📸وقتی #فرمانده میگوید تا جان در بدن دارم در میدان هستم سرباز اینگونه
اشک میریزد😭
#ما_همہ_سرباز_توایم_خامنہ_ای
#جان_کف_دست_گوش
#بہ_فرمان_توایم_خامنہ_ای
@sangarshohada 🕊🕊
🔺 استادیوم آزادی سال ۱۳۶۵
سخنرانی رهبر انقلاب امام خامنهای (رئیس جمهور وقت) در جمع نیروهای رزمنده بسیجی که از سراسر ڪشور جهت اعلام آمادگی برای اعزام به جبهه به تهران آمده بودند.
iD➠ @sangarshohada
سنگرشهدا
پنجشنبه ڪه مے آید.. باز دلتنگ شهیدان مےشوم بی قرارِ یادیاران مےشوم.. یادجانبازان میدان جنون.. آشنایا
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#پیش_گویی_شهادت
شهیدسجادمرادی
شهیدی که حقا و انصافا خیلی شجاع و نترس بود و با شروع شدن اعزام به سوریه قصد رفتن کرد ...بعد از شهادت رفقایش همچون
شهیدمحسن حیدری
شهیدمسلم خیزاب
و آخرین رفیق و همرزم بسیجی اش شهیدحمیدرضادائی تقی حال و هوای شهادت وجودش را فرا گرفت ...در مراسم تشییع شهید دایی تقی عقب ماشین مداحی میکرد و حجله های حمید را تزئین میکرد که بعدا عکس خودش داخل همان حجله ها خورد ...اما جالب تر از همه الهام شدن شهادتش بود که همه با خنده از آن می گذشتند..روز تشییع شهید دایی تقی به دوستش که در کنار عمویش بودند میگفت به عمویم بگو بنر من اینطوری باشد ...
جایگاه محل قرار گیری جنازه ام اینطوری باشد ...قبر من در کنار حمید باشد ...
عکس های من اینطوری باشد و...اما عموی سجاد هر بار با خنده و..رد میکرد..بعد سجاد رو به رفیقش میگه همین عموی من وقتی شهید شدم هنگام مصاحبه میاد و یقه کت خودشو صاف میکنه و آیه ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله...را قرائت میکنه و از من حرف میزنه ..
روزی که جنازه سجاد برگشت ، هنگام مصاحبه همین اتفاق افتاد و رفیق سجاد در حیرت ماجرا را تعریف کردند.. یک روز در مجلس روضه یکی از رفقایش را میبیند..سجاد کمی ناراحت بود.
ازش میپرسد چرا ناراحتی سجاد میگه میخوام برم سوریه...میگه میترسی ؟ سوریه که ناراحتی نداره!!! سجاد میگه نه .. بهم الهام شده که برگشتی در کار نیست و برای فاطیما ناراحتم .
از طرفی دیگر صبح اعزام پیش پدر
شهیدحمیدرضادائی تقی رفته و از او طلب حلالیت و دعا میکند و به او میگویید راهی که من میرم برگشتی ندارد..آری..اینگونه بود که شهادت سجاد از محرم به او الهام شده بود و هر کسی می دانست لیاقتش را دارد اما کسی باور نمی کرد بتواند دوری سجاد رو تحمل کند..
#شهید_سجاد_مرادی🌷
راوی: #دوست_شهید
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣0⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 307
به آنچه بر سرمان آمده بود، فکر میکردم: «خدایا! چی به سر آقا مهدی و علی آقا و اصغر آقا اومد؟ اون طرف دجله چه اتفاقی داره میافته!؟»
گرچه در میان آن همه ماجرا هیچ زخمی برنداشته بودم، اما انگار یک گلولۀ داغ توی گلویم و دلم میسوخت. دلم آشوب بود و حدس میزدم دیگر کسی آنها را نخواهد دید.
وضع جلو را میدانستیم اما خیلی از نیروها که از اوضاع بیخبر بودند نمی دانستند چه به سرمان آمده، عراق منطقه را به شدت می کوبید و حتم داشتیم جری تر شده و جلوتر می آید. نمی توانستم درک کنم چرا دیشب که کار با نیروی یک گروهان یا حتی یک دسته تمام می شد، ما آنقدر تنها ماندیم؟! چرا این طوری شد؟! پیش خودم فکر میکردم حتی اگر همین بچه های ادوات را جلو می آوردند و تک تیرانداز میکردند، ما کمی قدرت میگرفتیم، اگر پلها منفجر میشدند کار تمام میشد؛ آن وقت با قطع ارتباط عراقیها و شرایط باتلاقی منطقه حتی ده نفری هم میشد آنجا جلوی دشمن ایستاد...
دشمن به شدت عقبۀ ما را بمباران میکرد. سازماندهی به هم خورده بود. معلوم نبود مسئول کیست و غیرمسئول کیست؟ نیروهای عراق پیش آمده و به خاکریزی رسیده بودند که ما از آنجا برای انهدام تانکها رفته بودیم. هر لحظه وضع بحرانی تر میشد. گردانهایی که عقب بودند، بمباران شده بودند. دشمن ناجوانمردانه دست به بمباران شیمیایی زده بود و عده بیشتری از نیروها شهید شده بودند. نیروهایی که عقب بودند به ناچار از ماسک استفاده کرده بودند در حالی که ما که جلوتر بودیم اصلاً از ماجرا خبر نداشتیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣0⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 308
آنجا کنار سنگرمان من و امیر بودیم و کمتر از سی نفر از بچه های تدارکات. آنها پیش از برگشتن ما از جلو خبر نداشتند و فکر میکردند ما آنجا را گرفته ایم؛ انگار قرار بود هر جا که ما با فرماندهان میرویم، پیروز برگردیم! من هم فقط از مجروحیت بچه ها میگفتم و از محاصرۀ آقا مهدی و علی تجلایی به همراه تعدادی از نیروها. از فکر شهادت آنها دیوانه میشدم! هنوز خبر قطعی نداشتیم. هر قدر میتوانستم نیروها را تحریک میکردم که میشود جلو رفت و به آنها کمک کرد. میشود لااقل مجروحان را عقب آورد اما احساس میکردم نیروهایی که عقب بودند نمی توانستند معنی حرفهای ما را درک کنند و به حساسیت اوضاع پی ببرند. ما تازه اتوبان را از دست داده بودیم و هنوز نیروهای عراقی کاملاً مستقر نشده بودند. مسئله اینجا بود که هم نیروی دشمن از هم پاشیده بود هم نیروی ما. در این میان برنده کسی بود که زودتر وارد عمل میشد و نیروی پشتیبانی میفرستاد. عراق خیلی زودتر از ما وارد عمل شد. قلّت نیرو را در خط اول دیده بودیم و حالا انبوه نیروها را در خطوط عقب تر می دیدیم که هنوز تصور واضحی از صحنه درگیری نداشتند. عراقیها مرتب نیرو هلیبرن میکردند اما از جانب ما هیچ تحرک مثبتی در انتقال جدی نیرو به صحنه دیده نمیشد. به علت دوری منطقه کاربرد توپخانه ما هم کم بود. اما توپخانه عراق به شدت منطقه را می کوبید. هواپیماها روی سرمان میچرخیدند و بمباران میکردند. هلی کوپتر حامل نیروی عراقی با آتشباری بچه ها منهدم میشد اما بلافاصله هلیکوپتر دیگری میرسید و نیرو پیاده میکرد. دشمن با جسارت و هماهنگی عجیبی وارد عمل شده بود و من در حرص و جوش بودم که چرا نیروهای پشتیبانی ما به منطقه گسیل نمیشوند؟!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودونهمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷2🌷4🌷5🌷6🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1041_380)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊