eitaa logo
سنگرشهدا
7.4هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سنگرشهدا دراینستاگرام ، 👇 instagram.com/_u/sangareshohada لطفا از پیج سنگرشهدا در اینستاگرام حمایت کنید..ممنون
تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے 11 🍃🌸ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_مهرداد_قاجاری🌸🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
ساز صبحم ... به نگاه شما کوک است صدای عشـق می دهند امروز چشم‌هایتان ... #صبحتون_شهدایی🌷 #مردان_بی_ادعا ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#مهدی_جان❣ اگر حجاب ظہورتـــ ، وجود تار من است خدا ڪند ڪہ بمیرم ... چرا نمے آیی ؟ 🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
یابن الحسن ... از بهر زیارت جمالت تا جبـهه بہ سوی تو دویدم ... #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #واجعلنا_من_انصاره_و_اعوانه @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃ خودش دلش میخواست که برود با پدرش که حرف میزد معلوم بود چندباری خطر از بیخ گوشش رد شده. به شوخی چندباری حرف از شهادت زده بود اما بار آخر می گفت دعا کنید اینبار شهید شوم. بعد از شهادتش هم همه می‌گفتند که مصطفی خودش می‌خواست و دعا کرده بود که برود. می گفتند چرا حرف شهادت را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری. گفته بود به خاطر دل کندن از خانواده نیست، دلم با عشق دیگری است. مادر از عشق و علاقه مصطفی می‌گوید که اگر نبود او را به سوریه نمی‌کشاند: "با من از شهادت حرف نمی‌زد می دانست ناراحت می‌شوم. اگر عشق و اراده‌اش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمی‌رفت اما خودش می‌خواست که برود. خودش می‌خواست که وارد رزم شود. راوے : 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
عاشقانہ هاےیڪ مادر فقط جوانت نہ، جوانیت رفت! مادر شهید در دو نما بدرقہ تا دلتنگے ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❣ آمدم زندگے را تماشا ڪنیم رفتے و رفتنت را تماشا ڪردم فقط قدم هایت را آرام بردار تماشاے دل بریدن از زندگے آسان نیست @sangarshohada🕊🕊
: 🔸خوش‌خویی در سہ چیز است: دوری کردن از کارهای ، طلب حلال و فراهم آوردن آسایش و رفاه برای خانواده. ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
معبر مین برایت پل صراط میشود و تو انتخاب میکنی دیدار و وصال یار را یا خانه گلی یا در لجن ماندن را ... ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
#شهیدان_مصطفی_و_مجتبی_بختی معبر مین برایت پل صراط میشود و تو انتخاب میکنی دیدار و وصال یار را ی
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ 💠 مصطفے و مجتبے ڪہ مدت ها تلاش ڪردند تا خود را برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریہ برسانند هربار به دلیلے دچار مشکل مے‌شدند. عاقبت تصمیم مےگیرند هویت ایرانےخود را تغییردهند و از طریق تیپ فاطمیــون به این آرزوی سخت خود دست پیدا ڪنند.اما حکایت "ڪه عشق آسان نمود اول ولےافتاد مشکلها" براے این دو برادر رقم خورد ... مادر شهیدان مے گوید : آنها براے اینڪه بتوانند خود را افغانستانے معرفے ڪنند از مهاجرین پرسیده بودند چه اسم‌هایے بگذاریم ڪه طبیعے تر باشد؟ خودشـان را پسر خالـہ معرفے ڪرده بودند. یعنے من با نام (سڪینه نوری) خاله مصطفے (بشیرزمانی)ومادر مجتبے (جوادرضایی) بودم. اسم پدرشان را هم گذاشته بودند جمعه خان. بچہ ها منو افغانستانے معرفے کرده بودند اگرتماس مےگرفتند بایدبا لهجه حرف میزدم. "با من تمــرین ڪرده بودند" یڪ روز زنگ زدند و گفتند: خانـم ! شما جواد رضایے را مے‌شناسید؟ گفتم: بله مادرش هستم باکمک الهی تونستم با زبان افغانستانی صحبت کنم اینقدرراحت نقشم را بازی کردم که متوجه نشدند. پسرانم راهےسوریه شدندمن آگاهانه راضی به رفتنشان شدم. مے ‌دانستم ممڪن است شهید شوند، سرشان را ببرند و بدنشان را تکه تکه ڪنند، اینها همه را مےدانستم بعد گفتم:راضے به رضاے خدا هستم و قربون بی‌بی‌ زینب(س) هم مے‌روم که خاک پایش هم نمے‌شوم پسرانم فدای بی بی جان و هر دوباهم فدایے حضرت زینب (س) شدند. "روحمـــــان با یادشـان شـــاد " 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣6⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 167 جریان آب ادامه داشت و ما دست به کار شدیم تا مانع پیشرَوی آب به پشت خاکریزمان شویم. به کمک هم لوله هایی را که زیر خاکریز به عنوان ورودی کانال گذاشته بودیم با گونیهای خاک مسدود کردیم و جریان آب پشت خاکریز متوقف شد. حدود ساعت دو بعدازظهر دستور دادند عقب برگردیم. در کنار نیروهای اصفهان، از لشکر عاشورا فقط گردان امام حسین در آن منطقه بود که قرار شد به اردوگاه شهدای خیبر برگشته و خط را به گردان دیگری تحویل دهند. در همان هنگامه خمپاره ای وسط بچه ها افتاد و عده ای از جمله امدادگرها زخمی شدند. تا آن لحظه چیزی نخورده بودیم و من خیلی گرسنه و تشنه بودم. سوار ماشین شدیم؛ ماشین تویوتایی که در منطقه زیر تیر و ترکش و در چاله و چوله ها داغان شده و بچه ها به آن داشقا می گفتند. از آن طرف یکی از ماشینهای تدارکات لشکر اصفهان از راه رسید و نان و برنج و هندوانه بین بچه ها پخش کرد. تویوتا که راه افتاد، خواستم از ماشین تدارکات، هندوانه بگیرم اما ماشین سرعت گرفت و نزدیک بود بیفتم زمین. بچه ها مرا گرفتند و با زحمت داخل ماشین کشیدند در حالی که هندوانه را با چنگ و دندان حفظ کرده بودم! بچه ها داد میزدند: «قارپئزی اوتور، اوزون توشوسن!»(1) وقتی در ماشین جابه جا شدیم هندوانه به دادمان رسید و عطشمان کمی فرو نشست. به خط زید که رسیدیم با ماشینهای دیگری به اردوگاه شهدای خیبر منتقل شدیم. آنجا کسی از لو رفتن عملیات خبر نداشت. به همین دلیل، هر کس ما را میدید میپرسید: «پس چرا برگشتید؟» ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (1) هندوانه رو ول کن خودت داری می‌افتی! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣6⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 168 خبر لو رفتن عملیات ناباورانه در میان بچه ها میچرخید. همه نگران بودیم که چه خواهد شد. دو سه روز بعد آقا مهدی باکری به جمع رزمندگان لشکر آمد. همه از دل و جان دوستش داشتیم و مثل همیشه حرف هایش بر جانمان می نشست. آقا مهدی از آمادگی برای عملیاتهای آتی حرف میزد و از لو رفتن عملیات. صدای گریه بچه ها بلند شد. همه می دانستیم برای طرح و اجرای یک عملیات چقدر زحمت کشیده می شود. نیروهای گردانها هم ماهها آموزش و شرایط سخت را برای رسیدن به عملیات طی میکردند. در آن شرایط خبر لو رفتن عملیات برای همه مصیبت بار بود. آقا مهدی در آخر صحبتهایش فرمود که همه پانزده روز به مرخصی میروید و انشاءالله برمیگردید تا از اردوگاه شهدای خیبر به منطقه دیگری عزیمت کنیم. این اتفاق تأثیر خیلی زیادی روی من گذاشته بود، تا مدتها به لو رفتن این عملیات فکر میکردم. فکر میکردم در حفاظت اطلاعات خوب عمل نکرده ایم. نیروهایی که در مناطق مختلف جنوب و غرب حضور داشتند، بر مبنای آموزشهایی که می دیدند به راحتی می توانستند حدس بزنند عملیات آتی در کدام منطقه خواهد بود. بعید نبود در میان هزاران نفری که قبل از عملیات برای صحبت با خانواده هاشان اقدام میکردند چند نفر هم از حدس و گمان خود در مورد منطقه عملیات با خانواده یا دوستانشان صحبت کنند. به ما گفته بودند دشمن میتواند از طریق امکانات پیشرفته مکالمات را شنود کند، ستون پنجم هم که همیشه فعال بود و کوچکترین اطلاعات را به دشمن میرساند. به هر حال تلخی لو رفتن عملیات تا مدتها با ما بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے 12 🍃🌸ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_حسین_جمالی🌸🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
عشق است اینڪہ #یڪ نفر آغاز می‌ کند... هر روز صبح را بہ هـوای سلام بر شما شهیدان... #صبحتون_شهدایی🌷 #شهید_سید_مصطفی_موسوی ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃ بارها از او خواستیم لباس مشکی خود را از تن در آورد اما او قبول نمیکرد.میگفت تا دنیا دنیاست ما عزادار حضرت زهرا هستیم یک روز زن همسایه که با یک جعبه شیرینی برای عیادت آمده بود گفت خوبیت ندارد شما مریض هستید و مهدی مشکی پوشیده به مهدی گفتم اقا مهدی مردم فکر میکنند تو همیشه عزادار هستی اما مهدی گفت کی گفته ما عزادار نیستیم ما تا قیام قیامت عزادار حضرت زهرا و بچه هاشیم فقط دو پیراهن طوسی و قهوه ای داشت که ایام میلاد به تن میکرد 🌷 راوے : ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
از دنیا ڪہ بگذریم از همان... دلبستگے هایمان همان #خودِ خودمان..! از همہ ے اینها ڪہ گذشتیم... تازه مے شویم لایق ... لایق #شهادت ... #شهید_سید_مصطفی_موسوی🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
شهادت ! رحمت خداست ؛ و بارانے است ڪہ بــــر هـــر ڪس نمیبارد... عاشق ‌دنــیا شده ‌را ‌ندهند..✨ ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌸🍃🌸 روز تولـــــدت به غلط روز دختر است در اصل روز آمدنت روز خواهر است شادند از حضور تو اهــــــل جهان ولی خوشحالی امام رضا جور دیگر است 🌸🍃🌸 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
بدون شرح نیست ناتوانم در شرح😔 ڪودڪے هایم پاے قاب تو.. دارند بزرگ می شوند.. فاطمہ خانم و ریحانہ خانم پیشاپیش روزتون مبارک🌹🌹 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🍃🌸🍃🌸🍃 بابایی تـــــرین دختـــــر دنیا روزت مبـــــارڪ🌷 🍃🌸🍃🌸🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣6⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 169 همه آمادۀ بازگشت شدیم. به راه آهن آمدیم و در میان شلوغی نفس گیر نیروها بالاخره سوار قطار شدیم. با اینکه عده ای از نیروها با اتوبوس به مرخصی میرفتند اما چون لشکرهای دیگر هم به مرخصی میرفتند راه آهن غلغله بود. بالاخره قطار راه افتاد. در آن حال همه سعی میکردند با دوستانشان در یک کوپه باشند. اکیپ ما هم مشخص بود، جمعی از نیروهای شلوغ گردان امام حسین؛ عبدالحسین اسدی، علی نمکی، فرج قلیزاده، مصطفی پیشقدم، بابا و... آن روزها بابا که طبع شعر داشت شعرهای قشنگی برای بچه های گردان گفته بود که دهان به دهان میگشت. مصطفی پیشقدم هم نیروی آزاد بود و به خاطر اینکه کمی سیه چرده بود بابا در شعر بلندی که برای بچهها گفته بود، بیت هایی هم در وصف او داشت: بو گورداندا گَزر آزاده بئر شخص سیاهی دان قارا چایدانه بنزر! [1] در طول مسیر در کوپه و سالن هنگامه ای بود. با تاریکی شب به کوپه مجاور حمله میکردیم، چراغها را خاموش کرده و همدیگر را مشت و مال میدادیم؛ عالمی بود جمع ما. از کوچکترین بهانه برای شلوغی نمی گذشتیم. غذایی که در قطار به نیروها داده شد ساندویچ همبرگر با نوشابه بود، همبرگری شبیه لاستیک که بچه ها به حق اسمش را «تایر» گذاشتند. خیلی ها با خوردن آن دل درد گرفتند. با اینکه آن غذا را به زحمت میشد هضم کرد اما برای شیطنت هم شده با شلوغی دوباره غذا می گرفتیم. با آن جمع در هر زمان و مکانی خوش می گذشت. ــــــــــــــــــــــــــــــــ (1) در این گردان شخص آزاده‌ای می‌گردد که از سیاهی به کتری می‌ماند! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣6⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 170 بالاخره به تبریز رسیدیم اما قبل از توقف قطار، بچه های تبریز برنامه جلسات در پایگاه های مساجد را به همدیگر می گفتند: دوشنبه شب در محلۀ سیلاب هستیم، سه شنبه مسجد گَزران و... برای ما زمانی مرخصی ها خوش می گذشت که رابطه مان با بچه های جبهه حفظ می شد. همه بچه های قدیمی جنگ این حس و حال را داشتند و به همین خاطر بود که در شهر هم بچه ها با هم بودند و مساجد میزبان جمع باصفای بسیجی ها. مساجدی که برای این کار پیشقدم میشدند گاه کل نیروهای یک گردان را دعوت میکردند. گاهی با مشارکت مردم شام تدارک می دیدند؛ سفره های بلندی که بچه ها دورش می نشستند آدم را به فضای جبهه می برد. یک شب مراسم در مسجد کلانتر خیابان عباسی بود. کریم قربانی که عضو پایگاه آنجا بود ضمن دعوت به من گفت که شب خودم تو را هر کجا خواستی میرسانم. معمولاً بعد از شام برنامه عزاداری و سینه زنی بود و بعد از مراسم هر کس با دوستانی که ماشین یا موتور داشتند، برای برگشتن هماهنگ میشد تا دیروقت کسی در بازگشت با مشکل روبه رو نشود. آن شب هم سفره ها پهن شد و بعد از صرف غذای خوبی که مردم و اهل مسجد داده بودند، عزاداری برپا شد و در پایان زمان و مکان مراسم بعدی اعلام شد. در این مدت، چند بار به کریم قربانی اشاره کردم که دیر شده و باید بروم اما او میگفت: «نه! خودم میرسونمت.» بالاخره موتور یکی از بچه ها را گرفت تا مرا به مقصد برساند. آن شب قرار بود به خانه برادرم در خیابان بهار بروم که فاصله نسبتاً زیادی با آن محله داشت. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✧✦•﷽‌ ✧✦• ✍سلام همسنگری های عزیزماقصد داریم را برای یک خانواده مستضعف (مادری پیر)جمع اوری کنیم مهم نیست چه مقدار میتونیم کمک کنیم مهم اینه که بی تفاوت نباشیم چنانچه کسی قصد داره در این امر خیر شریک بشه با ای دی زیر هماهنگ کنه @FF8141 باتشکر🌹🌹