#زندگینامہ_شهید
✍ناوبان سوم پاسدار شهیـد محمد امین زارع ۳۱ساله از اهالی روستای سنان ساکن شهرستان فسا و از تکاوران تیپ امام سجاد(ع) نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی این شهید عزیز در آبانـماه سال ۱۳۹۴ جهت دفــاع از حرم آل الله حضرت زینب (س) این دعوت را لبیک و عازم سوریه جهت مبارزه علیه تکفریهای داعش میشود.و سرانجام در منطقه حلب و خان طومان برا اثر آلودگی شیمیایی مجروح و جهت سیر مراحل درمان به ایران اعزام میشود.
✍این شهید عزیز پس از تحمل ماهها رنج و سختی بر اثر عارضه شیمیایی سرانجام در تاریخ ۹۵/۹/۲ دعوت حق را لبیک و به خیل همرزمان شهیدش می پیوندد
#شهید_محمد_امین_زارع
#سالروز_شهادت🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣4⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 347
خود حاج قلی حدود دو کیلومتر عقب تر در سنگر کمین دیگری مستقر بود. اورژانس هم حدود دو کیلومتر عقب تر از سنگر حاج قلی و حدود هزاروسیصد متر جلوتر از باقی نیروهای گروهان بود. سایر بچه های گردان ابوالفضل جایی مستقر بودند که فاصله شان تا خط اول دفاعی به حدود چهار کیلومتر میرسید. اغلب در چادری کنار اورژانس همراه پنج شش نفر از بچه ها که چند نفرشان از نیروی یگان دریایی بودند، میماندم. افرادی مثل کریم قربانی، «رضا اسکندری»، یک نفر بیسیمچی و دو سه نفر دیگر، اما امیر جلوتر در سنگر کمین حاضر بود. من و یکی دو نفر دیگر مثل پیک عمل میکردیم. سه چهار قایق در اختیار داشتیم که با آنها وسایل، مهمات، آذوقه و گاهی نامه هایی را که از شهر میرسید، برای بچه های کمین میرساندیم. گاهی پیش بچه ها در کمین میماندم و گاهی عقبتر به جایی که گردان مستقر بود، میرفتم. بچه های گردان بیشتر اوقات بیکار بودند. آنجا که میرفتیم از زور بیکاری و برای کمی تفریح هم که شده سوار بلم شده، کمی دورتر میرفتیم و شنا میکردیم. جایی که شنا میکردیم خبری از ماهیها نبود. آنجا متوجه شدم بیشترین تجمع ماهیها و موشها در همان منطقه کمینها است. شاید به دلیل بقایای غذای بچه ها که چاره ای جز ریختن آنها در آب نبود.
یک روز صبح به سنگر حاج قلی رفته بودم که صدای آتش خمپارههای دشمن به گوش رسید. کاری که وقت صبح کمتر اتفاق میافتاد. دقایقی بعد خبری در بیسیم پیچید و قایقهای کمینها پیکر مجروح عده ای از بچه ها را به سمت اورژانس آوردند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣4⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 348
سه نفر در جا شهید شده بودند که «ایوب یلدوغی» هم بینشان بود. خیلی دلم سوخت. یک امدادگر مرندی و یکی از بچه های تبریز هم شهید شده بودند. سه چهار نفر دیگر از جمله «عیسی غیور» و لطفی هم که مسئولیت یکی از کمینها را بر عهده داشتند، مجروح شده بودند. تا آن روز اورژانس که همیشه کادر نگهبان داشت آن همه زخمی و شهید یکجا به خود ندیده بود. از گردان تماس گرفتند و قضیه را پرسیدند. گفتم که نمیدانم. در واقع نخواستم بگویم. به اورژانس آمدم و دیدم عیسی و دیگر زخمیها را پانسمان اولیه کرده و دارند به عقب منتقل میکنند. در همان لحظات دیدم فرمانده گردان، سید اژدر مولایی هم آمد. عصبانیت را از رفتار و حالت چهره اش میشد فهمید. قبلاً بارها به بچه های کمین گفته شده بود کنار هم تجمع نکنند، اما معلوم بود عده ای از نیروهای دو کمین به دلیلی کنار هم آمده اند و احتمالاً دشمن تحرکشان را دیده و خمپاره زده بود.
سید اژدر کاری به کار مجروحان نداشت. یک راست آمد کنار شهدا که رویشان را با پتو پوشانده بودیم. نشست و آرام پتو را کنار زد و اتفاقاً چهرۀ اولین شهیدی را که دید ایوب بود. همه بچه ها و خود آقا سید، ایوب را دوست داشتند. او چهره ای محبوب برای بچه های گروهان بود. ناراحتی سید اژدر بیشتر شد. با عصبانیت به من گفت: «مگه نگفته بودم بچه ها روزا حق ندارن یکجا باشن!»
ـ آخه من که اونجا نبودم آقا سید! من همینجا کنار شما بودم!
ـ خیلی زود میری و به نیروهایی که توی کمین هستن میگی از این به بعد حق ندارن به هیچ عنوان روزها از سنگر بیان بیرون!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_دهمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷7🌷17🌷21🌷27🌷29🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1092_580)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#دست_هاے_خدا
#روی_زمین_باشید
سلام همسنگران عزیز ما قصد داریم برای یک زوج نیازمند کمک هزینه اولیه ازدواجشون فراهم کنیم چنانچه کسی قصد دارد در این امر خیر شریک بشه به ایدی زیر پیام بده...
@FF8141
اجرتون با شهدا🌷
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍حاج محسن بسیار بی ادعا و سربه زیر بود اصلا تو فامیل هیچ کس از درجه و سمت او در سپاه و استعداد اسب سواری،شنا و تیراندازی او باخبر نبود.
همیشه می گفت هر کار قوانین و مقرراتی دارد و اگر برای خود قوانینی بگذاری حتما پیشرفت می کنی با وجود اینکه مشغله کاری او بسیار زیاد بود، اما حفظ روزانه قرآن و درس خواندن را رها نمی کرد حتی می شد درس خواندنش تا صبح طول بکشد اما می گفت باید این برنامه را عملی کنم
#شهید_محسن_فرامرزی
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣4⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 349
من و امیر مقداری از راه را با قایق و باقی را با ماشین طی کردیم و به انبار رسیدیم، دیدیم مسئول اصلی انبار نیست. کسی که در انبار بود تازه کار بود و به اسامی و امضاها آشنایی نداشت، فکر کردیم در نامه سید دستکاری کنیم و بیش از آنچه سید خواسته بود، مهمات بگیریم. نامه اصلی را پیش خودمان نگه داشتیم و نامه جدیدی با آمار بیشتر نوشتیم. مهماتی که دادند از آنچه در نامه ذکر شده بود کمتر بود! سریع با سه ماشین تویوتا هماهنگ شده و مهمات را بار زدیم. قرار گذاشتیم مهمات را تخلیه کنیم و برای گرفتن بقیه بیاییم. فکرش را کرده بودیم در بازگشت اگر مسئول اصلی انبار را دیدیم آن طرفها آفتابی نشویم چون او امضای سید را می شناخت و نه تنها مهمات نمیداد خودمان را هم به خاطر دروغی که گفته بودیم، میگرفتند و بد میشد. اتفاقاً وقتی مهماتها را خالی کردیم و برگشتیم، یکی از بچه ها را فرستادیم تا سر و گوشی آب بدهد. دوستمان آمد و گفت که لیوانی چای خورده و با مسئول اصلی انبار گپی هم زده. فهمیدیم جلوتر از آن نباید رفت و از همانجا برگشتیم!
آن روز تا عصر مشغول جابه جایی و انتقال مهمات بودیم. وقتی کارمان تمام شد کنار شلیکا، دولول و مینی کاتیوشا با امیر عکس یادگاری گرفتیم.
همان روزها بود که با آقا سید صحبت میکردیم تا بچه های گروهان حاج قلی را که در کمینها بودند برای مرخصی به عقب منتقل کنیم. بچه ها شرایط سختی را تحمل میکردند؛ ما که شرایطمان بهتر از بچه های کمین گاه بود و به خاطر انتقال غذا و امکانات امتیاز رفت و برگشت بین کمینها و جزیره را داشتیم، حوصله مان داشت سر میرفت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣4⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 350
پس از حدود بیست روز مطرح شد که نیروهای گروهان حاج قلی به مرخصی بروند. یک گروهان دیگر به عنوان پشتیبان در منطقه داشتیم و با جابه جایی بچه ها مشکلی پیش نمی آمد. من هم میخواستم در سایۀ بچه های گروهان از مرخصی استفاده کنم. سید را راضی کردیم. بیست روز از مهلت یک ماهه ما در منطقه گذشته بود و ده روز دیگر را نیروهای گروهان دیگر میتوانستند در منطقه بمانند. وقتی بچه های گروهان حاج قلی آماده رفتن شدند، ما هم آمدیم پیش فرمانده مان.
ـ آقا سید ما هم داریم میریم با اجازه شما!
برادر مولایی سخت نگرفت و قبول کرد. تصمیم گرفت مهمات را به گروهی که بعد از ما منطقه را تحویل میگرفت بدهد.
از هور در آن شرایط جدا شدیم و همگی چپیدیم پشت کمپرسی. قرار بود شب حرکت کنیم اما هوا ابری بود و باران می بارید بنابراین صبح حرکت کردیم. منطقه شکل عجیبی به خود گرفته بود. بعد از بارش طولانی باران، دشت که نمی توانست آب را فرو برد، شبیه یک دریاچه یا حوض بزرگ شده بود. در طول راه نیروهای لشکرهای دیگر و گاه لشکر خودمان را می دیدیم که در آب گیر کرده بودند. خاکریزها گویی حوض هایی را از هم جدا میکردند. ما که از پشت کمپرسی این صحنه ها را میدیدیم خنده مان میگرفت هر چند مسئله برای کسانی که درگیر بودند، اشک آور بود.
وقتی به مقر لشکر رسیدیم، قبل از هر چیز مشتاق رفتن به حمام بودیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_دهمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷10🌷17🌷21🌷29🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1094_080)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#دست_هاے_خدا
#روی_زمین_باشید
سلام همسنگران عزیز ما قصد داریم برای یک زوج نیازمند کمک هزینه اولیه ازدواجشون فراهم کنیم چنانچه کسی قصد دارد در این امر خیر شریک بشه به ایدی زیر پیام بده...
@FF8141
اجرتون با شهدا🌷
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
آقا ابوالفضل نماز هاشو همیشه اول وقت میخوند ؛ هر وقت که مسافرت میرفتیم هر جا موقع نماز بود ماشینو کنار میزد نمازش رو میخوند همیشه تاکید بر نماز اول وقت داشت .
اصلا اهل غیبت نبود اگه در جمعی بود که غیبت پیش میومد بحث رو عوض
می کرد .
از مهربونی هر چی بگم کم گفتم فقط اینو بگم که بی توقع کمک میکرد و کمکش رو هیچ جا فاش نمیکرد و هیچ وقت در مورد موضوعی قطعی صحبت نمی کرد ودر جواب سوالات دیگران در مورد موضوعی جواب ان شاءالله و اگر خدا بخواد میداد . این اواخر بر نماز شب مداومت داشت خودم دیدم در قنوت نمازش دعا را با گریه میگفت تا ازش سوال نمی شد حرفی نمی زد .
در مورد کارش میگفت هر چی کمتر بدونی برات بهتره ؛ خدایی هیچ وقت از کارش سوء استفاده نکرد .
چند روز قبل از ماموریتش براش کلیپی از شهدای مدافع حرم گذاشتم دیدم حال عجیبی شد اشک تو چشماش جمع شد و از اتاق خواب رفت تو حال شروع کرد گریه کردن تا حالا این حالش و ندیده بودم مطمئنم از شهدا شهادتش رو همون روز گرفت .
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی🌷
راوی : #همسرشهید
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣5⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 351
اما صف حمام مثل همیشه شلوغ بود و مسئول حمام افراد را پنج نفری داخل یک حمام میفرستاد. بچه های ما بیشتر از بیست روز بود که حمام نکرده بودند. قرار شد دو ساعت بعد حمام را به گروهان تحویل بدهند. آن روز سلمانی هم به ما اختصاص یافت؛ حمام، سلمانی، پست، خیاطی، کفاشی و... همه صلواتی و آماده! اما صف همه جا بود، چون نیروی گروهان میخواستند دستی به سر و رویشان بکشند. برای اینکه نوبت به همه برسد کار را ساده کردند. ماشین را از یک طرف میگذاشتند روی سر و همه موها را از ته میزدند. عدۀ معدودی که مثل من نخواستند این بلا سرشان بیاید باید منتظر وقت دیگر میشدند. اما اکثر گروهان کچل شدند.
دستور لغو مرخصی آن هم زمانی که حتی اتوبوسها برای انتقال نیروها آمده بودند، غافلگیرکننده بود. معنی دیگر این دستور آمادگی برای انجام عملیاتی زودهنگام بود. عملیاتی در منطقه جنوب اما در جایی که هیچکس فکرش را نمیکرد و حفاظت اطلاعات منطقه و عملیات خوب انجام شده بود.
من، امیر مارالباش و دو سه نفر دیگر از برادران با دستور لغو مرخصی از رفتن به شهر منصرف نشدیم. به خاطر ساخت خانه، پدرم درگیر مشکلاتی شده بود که فقط با حضور من حل شدنی بود. پیغام فرستاده بود و خواستم به هر نحوی چند ساعتی در تبریز باشم. به ما فقط دو روز مرخصی دادند که بیشترش در راه میگذشت. خبر رفتنم به گوش بچه ها رسیده بود. نیروهای گردان در حال آماده باش بودند و قرار بود به محور عملیاتی اعزام شوند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣5⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 352
«رحیم افتخاری» از بچه های محله قره آغاج تبریز آمد سراغم؛ «آقا سید! داری میری تبریز!»
ـ بله انشاءالله!
ـ حالا که میری تبریز یه لطفی در حق من بکن. برو از خونه مون عکس بچۀ منو بگیر و بیار تا ببینمش! هنوز اونو ندیدم!
حرف آقا رحیم منقلبم کرد. من در مواجهه با پیکر شهدا یا جراحتها کسی نبودم که زود متأثر شوم، اما بعضی جاها دلم بدجور میشکست. رحیم قبلاً از خانواده اش کمی برایم گفته بود اما نمیدانستم به تازگی پدر شده است.
ـ حتماً آقا رحیم... عکس بچه تو برات میارم!
به تبریز که رسیدیم قبل از هر کاری مستقیم به راه آهن رفتیم تا موتورمان را تحویل بگیریم. وقتی همراه نیروهای گردان به هور میرفتیم موتور را از طریق قطار به تبریز فرستاده بودیم و از همان وقت موتور آنجا مانده بود. موتور را تحویل گرفتیم و راه افتادیم.
ـ امیر! اول بریم خونۀ رحیم رو پیدا کنیم و سفارش اونو انجام بدیم!
آدرس خانه شان را گرفته بودیم. در منطقه «مَنتَش» بود و تقریباً نزدیک راه آهن، اما هر چه در طول خیابان گشتیم، نتوانستیم منزل او را پیدا کنیم. منتش منطقه کوچکی است اما خانه های کوچک و جمعیت زیادی دارد و ما از هر کسی سراغ او را میگرفتیم، کسی نمیشناخت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_دهمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷10🌷17🌷21🌷29🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1094_080)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#دست_هاے_خدا
#روی_زمین_باشید
سلام همسنگران عزیز ما قصد داریم برای یک زوج نیازمند کمک هزینه اولیه ازدواجشون فراهم کنیم چنانچه کسی قصد دارد در این امر خیر شریک بشه به ایدی زیر پیام بده...
@FF8141
اجرتون با شهدا🌷