❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#فرازی_از_وصیت_نامه
✍ماهی یکبار به قبرستان شهدا بروید و درس مبارزه و ایثار و گذشتن از دنیا و پیوستن به شهدای صدر اسلام را فرا گیرید.سعی را بر جذب نیروهای جوان بگذارید، نه دفع آنان. سعی کنید تحمل عقیده مخالف را داشته باشید مانند شهید مظلوم آیت الله دکتر بهشتی. از اختلافات داخلی به خاطر رضای خدا و خون شهدای انقلاب اسلامی بپرهیزید.
#شهید_ناصر_کاظمی
📚کتاب سوی دیار عاشقان، صفحه 22
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#آقاے_من
یک دسٺــ
بر سر و
دسٺــِ دگر
بہ سینہام..
یعنے کہ این
ســر و جانم،
فــداے ٺــو...✨
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
با ضدانقلاب داخلے بہ شدت مبارزه ڪنید و نگذارید ڪہ #هدفهاے
شوم خودشان را بہ ثمر برسانند.
در راه #اسلام از جان و مال خود
بگذرید و براے رضاےخداوند بزرگ
قدم بردارید.✨
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#آیت_الله_جوادی_آملی:
مملکتی را که شهـدا پاک کرده اند،
آلوده نکنیم...✨
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣9⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 194
من هم تورم را جمع کردم و یاد گرفتم چطور با نارنجکهای صوتی ماهی بگیرم. وقتی نارنجک را زود می انداختیم نارنجک به عمق آب میرفت و برای هدف ما زیاد کارآیی نداشت اما وقتی ضامن نارنجک را می کشیدیم و زمانکشی میکردیم، نارنجک در فاصله کمی با سطح آب منفجر میشد. بار اول که به همین ترتیب نارنجکی انداختم در ناباوری دیدم سطح آب پر از ماهی شد! ماهیها بر اثر انفجار نارنجک صوتی موج زده شده و دو سه دقیقه روی آب معلق ماندند. بعد از آن دوباره به جنب و جوش افتاده و فرار کردند! قلق کار دستم آمد. بعد از انفجار نارنجک سریع دست به کار میشدم و حدود نیم گونی ماهی زنده از روی آب جمع میکردم. این ماهیها را می پختیم و با دوستان میخوردیم یا به راننده های ماشین تدارکات و نیروهای مخابرات میدادیم. یک روز مونسی پیش برادر صمد زبردست رفته و گفته بود چطور با نارنجک ماهی میگیرم. صمد آقا سراغم آمد و گفت: «آقا سید! بچه ها میگن تو نارنجک میندازی و ماهی میگیری!»
ـ کی میگه؟!
ـ مونسی!
ـ دروغ میگه!
صمد آقا نگاهی به انبوه ماهی هایی که گرفته بودم کرد و گفت: «پس این ماهیها رو چطور گرفتی؟»
ـ عراق خمپاره زد افتاد اینجا. من هم از فرصت استفاده کردم!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣9⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 195
صمد آقا زل زد توی چشمانم و گفت: «الان یه ماهه من اینجام ندیدم خمپارۀ عراقیها این دور و بر بیفته! تو دو روزه اومدی میگی اینجا خمپاره افتاده!» از رو نرفتم: «صمد آقا! من که از عراقیها وعده نداشتم اینجا رو میزنن یا نه! حالا که زدن و من ماهی گرفتم...!» فاصله سوله صمد آقا با محل ما حدود پانصد متر بود، از قضا خمپاره عراقیها هم گاهی در محدوده پنجاه متری می افتاد ولی آنجا که من ماهی گرفته بودم واقعاً خمپاره ای نیفتاده بود. صمد آقا سربه سرم نگذاشت و با لبخندی از من دور شد. انصافاً خیلی از دوستان با شلوغی های من کنار می آمدند. بعد از رفتن او وقتی سرگرم تمیز کردن ماهی ها بودم سروکلۀ مونسی پیدا شد و گفت: «آقا سید! یه دونه ماهی هم به من بدین...»
ـ نمیشه! آخه اینا خمپاره خوردن!
وقت خوبی برای تسویه حساب بود. بنده خدا آخرش گفت: «بابا دیگه کاری به کارت ندارم! تو هر کاری بکنی من به کسی نمیگم!» اما من کوتاه نیامدم و بعد از آن قضیه او را از سنگرمان بیرون کردیم.
در جزیره از شدت رطوبت همیشه خیس بودیم. برای همین و به دلیل جلوگیری از رماتیسم، بیشترین غذایی که در آن منطقه به ما داده میشد، سیر با ماست بود اما من به آن قانع نبودم و در طول مدتی که در جزیره ماندیم خیلی کم از غذای لشکر استفاده کردم!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_نهمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷12🌷13🌷15🌷26🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s784_510)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے
26
🍃🌸ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_بهزاد_سیفی🌸🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
نگاه را مے رباید ...!!!
هر آن ڪس ڪه زیباست
و تو زیباترینیے
اے شهید...!!
#شهید_محمدحسین_میردوستی
#صبحتون_شهدایی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍کنارشهرک محل زندگیمان باغ سبزے کاری بود،هر ازگاهی"حاج حمید"بہ آنجا سَری میزد بہ پیرمردی کہ آنجا مشغول کار بود کمک میکرد،یکبارازنماز جمعہ برمیگشتیم کہ حاج حمیدگفت: بنظرت سَری بہ پیرمردسبزی کار بزنیم از احوالاتش با خبر بشیم؟!مدت زیادی بود کہ به خاطر جابجایے خبری ازاو نداشتیم.
زمانیکہ رسیدیم پیرمرد مشغول بیل زدن بود حاج حمیدجلورفت بعداز احوال پرسی،بیل را از او گرفت مشغول بیل زدن شد،پیرمرد سبزے کار چند دستہ سبزی بہ حاج حمید داد.
✍سبزیها را پیش من آورد وگفت:این سبزیها را بجاے دست مزد بہ من داد.
گفتم:ازخانمم میپرسم اگر نیاز داره بر میدارم.گفتم: نہ سبزی احتیاج نداریم.
در ضمن شما هم کہ فی سبیل اللّه کار کردی.بعدازشهادتش یکی ازهمسایہ ها به پیرمردگفتہ بود کہ حاج حمید شهید شده.
✍پیرمرد با گریہ گفته بود من فکرکردم اون آدم بیکارے است که بہ من کمک میکرد. اصلاً نمیدونستم شغلی بہ این مهمی داره و سردار سپاهہ...
#راوی_همسر_شهید
#سردار_بی_ادعا🌷
#شهید_سید_حمید_تقوی_فر
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
تا نگاهـت میکنم
آرام میخندے بہ من ...
من فداےِ خنده ات
مآه منیــر فاتحیــن ...
#لَبیڪ_یـا_زیـنب
#رِزقڪ_شـهادت
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#ڪلام_امیرالمومنین_ع :
✍هرگاه با فكر خود بہ جايے نرسيدى، از انديشہ خردمندى كہ مشكل تو را حل مے كند پيروى كن
#غررالحكم_ح_4156📗
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣9⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 196
علاوه بر ماهیها گاهی مرغها و اردک های وحشی که روی آب یا میان نیزارها حرکت میکردند، توجهم را جلب میکردند. من برای شکار آنها هم طرحی چیده بودم. سیمهای کهنه مخابرات را جمع کرده و سر آن را به میلهای که در محل شستن ظرفها قرار داشت، بسته بودم. یک کائوچو هم برای خودم آماده کرده بودم؛ توی کائوچو را به ابعاد یک متر درآورده بودم طوری که میشد آنجا راحت نشست. آنجابه جای پل از تکه های بزرگ کائوچو استفاده میکردیم. بعد از اینکه پرندهای را میزدم، سوار کائوچویم میشدم، سر سیم را میگرفتم و داخل آب پیش میرفتم، پرندهای را که زده بودم برمیداشتم و دوباره از سیم میگرفتم و خودم را به سوی پد میکشاندم. بعد از تمیز کردن و پختن مرغها، سور و سات حسابی راه میانداختم. بچه ها برای صبحانه هم اغلب سیب زمینی می پختند و بد نمی گذشت.
در جزیره روزهای خوشی میگذراندیم. صمیمیت بچه ها بیشتر شده بود و طبیعت زیبای منطقه گرچه ما را محدود کرده بود اما گاهی چنان بود که در سکوت نیزار و آب که فقط سروصدای مرغهای وحشی و اردکها آن را می شکست، خشونت جنگ از یاد میرفت. شنا کردن در چنان فضایی دلچسب بود. اردکهای کوچکی آنجا بودند که وقتی به آدم میرسیدند یکدفعه داخل آب شیرجه میزدند و پنجاه متر دورتر از آب بیرون می آمدند. از شیطنت و بازی اردکها خوشم می آمد. یک روز مشغول شنا بودم که ناگهان آرامشم به هم خورد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣9⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 197
ـ آقا سید! زود باش بیا بیرون. میخوایم توپ بزنیم!
آنجا دو سه توپ داشتیم که هر وقت ماشینهای عراقی را در تیررس می دیدند، آنها را میزدند. سریع به سمت پد شنا کردم اما شلیک توپها شروع شده بود. این شلیکها، به دنبال خود شلیک توپهای عراقی را در پی داشت. از آب که بیرون آمدم روی پل دراز کشیدم. ناگهان درست جایی که من آنجا شنا میکردم یکی از گلوله های توپ عراقی منفجر شد. اگر سرپا بودم حتماً چند ترکش نصیبم میشد. چند ثانیه بعد بلند شدم و به طرف سنگرمان دویدم. عراقیها منطقه را می کوبیدند، من فرصت برای پوشیدن شلوار و پیراهنم نداشتم و حسابی مایه خنده بچه ها شده بودم. بعضیها تازه وضع درب و داغان بدنم را دیده بودند و چهارچشمی نگاهم میکردند.
آن روز به خیر گذشت اما یکی دو روز بعد اتفاق دیگری افتاد که باعث حیرت همه مان شد. با اینکه از نگهبانی در میرفتم اما در شستن ظرفها دقیق بودم. قسمتی از پل که آب نسبتاً تمیزی جمع میشد، محل شست و شوی ظرفها بود. آن روز مشغول شست و شوی ظرفها بودم که یک توپ کنار جاده افتاد و من به طرز عجیبی توی آب پرت شدم، انگار کسی یا چیزی مرا محکم هل داده باشد. گیج شده بودم بچه ها هم تعجب کرده بودند. دور من جمع شدند و گفتند: «چی شده؟!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✧✦•﷽ ✧✦•
#دستهای_خـــــدا_روی
#زمیـــــن_باشید
✍سلام همسنگری های عزیز ما قصد داریم #مبلغی را برای یک خانواده #جانباز ۳۵درصد و نیازمند جمع اوری کنیم مشکلات مالی زیادی دارن ۴تافرزند هم دارند امرار معاش براشون خیلی سخت شده مهم نیست چه مقدار میتونیم کمک کنیم مهم اینه که بی تفاوت نباشیم چنانچه کسی قصد داره در این امر خیر شریک بشه با ای دی زیر هماهنگ کنه
@FF8141
باتشکر🌹🌹
سنگرشهدا
بهشت، همیشہ نباید درختانے داشته بـــــاشد ڪہ رودهایے از پـــایینش جـــــریان دارند..! گاهے بیــــاب
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#دنیای_بدون_محمد
✍همیشہ اصرار داشت کہ من را برای شهادتش آماده کند. میگفت «یک روز باید با این واقعیت کنار بیایی.» آنقدر مصر بود کہ وقتی دوستانش به شهادت میرسیدند حتماً مرا هم با خود بہ تشییع جنازه و مراسمها میبرد تا نوع مراسم و برخورد خانوادههایشان را ببینم. با خودم میگفتم «یعنی ممکن است روزی برای محمد هم این اتفاق بیفتد؟ واقعاً من باید چطور تحمل کنم؟» تا بہ خانه میرسیدیم، بنا میکردم به گریه. اما محمد میگفت «خودت رو جاے اینها بگذار. اگر این اتفاق برای من افتاد، دوست ندارم گریہ کنی!
✍دلم میخواهد محکم باشی.» میگفتم «مگہ میشه گریه نکرد؟» گفت «دلم میخواهد محکم باشی. دوست دارم وقتی خبر شهادتم را بہ تو میدهند، با افتخار سرت را بالا بگیری و بگویی خدایا شکر.»
با حرف هایش آرام میشدم اما بیشتر خودم را بہ بیخیالی میزدم. من محمد را میخواستم و هنوز زود بود برود. پس میتوانستم تصور کنم حتی اگر بہ حرفهای محمد نیازی داشته باشم، بہ این زودیها کارآیی ندارد.
✍و در حالی کہ 27 ماه از ازدواجش میگذشت در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام) مقابل تروریستهای تکفیری در سوریه بہ شهادت رسید.
#شهید_محمد_کامران 🌷
راوے : #همسر_شهید
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊