریف کرد که در جاده قرارگاه خرمشهر داشتم می آمدم که دیدم ماشینها آنجا صف کشیده اند. من هم پشت تویوتا را به سمت قطار برگرداندم و خودم پیاده شدم. سوییچ را هم روی ماشین گذاشتم. بلافاصله پشت ماشین را پر کردند و راننده اش را صدا زدند اما من صدایم را درنیاوردم! وقتی دیدند خبری از راننده نیست و ماشینهای دیگر معطل مانده اند، ماشین را کنار جاده راندند و به کارشان ادامه دادند. وقتی حسابی گرم شدند من ماشین را روشن کردم و از آنجا دور شدم! یادم هست روزهای پس از این پاتک، کره در تدارکات آنقدر زیاد بود که با هر وعده غذایی کره نوش جان میکردیم!
با این اوصاف ما عزم کرده بودیم از امثال حسن پاتک، پاتک بزنیم!
اول طرحی چیدیم و منتظر ماندیم تا در وقت استراحت آنها کارمان را انجام دهیم. معمولاً از تدارکات کسی برای صبحگاه نمی آمد. آنها بعد از نماز صبح تا وقت دادن صبحانه می خوابیدند. چند نفری دور و بر چادر آنها منتظر ماندیم و مراقب تک تک شان بودیم تا اینکه بالاخره یکی از گالنهایی را که زیر چادر قایم کرده بودند، بلند کردیم. دوان دوان از چادر دور میشدیم که ناگهان مسئول تدارکات گروهان برابرمان سبز شد! آدم قوی هیکل و درشتی بود و از اهالی خسروشهر. گالن را که دست ما دید همۀ ماجرا را خواند: «اینو کجا میبرید؟»
ـ مال خودمونه!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_نهمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷6🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s784_010)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا دراینستاگرام ، 👇
instagram.com/_u/sangareshohada
لطفا از پیج سنگرشهدا در اینستاگرام حمایت کنید..ممنون
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃
#ماجرای_خواب_زیبای
#حکاک_سنگ_مزار_شهید_رسول_خلیلی
اینو برای کسایی میگم که تا حالا نشنیدن این ماجرا رو این قضیه برای اسفند سال 92 این آقایی که میبینید کار خطاطی روی سنگ مزار رسول رو انجام داد...برامون ماجرای عجیبی رو تعریف کرد که هنوز وقتی یادم میافته مو به تنم سیخ میشه و بغض گلوم رو میگیره
صبح روح الله (برادر شهید) اومد دنبالم
رفتیم بهشت زهرا منتظر شدیم حکاک اومد...
یه نگاه به ما انداخت گفت ببخشید این سنگ مزار کیه؟
گفتیم چه طور؟
گفت:اصلا نمی دونستم قراره امروز بیام اینجا بنویسم دیشب خواب دیدم از طرف حرم امام حسین علیه السلام منو خواستن گفتن شما مامور شدی رو ضریح آقا قرآن بنویسی ما که خشکمون زد وقتی بهش گفتیم سنگ رو از حرم امام حسین آوردن و قراره برای یه شهیدی نصب بشه حالش منقلب شد...
راوی : از دوستان شهید
#شهید_رسول_خلیلی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
#اطلاعیــہ
تمام زندگی را از تو دارم. مقام بندگی را از تو دارم
رضا جان خادم کوی تو هستم. من این بالندگی را از تو دارم
خدام بارگاه امام رئوف، به مدت سه روز در دهه ی کرامت مهمان شهرستان مرودشت می باشند. به همینمنظور برای اطلاع رسانی از برنامه ها و جشنهای این ایام، کانالی تشکیل شده است...
ادرس کانال در برنامه گپ⬅️ https://gap.im/shajarmrv
ادرس کانال در برنامه تلگرام⬅️ shajarmrv@
ادرس کانال در برنامه سروش⬅️ shajarmrv@