eitaa logo
سنگرشهدا
7.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے 35 🍃🌸ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_صفدر_حیدری🌸🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هویت شهـید...پلاک وی نیستــ هویتــ شهید.. #خون_جاری بر پیشانی اوستـــ که تقدیـر آن در عهد الست بر پیشانی او مےدرخشد.. #شهید_عباس_بابایی #سالرزو_شهادت #صبحتون_شهدایی🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃✨↫«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬✨❃ شهيد بابايي از اتومبيل‌هاي شيك و پر زرق و برق اصلاً خوشش نمي‌آمد و براي اياب و و ذهاب اگر يك وانت هم در دسترسش بود، از آن استفاده مي‌كرد. خدمت به مردم و به خصوص خدمت به رزمندگان برايش از هر كاري شيرين‌تر بود... يك‌بار با هم در جزيره مجنون بوديم و يك وانت در اختيار داشتيم، هنگام غروب آفتاب مرا صدا زد و گفت: حسن مگر وانت نداري؟ گفتم: _چرا گفت: ما الان كاري نداريم، بيا برويم اين بسيجي‌ها را از سنگرها به مقرشان برسانيم... گفتم: اين‌ها تمام مسلح هستند و شما شخصيت بزرگي هستيد، ممكن است مشكلي براي شما بوجود بيايد... با خنده و با لهجه قزويني گفت: پسر جان آن‌كس كه بايد ببرد مي‌برد. بيا برويم! خلاصه در اوقاتي كه كاري نداشتيم، به اصرار ايشان مي‌رفتيم و برادران بسيجي را در جزيره جابه‌جا مي‌كرديم و ايشان كه هميشه لباس بسيجي به تن داشت، رزمندگان بسيجي را در آغوش مي‌گرفت و با شوق مي‌بوسيد و مي‌گفت: شما لشكريان امام زمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) هستيد قدر خودتان را بدانيد... راوے : 🌷 ۶۶ ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
این روزها با هـــــر بهانه اے .. در میـــــان #بغض هاے گاه و بے گاه ما .. همچنان دلتنگے تـــــان میبارد.. #شهدا_گاهی_نگاهی😔 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
زندگے با پول جبهـه، نہ تورم داشت، نہ رڪود؛ پول جبهہ براے هر ڪاری، " " بود.. ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
" بالاخره پیدا شد ! . 💠 شما این عڪس رو زیاد دیدید ، اما قطعا این چیزا رو راجع به صاحب اون نمی دونید... ☝️ ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
در مسیر بـــــاد بمان تا "مهربانی ات " تسخیر ڪند... این شهرِ پـــر از "بیهودگی" را ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣1⃣2⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 214 علی که مادرش دکتر بود به بچه ها خوب میرسید. هر کس احتیاج به آمپول داشت می آمد سراغ او. بچه ها را به چادری که وسطش پتو کشیده بود میبرد و آمپولشان را میزد. بچه باصفایی بود و من هم دوستش داشتم. از قبل در منطقه چادر بهداری هم تدارک دیده بودند و پزشکی آنجا بود که به مشکلات بچه ها میرسید. هر کس مریض می شد تحت مداوا قرار میگرفت، اما گاهی از شدت سرما وضع بعضی از بچه ها بد میشد و اجباراً آنها را به همراه نگهبان به عقبه میبردند و بعد از معالجه برمی گرداندند. تا آن روز آن همه دقت و مراقبت از اطلاعات منطقه را ندیده بودم. تنها چیزی که کم داشتیم حمام بود که به شدت مورد احتیاج بود. بچه ها دست به کار شدند، چند تکه آهن را جوش دادند و بشکه روبازی روی آن گذاشتند. زیر بشکه با شعله موتور گرم میشد. بشکه را با یک لوله کشی ابتکاری به دوش وصل کرده بودیم و می شد در حد ضرورت از آن استفاده کرد، اما مشکل تأمین آب باقی بود، چون آبی که از نزدیکی آنجا میگذشت گل آلود و برای استحمام قابل استفاده نبود. اغلب از آب باران که در چاله ای جمع میشد، توی بشکه می ریختیم و رفع احتیاج میکردیم. حدود پانزده روز از آموزش سپری شده بود. یک روز صبح که بیدار شدیم ناگهان خبر رسید برای مرخصی چهار پنج روزه میرویم. ناراحتی و نگرانی در چهره همه موج میزد: «نکنه باز هم عملیات...!» تا شب ماندیم و شب گفتند با هواپیما به تبریز خواهیم رفت. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣1⃣2⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 215 اسم هواپیما که آمد کمی حالمان جا آمد؛ مجبور نبودیم چهل و هشت ساعت تا تبریز توی قطار سر کنیم! شب سوار اتوبوسها شدیم و همانطور که به منطقه آمده بودیم تحت حفاظت شدید اطلاعات از آنجا خارج شدیم. گفته بودند کسی پرده شیشه ها را عقب نزند و انصافاً بچه ها مراعات میکردند. البته در منطقه آموزش، صدای توپخانه عراق که بستان را میکوبید، به گوش میرسید و میدانستیم نزدیک بستان هستیم. از نوع آموزشها هم میشد حدس زد که عملیات آتی، آبی ـ خاکی خواهد بود اما در حال بازگشت از منطقه باز هم امکان عملیات در نظرمان ضعیفتر شده بود. در پادگان جدیدالاحداث لشکر در دزفول که اسم «شهدای خیبر» را بر خود داشت، اتراق کرده و منتظر حرکت به فرودگاه و اعزام به تبریز ماندیم. یکی دو روز بدون برنامۀ خاصی آنجا بودیم تا اینکه خبر حرکت به سمت فرودگاه دزفول همه را از جا کند. در فرودگاه غوغایی بود. بیشتر گردانهای لشکر بودند؛ علی اصغر، علیا کبر، امام حسین، تخریب، ادوات و... مرتب میگفتند همراه داشتن گلوله و دوربین عکاسی و... قدغن است. صف بازرسی بدنی از چند ردیف میله که به همین منظور تعبیه شده بود، آغاز میشد و چندین پیچ میخورد. وقتی آن صف مارپیچ را دیدم، دادم درآمد: «من نمیتوانم این همه توی صف وایسم!» در جاهایی که صفها پیچ میخوردند و نزدیک هم میشدند، وارد صف جلویی میشدم و به تبع من چند نفر هم از صف عقبی جلو می آمدند. صفها به هم میخورد و داد بچه ها بلند میشد: «آقا! صف وایستا!» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے 36 🍃🌸ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محسن_ماندنی🌸🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
چه زیباست روز خود را با یاد یڪ #شهید آغاز ڪنیم بہ یادشان باشیم و بہ یقین بہ یادمان خواهند بود. پرچمت بر بام دلم افراشتہ باد اے شهید #شهید_محمد_امین_زارع #صبحتون_شهدایی🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊
تمام شهر را گشتمــ ڪہ #پیدایتــــ ڪنمـ اما نہ خود بودے نہ چشمے ڪه شود همتاے #چشمانتــ ... #شهیدمحمدهادی_ذوالفقارے🌷 @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
چه زیباست روز خود را با یاد یڪ #شهید آغاز ڪنیم بہ یادشان باشیم و بہ یقین بہ یادمان خواهند بود. پ
❃✨↫«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬✨❃ ✍ناوبان سوم پاسدار شهیـد محمد امین زارع ۳۱ساله از اهالی روستای سنان ساکن شهرستان فسا و از تکاوران تیپ امام سجاد(ع) نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی این شهید عزیز در آبانـماه سال ۱۳۹۴ جهت دفــاع از حرم آل الله حضرت زینب (س) این دعوت را لبیک و عازم سوریه جهت مبارزه علیه تکفریهای داعش میشود.و سرانجام در منطقه حلب و خان طومان برا اثر آلودگی شیمیایی مجروح و جهت سیر مراحل درمان به ایران اعزام میشود. ✍این شهید عزیز پس از تحمل ماهها رنج و سختی بر اثر عارضه شیمیایی سرانجام در تاریخ ۹۵/۹/۲ دعوت حق را لبیک و به خیل همرزمان شهیدش می پیوندد. و چقدر دلتنگی عجیب است آنقدر که نمیـــدانی چه می خـــواهی دلت رفتــن می خواهــد، پرکشیــدن می خواهـــد.دلـت شهـادت می خواهد ✍و بدانید که شهــادت مرگ نیست، رسالت است. رفتن نیست، جاودانه ماندن است، جان دادن نیست، بلکه جان یافتن است، به اجبــار رفتن نیست، به اختیــار رفتن است. 🌷روحش شــاد ویادش گـــرامی🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
خدایا بہ رد پاهایشان بہ قطره قطره خونشـان بہ قلب پر بہ اشتیاق قلبشــــان قسم مےدهیم عاقبتــ ‌مارا ختم به شهادتــ ڪن! ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❤️ ڪوله ات را ڪہ بستم دلم را هم درآن ... گفتم تو ڪه نباشے دیگر به کارم نمی آید... 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
قضاوت با شما... شما کدام افراد را برای اداره کشور میپسندید؟! 1⃣.تربیت شده انقلاب... 2⃣.تربیت شده غرب... @sangarshohada 🕊🕊
قدــم صــدق ، هرگز بر صــراط نمی‌لرزد ... «شهید آوینی» ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣1⃣2⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 216 با آن همه تقلب، از صبح که به فرودگاه رسیدیم تا حوالی ظهر در صف مانده بودیم. متلک پرانی بچه ها در صف هم شنیدنی بود یکی میگفت: «صف شیره»، دیگری میگفت: «صف نونه و... ازدحام و گرما کلافه مان کرده بود. بالاخره به بازرسی رسیدیم و چون چیز ممنوعی همراه نداشتیم، سریع رد شدیم؛ وارد سالن فرودگاه شدیم. آنجا هم صف دیگری انتظارمان را می کشید: «صف سوار شدن به هواپیما». باورم نمیشد آن همه جمعیت با یک هواپیما به تبریز بروند، اما قرار همین بود و بچه ها را به زور هم که شده توی هواپیما می چپاندند. بالاخره چشممان به جمال هواپیما روشن شد. چه هواپیمایی! داخلش هیچ شباهتی به هواپیما نداشت. صندلیها و تجهیزات دیگر که هیچ، حتی روکش داخلی هواپیما هم کنده شده بود. لوله های متعددی که گاهی از آنها به شدت باد می آمد، توی ذوق میزد. کف هواپیما هم پر از میله بود که امکان نشستن را منتفی میکرد. بعد از بارانی که صبح در دزفول باریده بود و زیر آن آفتاب گرم در فرودگاه، همه از شدت گرما لباسها را کنده و با عرقگیر بودیم. فشار و ازدحام نیروها هم واقعاً عرقمان را درآورده بود. خلبان مرتب صلوات میفرستاد: «برای سلامتی امام صلوات!» ـ یک صلوات برای اینکه جا باز بشه برای بچه هایی که جا موندن! قیامتی بود. چنان به هم فشرده شده بودیم که نفس کشیدن در آن شرایط کار سختی بود چه رسد به تکان خوردن و صلوات فرستادن. خلبان میگفت: «من میخوام شمارو در عرض یک ساعت و چهل دقیقه به تبریز برسونم. حالا هر طوری شده جابه جا بشید که برا همه جا بشه!» بچه ها از سر و کول هم بالا رفتند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣1⃣2⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 217 بالاخره درها بسته شد. حرکت هواپیما مثل شخص چاقی که در هر قدم، به این سو و آن سو خم میشود، مایه خنده بیشترمان شده بود: «یه صلوات بفرستید این هواپیما بلند بشه!» پرنده آهنی بلند شد و همه به عقب پرت شدیم. ناله بچه ها بلند بود: «ای وای مُردم! میله رفت توی کمرم!... نفسم در نمی آد!...» گاهی بچه ها روغن قضیه را هم زیادتر میکردند. آنقدر خندیده بودیم که دل و رودهمان به درد آمده بود. به نظرم هواپیما، مخصوص حمل مهمات یا بار بود. شاید برای حمل مجروح هم به درد میخورد اما سوار شدن چند گردان با آن وضع اتفاقی بود که دیگر تکرار نشد. اما همان برایمان خاطره ای شد که تا مدتها با یادآوری اش از خنده ریسه میرفتیم! در طول پرواز سه چهار هواپیمای جنگی هم ما را اسکورت کردند و بالاخره به سلامت به آسمان تبریز رسیدیم هواپیما ارتفاعش را کم کرد اما نتوانست بنشیند. با هر حرکت و انحراف هواپیما، وضع ما در درون دیدنی تر شد. بدن های خیس عرق و فشرده به هم و سروصدای ناله یا خنده... بالاخره بعد از یک دور چرخیدن بر فراز شهر، هواپیما بر زمین نشست. به محض باز شدن درهای هواپیما، کوران برف داخل هواپیما شد. در آن شرایط هر کس از پله ها پایین میرسید به سرعت به سمت خروجی میدوید. ظاهراً از دزفول به تبریز خبر داده بودند ما با چه شرایطی داریم می آییم. به همین خاطر اتوبوسها آماده بودند اما بین ما و آنها نردهای بود که قبل از رسیدن ما باز نشده بود. همه به سمت نرده ها میدویدیم و من جزء نفرات اولی بودم که به نرده رسیدم اما نگهبان ها نتوانستند قفل نرده را باز کنند. سیل جمعیتی که از هواپیما خارج میشد هر لحظه به نرده ها فشار بیشتری می آورد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے 37 🍃🌸ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_هدایت_الله_غلامی🌸🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
رفتہ بودے خبـــــر بگوئے.. خـــــود، #خبــــرے شدے مــــاندگار.. هوای ڪوے تـــو از سر نمے‌ رود، آری..✌️ #روز_خبرنگار 🎤 #اولین_شهید_خبرنگار_مدافع_حرم #شهید_محسن_خزائی🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
📽سلام و درود بر خبرنگارانے ڪہ راوے حماسہ هاے دفاع مقدس بودند ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
💠«مزار شریف سقوط کرد. هفدهم_مردادماه۱۳۷۷، اینجا محل کنسولگری ایران در مزار شریف است، من #محمود_صارمے خبرنگار خبرگزارےجمهوری اسلامے ایران هستم، گروه_طالبان چند ساعت پیش وارد مزار شریف شدند. #خبر_فوری_فوری مزار شریف به دست طالبان سقوط کرد، عده‌ای از افراد طالبان در محوطه کنسولگرے دیده مے‌شوند به من بگویید که چه وظیفه‌ای ...» #آخرین_پیام #خبرنگار_شهید_محمود_صارمے #روز_خبرنگار_گرامے_باد 🌹
آنانکه سـوے یارشان پرواز ڪردند از پاے جان، بند اسارت، باز ڪردند در جامِ خونِ خودجمالِ یار دیدنـد از شوق، آهنگ سفر را ساز ڪردند #خبرنگارشهید #محمد_تقى_ارغوانى #روزت_مبارك🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊
رفتید و ما مانده ایم و این همہ گرفتارے: نفس...غرور ڪینہ...حسد...ریا 😔 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊