خادم امام زاده و هیئت بود
ولے همیشہ جلوی درمےایستاد
معتقد بود دربانے وخاڪی بودن
برای ائمـــه لطف بیشترے دارد،
میگفت هرچے ڪوچڪتر باشی براے امام حسین بیشتر نگاهت مےڪند.
#شهید_امیرسیاوشی
@sangarshohada
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
" شهدا و امام حسین (ع)"...
گریه ڪن امام حسین عليه السلام بود. از اونایے ڪہ گریه ڪردنش با بقیه فرق مےکرد. وقتے از مجلس روضه امام حسین مےآمد بیرون چشمانش سرخ شده بود، از بس گریه مےڪرد. ڪارهاش طورے تنظیم می شد ڪہ به روضه امام حسین عليه السلام برسہ ، هر جا روضه بود مےدیدیش..
روزے چندبار زیارت عاشـورا مےخوند، همیشه هم مےگفت: «من توی بغل تو شهیـد مےشم.» حرف اون شد. تو بغل من شهیـد شد اونم با گلـوی بریده روی سنگ قبرش با خط درشت نوشتند: « هذا محب الحسین عليه السلام ».
✍ راوی: حاج حسین ڪاجی
#روحانی_شهید_مرتضی_زندیه
#گردان_تخریب_لشڪر17
#شهادت_ڪربلای5
#لبیڪ_یاحسین
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
آوای مادرانه - عاشورا.mp3
15.35M
🎧 #بشنوید🎧
رادیو #آوای_مادرانه اینبار روایتگر واقعهی کربلاست!
قسمت اول: کشتی نجات
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
ڪلیپ مداحی با نوای طلبه و
مداح #شهید_حجت_الله_اسدی
من زینبم ...
پناه حرم ،
ڪجا داری میری بگو برادرم ،
بدرقه ی راه تو دیده ترم ،
آهسته تر برو داداش ڪه مضطرم ...
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣7⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 279
نزدیکتر که رسیدیم صدایم را بلند کردم: «حالا دیگه چرا قایم شدید؟ اینجا که چیزی نیس!» یک نفر که بعدها فهمیدیم فرمانده گروهان است پرسید: «میدونی عراقیا کجان؟»
ـ عراقیها یک عمر با اینجا فاصله دارن!
جواب من کمی جورش کرد. دوباره گفتم: «جلوتر از اینجا ما دو تا خاکریز پر از نیرو داریم. شما برای چی اینجا این کارا رو میکنید؟!»
حالا دیگر پر و بال باز کرده بودند. چند نفر احاطه ام کردند و پرسیدند که ما که هستیم و چه خبر شده. مختصری از شب اول عملیات و بلمها گفتم. با ناباوری نگاه مان میکردند. فرمانده شان مرا کناری کشید و پرسید: «تو رو خدا بگو ببینم جلو چه خبره؟!»
ـ والله الان که خبری نیس...
دیدم خیلی مصر است بداند چه اتفاقاتی افتاده. کمی از ماجرای شب گذشته و انهدام تانکها را برایش تعریف کردم. میگفت: «شما چطور رفتید جلوی اونا. با چه دل و جرئتی!»
ـ با همون دل و جرئتی که شب اول عملیات اومدیم و تو اون شرایط به خط دشمن زدیم!
از شدت آتش دشمن و جانفشانی بچه ها گفتم. دیگر حسابی با هم رفیق شده بودیم. پرسید: «جلو قراره چطور بشه؟ تصمیم چیه؟ کی میره اونور دجله؟!»
ـ هیچی! امشب هم عملیات داریم. انشاءالله از دجله عبور میکنیم و میریم اونطرف!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣7⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 280
ـ شما؟ آخه با کدوم نیرو؟
ـ اگر نیروی جدید نیاد، با همون سی چهل نفری که باقی موندن!
حالا دیگر برایمان غذا و کمپوت آورده بودند، با فرمانده شان حسابی گرم گرفته بودیم. بعد از تعریف اوضاع منطقه دوباره سر تا پا براندازم کرد و گفت: «این دیگه چه قیافه ایه؟ لااقل برو بگرد شلوار دیگه ای پیدا کن بپوش!» راست میگفت وضع لباسهایم که مال عراقیها بود خیلی ضایع بود. به جای پوتین کتانی داشتم، پیراهنم روی شلوار افتاده بود، اسلحه ام را در خط گذاشته بودم و فقط دو تا نارنجک داشتم. بندۀ خدا حق داشت از ظاهر من تعجب کند. حالا که صمیمی تر شده بودیم نوبت من بود که نصحیتش کنم: «روحیۀ نیروهاتونو تضعیف نکنید! شما که با این وضع اینجا موندید لااقل به نیروهاتون بگید برن بالا تو منطقه پخش بشن... فاصله مون با عراقیها خیلی زیاده. ما باید بمیریم تا دشمن دوباره بتونه بیاد اینجا. تا ما زنده ایم اونا حق ندارن این طرفارو نگاه کنن!... از عقب هم که داره نیرو میرسه...» خلاصه با این حرفها کمی شیرشان کردیم. بعد از صرف غذا و کمپوتی که برایمان باز کرده بودند با امیر از آنها خداحافظی کرده و به راه خودمان ادامه دادیم. وقتی پیش برادران ارتشی بودیم خبر شهادت «محمد زاهدی» را هم شنیدم. این دومین محمد زاهدی بود که در عملیات بدر به شهادت میرسید. شنیدم او هم شب اول در همان قرارگاه شهید شده است، من تا آن لحظه نفهمیده بودم. خبر شهادتش ناراحتم کرد. او آدم عجیبی بود؛ باایمان، اخلاق و اعمالی عالی. از بزرگترین امتیازات هر دو شهید زاهدی ها، سابقه و تجربه آنها بود و شهادت هر نیروی با تجربه در جنگ یک جای خالی بزرگ بود که به این زودیها پر شدنی نبود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودوپنجمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷6🌷7🌷9🌷10🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷20🌷21🌷22🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s825_010)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
✧✦•﷽ ✧✦•
#دستهای_خـــــدا_روی
#زمیـــــن_باشید
✍سلام همسنگری های عزیز ما قصد داریم #مبلغی را برای مخارج تحصیل دوتا #دانش_اموز مستضعف و نیازمند جمع اوری کنیم مهم نیست چه مقدار میتونیم کمک کنیم مهم اینه که بی تفاوت نباشیم چنانچه کسی قصد داره در این امر خیر شریک بشه با ای دی زیر هماهنگ کنه
@FF8141
باتشکر🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺نماهنگ #لالایی_اصغرم
به مناسبت برگزاری همایش #شیرخوارگان_حسینی
🎤با صدای
#على_فانی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#شهید_پلارک
#بہ_شیوه_حــــر
✍شب عاشورا، سید احمد همه بچه ها رو جمع کرد. شروع کرد براشون به حرف زدن. گفت:« حر، شب عاشورا توبه کرد. امام هم بخشیدش و به جمع خودشون راهش دادند. بیایید ما هم امشب حر امام حسین عليه السلام بشیم.»
✍نصف شب که شد. گفت: پوتین هاتون رو در بیارین بندهای پوتین ها رو به هم گره زد. بعد توی پوتین ها خاک ریخت و انداختشون روی دوشمون.گفت: «حالا بریم» چند ساعت توی بیابون های کوزران پیاده رفتیم و عزاداری کردیم اون شب احمد چیزهایی رو زمزمه می کرد که تا اون موقع نشنیده بودم.
#شهید_سید_احمد_پلارک
راوے : #همرزم_شهید🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🎧 #بشنوید🎧 رادیو #آوای_مادرانه اینبار روایتگر واقعهی کربلاست! قسمت اول: کشتی نجات ว໐iภ ↬ @sang
5. moharam.mp3
12.23M
🎧 #بشنوید🎧
رادیو #آوای_مادرانه اینبار روایتگر واقعهی کربلاست!
قسمت دوم: دوست خوب
#پیشنهاد_دانلود
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🎧 #بشنوید🎧 رادیو #آوای_مادرانه اینبار روایتگر واقعهی کربلاست! قسمت دوم: دوست خوب #پیشنهاد_دانلو
دوستان پیشنهاد میکنم حتما اوای مادرانه رو دنبال کنید برای ضبطش خیلی زحمت کشیده شده