↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودوهفتمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
1🌷2🌷3🌷4🌷5🌷6🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷19🌷20🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s835_380)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
در جدالِ عقل و عشق عشـق پیـــروز میـدانּ است و عشـق یعنـے رسیـدنּ بہ خـدا، و عشـق یعنـے شهادت...
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهدا
#شکرگزار
هر روز که بچه هاش پیش چشمش رشد میکردند و بزرگ میشدندو کارهای جدیدی یاد میگرفتند، سجده شکر بجا می آورد
وقتی حرف از بچه مریضی زده میشد و یا در تلویزیون چیزی میدید اول میگف:اللهم اشف کل مریض و بعد سریع به سجده میرفت و خدارو شکر میکرد
وقتی بچه هارو بغل میگرفت با صدای بلند و با لحن خاصی میگفت: من چقدر باید خدارو شکر کنم که شمارو به ما هدیه داده...خدایا ازت ممنونم
این جملات را را بارها تکرار کرده بود .با این کار هم شکر خدارا بجا آورده بود و هم به بچه ها شخصیت داده بود و آنها هم یاد میگرفتند...
#متواضع_بود
آقاجواد هیچ وقت مغرور نبود و خود را بالا نمی دید.حتی در برابر بچه ها
اگر کار اشتباهی میکرد خیلی راحت عذر خواهی میکرد و این کار اصلا برایش سخت نبود
اگر فکر اشتباهی میکرد ویا حرف اشتباهی میزد و بعد علی اکبر میگفت : نه بابا اینجوری نبود، اینطور بوده ،خیلی زود میگفت:
اِ، ببخشید باباجون.من اشتباه فکر کردم، شما درست میگی...
شما همیشه حرفات درسته ماشاءَالله، آخه شما پاکی ،گناهی نداریو خدا شمارو دوست داره...
#شهید_جواد_الله_کرم🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣9⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 295
ـ نزن! من ارتشی ام... نزن!
زود آوردمش داخل کانال؛ جایی که فعلاً دست ما بود. او تعریف میکرد که ارتش در منطقۀ تانکها و پد هلیکوپتر عملیات کرده ولی مجبور به عقب نشینی شده. عده ای شهید شده بودند و آن جوان هم در آن گیرودار به این سمت دویده و سر از نزدیکی کانال درآورده بود و حالا می پرسید: «اینجا کجاس؟!» گفتم: «خوب اومدی! بیا اینجا!» اصلاً ترکی نمیدانست و من هم حال و انرژی فارسی حرف زدن نداشتم. با مخلوطی از فارسی و ترکی منظورم را به او فهماندم که در دل عراقی ها هستیم. گفتم: «بیا سنگرای عراقیها رو خراب کن و تو شیب کنار اتوبان با این گونیها یه سنگر سه لایه برای من درست کن.» فهمید سنگری میخواهم که از هر طرف سه گونی دورش را گرفته باشد. حدس میزدم صبح چه قیامتی به پا خواهد شد و در آن لحظات، بهترین نیرو برای دست و پا کردن یک سنگر حسابی برایم رسیده بود. او کارش را شروع کرد و من برای پاکسازی کانال رفتم.
عراقیها وقتی دیده بودند ما پاکسازی را شروع کرده و همه چیز را منفجر میکنیم، زرنگی کرده و پالتوهایشان را روی سرشان کشیده و خود را به مردن زده بودند! عده ای هم واقعاً به درک واصل شده بودند. از کثرت جنازه به سختی میشد حرکت کرد. از هر جا که تیر می آمد همانجا را پاکسازی میکردیم چون هم مهمات کم داشتیم هم نیرو.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣9⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 296
هوا داشت روشن میشد که خبر رسید: «اصغر آقا و بچه های تخریب تو محاصره افتادن!» کار هر چه پیش میرفت سخت تر میشد. کنار اتوبان و پل یکپارچه آتش و دود بود. بچه های تخریب را بدجوری میزدند چون آنها اسلحه هم همراه نداشتند و تقریباً بی دفاع بودند. محمد تجلایی و حسن نوبری به همراه پنج شش نفر دیگر به طرف آنها رفتند و بعد از نبردی سخت توانستند محاصره را شکسته و آنهایی را که زنده بودند پیش ما برسانند. عده ای از بچه های تخریب مظلومانه به شهادت رسیده بودند و عده ای هم نتوانستند از محاصره خارج شوند و به اسارت درآمدند، اما تعدادی هم به همراه اصغر قصاب عقب آمدند. علی بهلولی هم که بین آنها بود در راه بازگشت از ناحیه شکم تیر خورده بود ولی به هر ترتیب کنار ما رسید.
آفتاب داشت صحنه را روشن میکرد و این بار خبر محاصره آقا مهدی باکری، محمود دولتی و عدهای دیگر در روستای حریبه رسید. روستایی که باید تصرف میشد تا ادامه عملیات و دستیابی به اهداف میسر میشود، این را آقا مهدی بهتر از هر کسی می دانست. بلافاصله اصغر آقا با چند نفر از بچه ها به سمت حریبه رفت. علی آقا تجلایی را هم آخرین بار همانجا دیدم. او که به سمت حریبه میرفت به ما گفت: «آگه میخواین بمونین، بمونین اما بهتره که اینجا نمونین، کمی باشین و بعد زخمیها رو بردارین و کنار دجله برید تا به عقب برگردین، عراقیها به زودی میرسن!» حادثه ها پشت سر هم اتفاق می افتادند. گلوله های تیربارم ته کشیده بود و دنبال گلوله میگشتم. یادم افتاد دیشب باصر نوار گلوله تیربار را دور سینه اش پیچیده بود. رفتم کنارش که دیگر صدایی از او نمی آمد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودوهفتمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷19🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s835_380)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊