سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣1⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 511
خیال میکردم نفر اولی هستم که مسجد را ترک میکنم اما بیرون که آمدم دیدم غوغاییست! دور و بر مسجد، لای درختچه ها، هر طرف بچه ها تنها یا دو سه نفری خلوت کرده بودند، نخلستان پر از گریه بود. صدای نوحه از مسجد پخش میشد. مراسم به طول کشید. شاید سه چهار ساعت آن عزاداری ادامه داشت اما بچه ها در حال خود بودند. فکر میکنم آن شب هیچکس تا صبح نخوابید؛ بعد از عزاداری تازه دیدارها پا گرفت. بچه های دسته با هم به چادر دسته دیگر میرفتند. دیگر امکان نداشت آن جمع با هم باشد. دسته ها با چای از همدیگر پذیرایی میکردند و هنوز هم حنا گذاشتنها ادامه داشت. آن شب در چهره بعضی از بچه ها چیز دیگری میشد دید؛ چهره حمید غمسوار عجیب روشن شده بود انگار یک ماه در صورتش روئیده باشد. من این قیافه ها را در لحظه های رفتن کم ندیده بودم. میدانستم این حالتها و قیافه ها زمانی دیده میشود که کسی همه چیزش را در اختیار خدا گذاشته و صادقانه میرود. حمید با اینکه مدتی با دوستش سر کرده بود اما کمترین تأثیری از دوستش نگرفته بود. دوستش همانجا سراغم آمد.
ـ آقا سید! آگه امکان داره من با شما نیام!
ـ اشکالی نداره!
منتظر این لحظه بودم. مثل او در جبهه کم بودند، اما جبهه خالی از آنها نبود. حالا لابد حمید هم به حرف من میرسید که چند بار گفته بودم: «تو و این رفیقت به هم نمیخورین... راهتون از هم جداست!»
به چادرمان آمدم. همه در حال خواندن نمازشب بودند. دلم از گرسنگی ضعف میرفت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_بیست_وششمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷19🌷22🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_467_900)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍دنیای آبادان با دنیای خارج از آن تفاوت دارد آبادان برای ما دنیای معنویات و الهیات و این جنگ برای ما کلاس درس است این راه الهی است که خود انتخاب کرده ام .از خدا می خواهم که اگر کشته شدم و یا زخمی گشتم فقط به خاطر او و در راه او بوده باشد .
✍خدا را فراموش نکنید ، نماز ، عبادت ، تقوا را پیشه راه خود کنید . کمی به درون خود بنگریم و از زندگی پست مادی و لنجنزار و غرب گرایی بیرون آییم و ببینیم آنچه را که اسلام حکم کرده چقدر به نفع ماست و بنگریم که ما چقدر در اشتباهیم و متوجه نیستیم .وصیتنامه های شهیدان را بخوانیم و به خود بیائیم و درس زندگی را از علی(؏) و درس شهادت را از حسین(؏) بیاموزیم .
#شهید_غلامرضا_رهبر🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺📽 واکنش تند حجت الاسلام #پناهیان به اظهارات #آشنا که گفته بود: انتقام نمیگیریم!!
✖️"باهاشون همدستی!؟ یه تخته ات کمه!؟ "
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
#دست_هاے_خدا
#روی_زمین_باشید
سلام همسنگران عزیز ما قصد داریم برای یک دختر خانم نیازمند کمک هزینه واسه جهیزیه #مبلغی رو جمع کنیم چنانچه کسی قصد دارد در این امر خیر شریک بشه به ایدی زیر پیام بده...
@FF8141
اجرتون با شهدا🌷
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت 1⃣1⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 512
سماور را روشن کردم. چون چیزهای آبکی میخوردم زود زود گرسنه میشدم. بعد از روشن کردن سماور یکی از شیشه های عسل را گذاشتم روی سماور تا کمی نرم شود. یکدفعه شیشه افتاد داخل کورۀ سماور! هر چه کردم نتوانستم درش بیاورم. همه در حال نمازشب بودند. با همان دندانهای کلید شده میگفتم: «بابا! بسه دیگه! نماز نخونید! بیایین عسل منو از این تو در بیارین!» با سروصدایم یکی دو نفر نمازشان را تمام کردند. حبیب رحیمی که سر نماز مدام اشک میریخت آمد و گفت: «سید این کارای تو تمومی ندارهها!» جانمازش را هم مثل همیشه توی جیبش گذاشت. بالاخره عسل را درآوردند و کمی خوردم چون میخواستم تا صبح همپای بچه ها بیدار بمانم.
حدود ساعت سه نیمه شب بود. بعد از نمازشب همه بچه های دسته را صدا کردم که یکجا جمع شوند. جمع عجیبی بود آن جمع! در همان حال که به سختی تکلم میکردم از بچه ها عذرخواهی کردم. به خاطر همه دردسرهایی که داده بودم، سختگیریها و اذیتهایی که داشتم و... شانه ها از شدت گریه میلرزید. بچه ها فانوسها را خاموش کردند و باز مجلس دیگری آغاز شد... دیگر نوحه خوانی در کار نبود، هر کس کلمه ای میگفت، یکی از دوست مفقودش... از حسرتها، امیدها و آرزوهاشان، انگار زمان و مکان مفهومشان را گم کرده و فقط به صدای نالۀ جان غواصها گوش میدادند. خودم هم دیگر سید نورالدین همیشگی نبودم. سابقه نداشت نیروها را جمع کنم، حرف بزنم، عذرخواهی کنم، تشکر کنم به خاطر همه زحمتهاشان و حلالیت بخواهم. حالی داشتم که فکر میکردم دیگر رفتنی هستم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت 1
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣1⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 513
یقین داشتم دیگر برنخواهم گشت. این بود که نمیخواستم حرفی در سینه ام بماند. تصمیم گرفته بودم وصیتنامه ام را هم تازه کنم اما باز هم نتوانستم. بعد از آن همه گریه خسته شده بودم و فقط به بچه ها نگاه میکردم؛ به چهره هاشان، به قامت قشنگ شان، به انگشتان حنا گرفته شان، به خنده و گریه شان، به لهجه و شوخی هاشان، به نماز و قرآنشان... چه شبی بود آن شب...
آن شب استثنایی به صبح رسید. شبی که نمونه اش را تا پایان جنگ دیگر تجربه نکردم. نه هرگز مثل بچه های نمونه آن دسته غواصی در عملیات کربلای 4 دور هم جمع شدند و نه شرایط آموزش و... مثل آن زمان شد.
صبح اولین کارمان جمع کردن وسایل و بسته بندی و تحویل آن به تعاون بود؛ کاری که همیشه برایم پر از غصه بود. بچه های تازه وارد به اندازه ما به تحویل وسایل حساس نبودند. من از دور به صف بچه ها نگاه میکردم و فکر میکردم کدام یک از این وسایل را تعاون دیگر به این دست ها پس نخواهد داد؟ بیشتر وقتها این وسایل بعد از شهادت، اسارت یا مجروحیت بچه ها به شهر آورده و تحویل خانواده ها میشد. وسایل را موقع تحویل باز کرده و لیست برداری میکردند. آنچه در همۀ بسته ها مشترک بود: قرآن، لباس و نوار نوحه بود. بعضی از بچه های قدیمی هم جعبه های خالی مهمات را که به عنوان کمد استفاده میکردند، قفل میکردند و به تعاون تحویل میدادند. اینها کسانی بودند که روزگار زیادی را در جبهه ها بودند و مثل خانه که هر کس وسایل شخصی اش را جایی نگه میدارد، در گوشه ای از سنگر کمدشان را نگه میداشتند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊