eitaa logo
سنگرشهدا
7.3هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
یک هفته قبل از از سوریه به خانه آمد. پنجشنبه شب بود، نصف شب دیدم صدای ناله گریه می آید. رفتم در اتاقش از همان لای در نگاه کردم، دیدم جهاد سر مشغول دعا و گریه است و دارد با صحبت می‌کند. دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم. وانمود کردم که چیزی ندیده ام. . 🍃صبح موقعی که جهاد می‌خواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیاورم از او پرسیدم پسرم دیشب چی می‌گفتی؟ چرا اینقدر بی قراری می‌کردی؟چی‌شده؟ جهاد خواست طفره برود برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد من به‌خاطر دلهره ای که داشتم اینبار با جدیت بیشتری پرسیدم و سوالاتمو با جدیت تکرار کردم. گفت: چیزی نیست مادر داشتم نماز می‌خواندم . دیگر دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این‌ پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم! مرا بوسید و بغل کرد و رفت... . 🍃یکشنبه شب فهمیدم آن شب به خداوند و امام زمان چه گفته و بینشان چه گذشته! و آن لحن پر التماس برای چه بوده است !. راوی: مادرشهید 🌷 @sangarshohada 🕊 🕊
ماییـم و اشتیاق «عَلیکَ السلامتان» السلام علیک یاصاحب الزمان @sangarshohada 🕊🕊
وا می‌کند بر روی ما بن بست‌ها را باب الحوائج شد بگیرد دست‌ها را 🥀 (ع)🏴 🥀 @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 8 با این اتفاقها بدبینی و نفرت همراه با ترس از شاه در دل ما جوانه میزد. یادم هست چندین بار برای گرفتن سرباز به ده ریختند. مردی بود به اسم «شوکور» که میگفتند از آدمای شاه است. او گاهی با چند نفر به ده می آمد تا سرباز بگیرد! آقاجان از جمله کسانی بود که سربازی نرفته بود. هر بار که شوکور می آمد هراس به جان ما میریخت. آقاجان که چند بچه داشت قایم میشد اما مادرم جلوی شوکور درمی آمد! زن زرنگی بود و مردم روستا احترامش را داشتند. خیلی از مردم با دادن پول شوکور را راضی میکردند تا از آنها صرفنظر کند. حاج خانم هم هرگز جلوی او کوتاه نیامد و دست خالی برش گرداند. من همیشه از خودم میپرسیدم: «آخه آدمای شاه چطور این چیزا رو میدونن؟!» آن روزها مرجع تقلید خانواده ما «آیت الله خسرو شاهی» بود که در تبریز منبر داشت. در خانه ما نوارهای زیادی از صحبتهای ایشان بود و هنوز هم هست. بچه بودم که برادر بزرگم میررحیم دستم را میگرفت و می آمدیم تبریز پای منبر ایشان. آقای خسروشاهی حرف هایی میزد که خیلی از علما نمی توانستند بگویند. یک بار قصه ای گفت که هنوز توی گوشم مانده است. میگفت: «روزی شاه دستور داد برایش لحافی بدوزند. اولین خیاط لحاف دوخت و آورد. دیدند برای شاه کوتاه است و پاهایش بیرون میماند. شاه دستور داد او را بکشند. دومی دوخت اما باز هم پاهای شاه بیرون بود و او را کشتند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 9 نفر سوم آمد و گفت من خوب میدوزم. دوخت ولی باز پاهای شاه بیرون بود! این مرد گفت که من لحاف را خوب میدوزم این پاهای شاه است که مدام دراز میشود! شما باید پاهای شاه را قطع کنید!» در چنین شرایطی دورۀ ابتدایی را در مدرسه روستا گذراندم. سال 1356 تصمیم گرفتم برای کار به تبریز بیایم. از خیر درس گذشته بودم. مدتی گشتم و بالاخره در باطری سازی نوین در میدان «قونقا» به شاگردی پذیرفته شدم. آنجا متعلق به دو برادر به نامهای «محمود» و «صمد» بود. مسیر تبریز تا خلجان یک ربع تا بیست دقیقه بود و من بعضی شبها در باطری سازی می ماندم. یک روز صبح آقا محمود که به مغازه آمد با تندی به من گفت: «شنیدم وقتی من نیستم کارت میشه دختربازی و...؟!» اصلاً انتظار این حرف را نداشتم. به جای هر جوابی زدم زیر گریه. ساعتی بعد برادرش آقا صمد برای دلجویی آمد کنارم. گفت: «خیلی از بچه ها که میان تبریز میافتن تو این خط ! آقا محمود چون نگرانته این طوری گفته که حواستو جمع کنی...» آن سالها آقا «محمد نمکی» ـ پسر همان دایی ام که جلسات ده را اداره میکرد ـ در قم درس طلبگی میخواند و ما برای اولین بار از او بود که اسم «امام خمینی» را شنیدیم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
حواستان هست ؛ این‌ها استخوان‌های آن شهیدی‌ست که پای امام زمان خود ایستاد مبادا جا بمانیم ..... j๑ïท➺ @sangarshohada🕊
18.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کجا بره...؟ سائل آل موسی بن جعفر! همه درا...! بسته شد روی من غیر این در! 📺 🎙 (ع)🏴 @sangarshohada🕊🕊
یک سقف یک آرزو ... روزگار ، شوخی‌ هایشان را خرید..! و آرزوهای آمیخته با خنده‌هایشان را برآورده کرد. حالا که بر مزار سیدعلی می‌روی و به سوله‌ ساکت گلزار شهدا که دیگر ، رواق حـرم سید شده است نگاه می‌کنی، به یاد آرزوی شوخی‌وار او می‌ اُفتی که گفته بود : " ای کـاش روی قبر ما هم سایبانی و گنبدی بسازند" @sangarshohada 🕊🕊