سنگرشهدا
مے دانیـد! بِینِ خُودِمـان بِمـانَد گـاهے! دلم مےخواهَـد دِلِ شما #هَـم بـرایم تَنگـ شَود... #شهید_
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_ے_شهید
✍دعاهایش درست و کامل اجابت می شد. همانطور که دلش می خواست. از خدا خواسته بود که صاحب فرزند دوقلو شود. وقتی خدا بچه ها را بهمان هدیه داد روز و شب شکر می کرد. دوست داشت نسلش محب اهل بیت باشند. می گفت: این دخترها برایم از صدها پسر باارزش ترند.
✍قبل از به دنیا آمدن بچه ها کمی دستمان خالی شد چون مجبور شدیم پس اندازمان را به یک نیازمند قرض دهیم. اهل قرض گرفتن هم نبود. از خدا خواسته بود اگر بچه ها پر روزی هستند، نشانه ای برایش بفرستد. همان روزها حق التدریس دوره ای که در یک حوزه مشغول بود و اصلا فراموش هم کرده بود، به حسابش واریز شد. آن هم یک مبلغ قابل توجه.بچه ها که به دنیا آمدند، زندگی رنگ دیگری گرفت. می گفت خیر و برکت از وجودشان می بارد. هر وقت نگاهشان می کرد، فقط خدا را شکر می کرد و بس.
✍با آنکه عاشق بچه ها بود، وقتی هنوز دو ماهشان تمام نشده بود، عازم سوریه شد. یکی از بستگان در مخالفت با تصمیمش به او گفته بود که حالا نرو، بچه هایت خیلی کوچک هستند.
و او در کمال جدیت پاسخ داده بود که مگر امام حسین(ع) بچه کوچک نداشت؟ تازه امام فرزندش را به میدان نبرد برد اما بچه های من در امنیت هستند. اگر نروم شرمنده بچه های امام می شوم.
دو ماه قبل از شهادت، تماس گرفت و گفت: کارهای خودت و بچه ها را برای آمدن به سوریه انجام بده. می خواهم واسطه زیارت شما و بچه ها باشم.
✍سوریه که بودیم، خیالش راحت بود. از بزرگ شدن بچه ها لذت می برد. بچه ها هم کلی وابسته اش شدند. بعضی روزها ساعت ها می نشست و با بچه ها بازی می کرد. آنقدر که خسته می شدند و خوابشان می گرفت. می گفت: می خواهم این مدت که نبودم جبران کنم. بگذار هر چقدر می خواهند از بچگیشان لذت ببرند...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
راوے : #همسر_شهید 🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_هشتمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷3🌷4🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷17🌷22🌷23🌷24🌷25🌷27🌷28🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1087_480)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍ به حلال و حرام خدا خیلی اهمیت میداد. در استفاده از اموال بیت المال بشدت مراقبت داشت. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. روزی که جنازهاش را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند، دوستان جوانش دور جنازه جمع شده بودند، گریه میکردند و میگفتند دیگر رسول نیست به ما بگوید غیبت نکن، تهمت نزن!
✍حتی یادم هست آخرین باری که خواست به سوریه برود، آمد ۱٠٠ هزار تومان به من داد. گفت بابا این خمس من است. برایم رد کن. من دیگر فرصت نمیکنم. در مراقبت چشم از حرام، در رعایت حق الناس، به ریزترین مسائل توجه داشت. شبهای جمعه به بهشت زهرا میرفت و پس از نماز جماعت مغرب و زیارت مزار شهدا، میرفت آن قبرهای شهدای گمنام را که رنگ نوشتههایش رفته بود، با قلم بازنویسی میکرد. قلمهایش را هنوز نگه داشتیم.
✍ بعد از آن به زیارت حضرت عبد العظیم حسنی علیه السلام میرفت و در مراسم احیای حاج منصور ارضی شرکت میکرد و تا صبح آنجا بود. این برنامه ثابت شبهای جمعهاش بود. صبح میآمد خانه، استراحت مختصری میکرد و دوباره بلند میشد و میرفت بیرون.
هیچ وقت بیکار نبود. وقتی که شهید شده بود، سر مزارش مداح میگفت تا حالا هیچ وقت استراحت نکردی. الآن وقت استراحتت است! شب و روز در تلاش و کوشش بود، برای اینکه پایههای ایمان و تقوایش را محکم کند.
#شهید_رسول_خلیلی🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_نهمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷2🌷5🌷6🌷7🌷8🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷18🌷19🌷20🌷21🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1089_980)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍سلام...
آخرین دفعه ای که قبل از شهادتش اومده بودن خونمون، بعد نماز صبح دو نفری رفتیم جنگل برای پیاده روی. دو سه ساعتی راه رفتیم... بیشتر صحبتها در مورد سوریه بود و اتفاقاتی که دفعه اول حضورشون در سوریه افتاده بود و اینکه چطور تا دم شهادت رفته و برگشته بودند..بهش گفتم اگه واقعا اینقدر که میگی خطر نزدیکه، اعزام این دفعه رو نرو تا بچه ها بیشتر ببینندت و کارها رو جمع و جور کن و دفعه بعد برو.. گفت "چند روز پیش با بقیه بچه ها رفته بودیم خونه شهید خانزاده که دقیقا بغل دستم شهید شده بود و تیر تو سرش خورده بود.
✍وقتی چشمم به دختر کوچولوش افتاد نرگس رو می گفت و دیدم که چطور با مادرش تنها شدن خیلی بهم فشار اومد." دقیقا یادمه که میگفت "حاجی الآن در وضعیتی قرار دارم که اگه زن و بچه ام شبیه زن و بچه ی اون بشن راحت ترم تا اینکه من بالای سرشون باشم." همون وقت بود که فهمیدم سید دیگه دل کنده و به همین زودی ما هم به غم فراغ مبتلا میشیم.
گفتمش "زود مرو"، گفت که "باید بروم"
شرری بود که افتاد به جانش "طاهر"
راوے : بستگان شهید
#شهید_سید_رضا_طاهر
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سلام دوستان به مدد شهدا دوباره موفق شدیم ادامه داستان نورالدین پسر ایران و پیداکنیم ان شاءالله از امشب ادامه داستان در کانال درج میشه ممنون بابت صبوریتون
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣3⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 331
گاهی به اهواز میرفتیم و کله پاچه میخریدیم. اهوازی ها تمایل زیادی به خوردن کله پاچه نداشتند به همین دلیل، کله پاچه ارزان بود. شب تمیزش میکردیم و برای صبحانه کله پاچه بار میگذاشتیم. البته در تدارکات اصلاً کمبودی نبود. امکاناتی به اندازۀ یک گردان مهیا بود و نیازی به پاتک زدن نبود.
بعد از گذشت چند روز سید با تعدادی نیرو آمد و مژده داد که «حاج قلی یوسف پور» هم میخواهد به گردان ما بیاید. حاج قلی را از گیلان غرب میشناختم؛ حاج قلی از یاران دکتر چمران بود و بچه هایی که از نزدیک با او کار کرده بودند، تعریفش را میکردند. میگفتند: «شهید چمران خودش نمونه بود، شاگردانش هم نمونه اند.» هنوز حضور قدرتمند حاج قلی را در صحنۀ درگیری ندیده بودم.
یکی از نیروهای جوان به نام «رسول آفتابی» به عنوان مسئول گروهان 1، حاج قلی یوسفپور به عنوان فرمانده گروهان 2 و یکی از بچه های جلفا به عنوان مسئول گروهان 3 معرفی شدند، اما هنوز از کادر گروهان خبری نبود. آن روزها چندین بار از گردان امام حسین سراغ ما آمدند. آنها هم دنبال کادر و نیرو بودند و سراغ ما می آمدند تا متقاعدمان کنند برگردیم گردان امام حسین، اما من و امیر نامردی کردیم و برنگشتیم! «علی چرتاب» از بچه هایی بود که مرا خوب می شناخت. بارها دنبالم آمد و کوشید برای برگشتن راضی ام کند. هنوز در گردان امام حسین کسانی بودند که با آنها سابقۀ دوستی داشتم اما دیدن چادرهای سوت و کور و خالی دردم را تازه میکرد. با این حال به گردان امام حسین زیاد رفت و آمد میکردیم. فقط در بازی فوتبال که تیم گردان امام حسین قویتر بود، ما نیروی گردان امام حسین میشدیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣3⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 332
با این همه به هیچ وجه فکر برگشتن به گردان امام حسین را نداشتم و زیر بار مسئولیتی در گردان ابوالفضل هم نرفتم.
یک روز سید اژدر مولایی که تازه از تبریز برگشته بود سراغم آمد و گفت: «قراره حاج قلی با بچه ها از شهر نیرو بیاره. شما چادرهای گروهان حاج قلی رو روبه راه کنید تا بچه ها که اومدن آسوده باشن. با امیر تصمیم گرفتیم از اول صبح کارمان را شروع کنیم. کار سنگینی بود. باید دو نفری هشت نُه تا چادر میزدیم. چادرهای نو را تحویل گرفتیم اما تا یک میله را درست میکردیم میله دیگر جابه جا میشد و مجبور می شدیم از نو شروع کنیم. بعد از اینکه هر چادر آماده میشد اطراف چادر را میکندیم و خاکها را روی کناره های چادر می ریختیم تا باد چادر را به آسانی بلند نکند. همه کارها یک طرف و تحمل بوی آزاردهنده چادرهای نو یک طرف. در هوای گرم باید زیر چادر میرفتیم و گرما و بوی بد را تحمل میکردیم. حدود ساعت سه ظهر کارمان با زحمت تمام شد. هنوز نفسی تازه نکرده بودیم که دیدیم هوا دارد خراب میشود.
گفتم: «امیر! طوفان داره میاد که همه زحمتهای ما رو ببره!»
ـ بابا نفوس بد نزن!
اما طوفان کاری به حرف من نداشت. به سرعت نزدیک میشد و میدیدیم چه هیبتی دارد. داد زدم: «بپر تو این چاله!» و رفتم توی چاله ای که کنارمان بود و آشغالهایمان را آنجا میریختیم. امیر باورش نمیشد گردباد بتواند صدمه ای به ما بزند، اما وقتی دید هوا پس است پرید کنارم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_نهمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷5🌷6🌷7🌷8🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷18🌷19🌷20🌷21🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1089_980)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊