#روز_جـــــوان
روز جوان بر آنانی ڪہ جوانے نکردند
تا ما جوانے ڪنیم ، مبارڪ باد🌷
آرامشمان مدیون شماست
براے جوانےمان دعا ڪنید ...
علی اکبـــر های مدافع حرم❤️
#شهید_مهدی_صابری
#شهید_رضابخشی
#شهید_مصطفی_موسوی«فاطمیون»
#شهید_حسین_معزغلامی
#شهید_محمدرضا_دهقان
#شهید_سید_مصطفی_موسوی
#شهید_هادی_ذوالفقاری
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#امضای_شهادت
مهدی توی وصیت نامه اش نوشته بود: رسیـدن به سن سے سال برایـم ننگ است. آخرین بار ڪہ از سوریه برگشت با هم رفتیم مشهـد. بعد از زیارت دیدم مهدے ڪنار سقاخونه ایستاده میخنده...ازش پرسیدم چیـه مادر چرا می خنـدے؟؟؟
گفت مادر، امضای شهادتم رو امروز از امام رضا علیه السلام گرفتم. بهش گفتم اگه تو شهید بشے من دیگه ڪسی رو ندارم.مهدی دستش رو به آسمون ڪرد و گفت مادر خدا هست...
#شهید_مهدی_صابری
#شهید_ارباً_اربا
#علی_اکبر_فاطمیون🌷
📚برگرفته از کتاب فاطمیون
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌹مهدی با یارانش خواهد آمد ...
جشن میلاد امام زمان (عج) و تولد دوست آسمانی من، #شهید_ابراهیم_هادی
🔸با سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین صبور
( مسئول یادمان کانال کمیل و حنظله )
و نوای گرم برادر مازیار طاولی
🗓پنجشنبه ۲۹ فروردین - از ساعت 18
📍 گلزار شهدای بهشت زهرا (س) - قطعه 26
📌به همراه جمع آوری کمک های مردمی برای سیل زدگان و ثبت نام جهادگران ابراهیمی جهت اعزام به مناطق
#پویش_تولد_دوست_آسمانی_من
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :5⃣1⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :6⃣1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
دوساعتی به اذان صبح مانده بود.کمکم چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم.نزدیک صبح بود که با صدای اذان یکی از اسرا بیدار شدم. با دندان، دستهای یکدیگر را باز کردیم. نماز صبحمان را بدون تیمم و مهر، نشسته توی راهروی توالت خواندیم.
دژبانها اسرا را در دریفهای منظم نشاندند و برای بازجویی آماده کردند. عراقیها جسم نیمهجان اسیری را که به بازجو اطلاعات نمیداد، بیرون آوردند. بعضی از اسرا بر اثر شوک الکتریکی و ضربات باتوم بیهوش بودند.بچهها در بازجوییها با قدرت حرف میزدند.معتقد بودم در اسارت یک اسیر هیچ سلاحی به جز زبان ندارد.کارکرد این سلاح در کربلا را زینب کبری سلاماللهعلیها به خوبی نشان داد.
بعد از سید محمد نوبت من شد. دو دژبان روی برانکارد قرارم دادند و به اتاق بازجویی بردند.وارد اتاق که شدم، چهار افسر عراقی پشت میز نشسته بودند. روی میز بازجوها، پارچ شربت پرتقال خودنمایی میکرد.در طول بازجویی بیشتر حواسم به پارچ شربت بود، دلم میخواست تا آن پارچ شربت را سر بکشم.برداشتم این بود گذاشتن شربت در مقابل دیدگان یک اسیر تشنه، آن هم در گرمای تیرماه، بخشی از شکنجههای روحی آنها بود. یکی از افرادی که برای بازجویی در اتاق حضور داشت یکی از اعضای گروهک منافقان بود که کار ترجمه را انجام میداد. سرهنگ پرسید : «چند سال داری؟»
- شانزده سال !
- بسیجی هستی؟ داوطلب اومدی جبهه؟!
- بله ، بسیجیام !
سربازجوی مسنتر پرسید : «چرا اومدی جبهه»؟
گفتم : خداوند در آیه صد و نود سوره بقره میفرماید که با کسانی که دست به خون میآلایند نبرد کنید و متجاوزگر نباشید که خدا تجاوزگران را دوست ندارد! سرهنگ خیلی عصبانی شد و گفت : «آخوندها این حرفها رو یادتون دادند».
بعد از بگو مگوها سربازجوی پرسید : «چه آرزویی داری، آرزو داری آزاد بشی؟» زیباترین حدیثی را که از تقویم جیبی سال ۱۳۶۶ حفظ بودم ، گفتم : «امیرالمومنین علی علیهالسلام میفرماید برترین توانگری و بینیازی به دل راه ندادن آرزوهاست زیرا آرزو انسان را نیازمند میسازد». ساکت شدند و دست از سرم برداشتند.دو دژبانی که مرا آورده بودند، بیرون بردند.
حوالی ظهر، افسر عراقی به اتفاق یک ایرانی که از عُمال سازمان منافقان بود،وارد بازداشتگاه شد و اسم چهار نفر را خواند : « علیهاشمی،علیاصغرگرجیزاده، هوشنگ جووند و تقی ایمانی».افسر گفت : این چهارنفر اگه بین شما هستن، بیان بیرون ! بچهها ساکت بودند، هر کس بغل دستیاش نگاه میکرد.
بعدازظهر، افسر دیگری که آدم جدی و مرموزی به نظر میرسید سراغمان آمد و گفت : «اسرایی که خارج از پد خندق در جزیره مجنون اسیر شدن، دستاشون رو ببرن بالا».من و چند نفر از کسانی که خارج از پد خندق اسیر شده بودیم، دستهایمان را بالا گرفتیم.نمیدانستیم چرا عراقیها دنبال کسانیاند که خارج از پد اسیر شدهاند.کنار دیوارساختمان کناری به ردیف نشستیم.عکس صدام روی دیوار خودنمایی میکرد.صبح، بازجو اطلاعات نظامیام را ثبت کرده بودو تنها دروغی که دربازجویی صبح گفته بودم، رستهی نظامیام بود. اگر به عراقیها میگفتم، نیروی واحد اطلاعاتم، کارم ساخته بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :6⃣1⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :7⃣1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
کنار دیوار نشسته بودم. چند نفر افسر سراغمان آمدند. دو ایرانی همراهشان بودند. یکی از آنها اسیر و عربزبان بود. صورتش پُر بود از جوشهای چرکین. لباسهایش خاکی و شلخته بود،اسیر بود.بچهها را یکییکی از نظر گذراند، نمیدانستم دنبال چه بود. به من که رسید با بردن اسم «علی هاشمی(فرمانده سپاه ششم امامجعفرصادق علیهالسلام)، به افسر گفت : «سیدی!هذا، قربان! اینه!». نفهمیدم منظورش از «سیدی!هذا» چه بود؟! همان لحظه دو دژبان مرا روی برانکارد گذاشتند و بردند. وارد اتاقی که شدم، جای قبلی نبود و بازجوها افراد جدیدی بودند.
سرهنگ بازجو پرسید : «فرمانده سپاه ششم ایران را میشناسی؟!»
- فقط دو روز قبل از حمله شما به جزیره مجنون، اونو تو جاده خندق دیدم.
- اونو در حملهی روز بیست و پنجم ژوئیه تو جزیره مجنون دیدی؟!
- اونو تو روز حملهی شما ندیدم.
- دروغگوی مجوس، تو پیک علی هاشمی هستی؟
- نه، من پیک علی هاشمی نیستم !
بازجو عصبانی شد، چوبدستیاش را به صورتم پرت کرد.
- تو پیک علی هاشمی هستی، علی هاشمی کجا رفت ؟
افسر بازجو ادامه داد: «گفتند پیک علی هاشمی یه بچه پانزده، شانزده ساله بوده که تو پاش تیر خورده و اسیر شده» . عصبانیتر شد، از جایش بلند شد، به طرفم آمد، لگد محکمی به پهلویم زد، یک لگد هم به کتفم کوبید.
- چرا دروغ میگی، تو کدوم گردان بودی؟!
شک نداشتم جرم پیک علی هاشمی بودن، به مراتب سختتر و بدتر از نیروی اطلاعات بودن است. تصمیم گرفتم واقعیت را بگویم. بر خلاف میل باطنیام به او گفتم : «من پیک علیهاشمی نیستم، نیروی واحد اطلاعات و عملیاتم»! بازجو با شنیدن نام اطلاعات و عملیات ، شوکه شد. بازجو با تعجب پرسید : «واقعا تو جوجه بسیجیِ خمینی، تو اطلاعات کار میکردی»؟!
- بله
هیچوقت ناراحت نیستم که به خاطر علیهاشمی مجبور شدم هویت اصلی خودم را برملا کنم. اگر عراقیها علیهاشمی را گیر میآوردند، برای اولین بار، عالیترین و ارشدترین فرمانده نظامی سپاه را به اسارت گرفته بودند.
بازجو به دژبانها دستور داد مرا ببرند. همانجا مترجم ایرانی بهم گفت:«سرهنگ میگه، تو نمیخوای از علی هاشمی چیزی بگی. خودت خواستی که اذیب بشی، حالا برو چند ساعت خورشید رو نگاه کن!» دو دژبان مرا به محوطه صبحگاه بردند.فکر میکنم ساعت حدود سه، سه و نیم عصر بود. شدت گرما تحملناپذیر بود، تشنگی کلافهام کرده بود،مجبور بودم به خورشید نگاه کنم.برای لحظهای که سرم را چرخاندم ، دژبانی که مامور من بود، با کابل به سرم کوبید که خورشید را نگاه کنم. چند سرباز آشپزخانه از همان فاصله سی، چهل متری درباره من از دژبان سوال کردند و او در جوابشان گفت:«هذا حرس الخمینی، پاسدار خمینیه».
سربازها در حالی که هرکدام چند تخم مرغ دستشان بود، به طرفم آمدند.تخممرغها را یکی پس از دیگری به طرفم پرت کرد. دستم بسته بود، سرم را پایین آوردم، تا به صورتم نخورد. وقتی تخممرغها را به طرفم میانداخت، با به کاربردن کلماتی چون مجوس، جیشالخمینی و . . خودش را تخلیه میکرد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :7⃣1⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :8⃣1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
ده دقیقهای ، از برخورد سرباز آشپرخانه با من گذشت. یکی از همان کارکنان آشپرخانه که حدود پنجاه سالی داشت،کنارم حاضر شد.گالنی ده لیتری و پارچی آب دستش بود.فکر میکنم میخواست از دلم درآورد. از گالن توی پارچ آب میریخت و آن را روی سر و صورتم خالی میکرد.پیراهنم از سفیده و زردی تخممرغها کثیف شده بود.
به دستور ارشد دژبانها مرا روانه بازداشتگاه کردند.وارد بازداشتگاه که شدم نفهمیدم چور خوابم برد.از بس هوا گرم بود، دم کرده بودیم.از بدنمان عرق سرازیر بود.تعدادی از اسرای سالم کنار مجروحان تا صبح نخوابیدند.در محوطه پادگان بدجوری بچهها را کابل باران کردند.باتومهایی دست دژبانها بود که برای اولین بار بود میدیدم.وقتی به کمربچهها میزدند، مثل فنر چندبار ضربه تکرار میشد.یکی از اسرا که یدالله زارعی نام داشت ترکش به سرش خورده بوده و بخشی از استخوان جمجمهاش را برده بود.به همین دلیل طرف چپ بدنش فلج بود.بدنش که به رعشه میافتاد،ناراحت میشدم. بیشتر اوقات نمیتوانست لرزش دستش را کنترل کند.هنگام ضرب و شتم، یکی از بچههای مشهد، که صادق نام داشت، بلند شد و پشت سر یدالله ایستاد.صادق ایثار به خرج داده بود، کف دو دستش را گذاشته بود روی سر یدالله، درست همان جایی که ترکش استخوانش را برده بود. مغر سرش هیچ پوششی نداشت. با کوچکترین ضربهای به سرش جان میداد.
بچهها را کتک مفصلی زدند. عراقیها میگفتند تا علی هاشمی خودش را معرفی نکند دست از سرتان برنمیداریم.یکی از افسران در میان اسرا دور میزد، افراد ریشدار را بیرون میکشید و با گاز انبر ریش آنها را میکند.فهمیدم عراقیها چقدر از اسرای ریشدار نفرت دارند.
احمد سعیدی که سمت راستم نشسته بود، رودهها و شکمش بعد از چند روز عفونت کرده بود. اسرا با پیراهنشان شکم او را بسته بودند اما ورم و عفونت شکمش روزبهروز بیشتر میشد.
بعضی از افسران که در محوطه پادگان قدم میزدند،سراغمان میآمدند و با ما بحث میکردند. یکی از آنها که سروان بود سراغمان آمد. روبهرویم که ایستاد، به زخمهایمان خوب نگاه کرد و گفت : « خمینی این بلا رو به روزتون آورده؟» به من که رسید، پوتینش را گذاشت روی پاشنهام و گفت: « لهش کنم؟». با پوتین پاشنه پایم را که فشار داد، درد شدیدی را تحمل کردم و سعی کردم جلوی نالهام را بگیرم.
منتظر بودیم ما را به بغداد ببرند. نمیدانستم بغداد بهتر است یا بدتر. نزدیک غروب بود، بچهها سوار اتوبوس شدند. با آن وضعیت جسمی، نمیتوانستم روی صندلی بنشینم.در راهروی اتوبوس دراز کشیدم. نگاه غمآلود اسرا یادم مانده، بعضی بچهها با دیدن وضعیتم گریه کردند.
اتوبوس که به طرف بغداد میرفت با خودم گفتم : «شاید دارم خواب میبینم و همه اینها کابوس است. مثل آدمی که خواب بدی میبیند و در عالم خواب به خودش میگوید از خواب که بیدار شوم، همه چیز تمام میشود!»
هرچقدر از استان میسان عراق دورتر میشدیم به کربلا نزدیکتر میشدیم. نزدیکیهای بغداد، یکی از دژبانها به بچهها گفت : « کربلا سبعین کم، کربلا هفتاد کیلومتر». نام کربلا که برده شد، بغض کهنه اسرا ترکید. گویی دجله از چشمها جوشید. صدای گریه اسرا بلند شد. بلند بلند زدم زیر گریه. امشب به بهانه آقا امام حسین علیهالسلام یک دل سیر برای دل خودم و آنچه بر من گذشته بود،گریه کردم. شک ندارم آقا امام حسین علیهالسلام هم دلش برای شهیدان جزیره مجنون میسوخت. جزیرهای که در یک نصف روز شاهد قساوتها و جنایتهای بیشماری از بعثیها بود.
اوایل صبح به بغداد رسیدیم . .
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_سی_وششمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
1🌷2🌷3🌷4🌷5🌷6🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷17🌷20🌷21🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_491_026)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
این خندهی مستانه
از شوق وصال یار است ...
جانباز عزیز
حسین آملی به شهادت رسید...
سیدحسین آملی بعد از سی و سه سال رو به سینه خوابیدن بر روی تخت، پر کشید...
#سیدجان_شهادتت_مبارک🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
May 11
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
دوروز تاسوعا وعاشوراکه می شدازصبح باپدرم درپخت غذای نذری کمک میکردیموبعدازنمازظهروعصرهم مشغول پخش غذای نذری می شدیم ولی اوهیچ وقت ازغذای نذری نمی خورداگرهم کسی تعارف میکردبه نیت تبرک چند قاشقی میخوردیکبارکه ازپدرم پرسیدم باباجون چراشماازغذای نذری نمی خوریدحتی صبح تاحالا هم آب نخوردین
پدرم درحالی که اشک درچشمانش حلقه زده بودبالبخندملیحی گفت هرچی فک میکنم دلم نمیاددراین روز چیزی بخورم درصورتی که امام حسین(علیه السلام) بالب تشنه به شهادت رسید چه خوبه ماشیعیان دراین روزکم غذابخوریم وتامیشه آب هم ننوشیم
#شهید_سید_یحیی_براتی🌷
راوی : #فرزند_شهید
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#پست_اینستاگرامی
#همسر_شهید_بلباسی
بِسْم الله
٣٣سال مجروحيت
٣٣سال روی تخت خوابيده بُود
وقتی رفتم پيششون بهم گفتن منو حلال كنين كه نميتونم براتون كاری كنم
از غربتشون گفتن
گفتن كه كسی ياد ما نيست
ميگفتن و بغض ميكردم
ميگفتن و ذوب ميشدم
حالا امروز ٢٩ فروردين به سيدالشهدا پيوست
يادمه بهتون گفتم شما سيدين خيلی دعام كنين
گفتين خيلی دعا ميكنم
دلم خوشه به دعاهای شما...
#سيد_حسين_آملی
@sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :8⃣1⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :9⃣1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
اوایل صبح به بغداد رسیدیم.اتوبوسها وارد زندان الرشید شدند و بچهها یکی یکی پیاده میشدند.دژبانها با کابل و باتوم روبهروی درِ اصلی زندان ایستاده بودند. آنها در دو ردیف، به عرض دومتر و به طول حدود بیست متر،یک کانال انسانی تشکیل داده بودند. اسرا باید از میان این کانال عبور کرده و وارد حیاط زندان میشدند.دژبانها بچهها را حین عبور از این کانال، میزدند.اگر اسیری در کانال گیر میافتاد، کارش زار بود. سید نادر پیران و محمد کاظم کریمیان بدون برانکارد مرا از اتوبوس پایین آوردند.از میان کانال که عبورم دادند،کابل و باتوم بود که بر سر و صورتشان پایین میآمد. سید نادر زیر کتفم را گرفته بود و محمد کاظم پایم را !وقتی باتوم به سر و صورتشان میخورد، نمیتوانستند مثل دیگر اسرا دستهایشان را سپر سر و صورتشان کنند.صورت سید نادر کبود بود و از بینی محمد کاظم خون میآمد.
دژبانهای زندان الرشید کلاه قرمز بودند. سربازان عادی کلاه سیاه و پرسنل واحد بهداری کلاه آبی.روی دیوارهای بلند زندان سیمهای خاردار حلقوی کشیده شده بودند. زندان دوازده سلول داشت.حدود پنجاه اسیر ایرانی باید در سلولی، به ابعاد سه در چهارمتر، به سر میبردند. عدهای از خستگی خوابشان برد. تعدادی در گوشه و کنار سلول بیحال و بیرمق نشسته بودند. بعضیها هم که جای خواب نداشتند، سرپا بودند. راهرو پر از اسیر بود. تعدادی هم در راهروی دستشوییها خوابیدند. تشنه بودیم، از آب خبری نبود. درد شدید و خفگی بر اثر ازدحام اسرا عذابم میداد. بچهها برای اینکه مجروحان فضای بیشتری داشته باشند سرپا میایستادند تا مجروحان بخوابند.گرما کلافهام کرده بود.بازداشتگاه حتی پنکه سقفی هم نداشت.
صبح شد، نمازمان را با تیمم و بدون مهر خواندیم. برایمان مقداری صبحانه آوردند. مقدار کمی آب عدسی یا شوربا بود. آب عدسی را در ظرفی که قُسوه نام داشت و مستطیلی شکل بود، میخوردیم. خوردن صبحانه قُلپی بود. یک نفر ظرف قسوه را مقابل دهانمان میگرفت و بچهها هرکدام چهار قُلپ آب عدسی سر میکشیدند. بعضیها از شدت تشنگی از خیر آب عدسی گذشتند.
سرگرد دستور داد بچهها کفشهاشان را درآورند. بیشتر بچهها با زیرپیراهن بودند. تعدادی بر اثر ضرب و شتم عراقیها در خط مقدم لباسهاشان پاره شده بود. این بچهها زیر پیراهن خود را دامن کرده و دور خود پیچیده بودند.
از تشنگی تحملم به سر رسیده بود. علی اصغر باقرزاده دوست صمیمی دو برادرم، جلو رفت. به دژبان گفت : «ما اسرای سالم آب نمیخوایم، شما رو به خدا مجروحان رو از تشنگی زجرکش نکنین!» دژبان با کابل به جان علیاصغر افتاد. بعد از او علیرضا کرمی، صدایش را کمی بلند کرد و گفت : «ما پای کابلها و کتکهای شما ایستادیم،به مجروحها رحم کنین!» دژبانها چنان علیرضا را زدند که بی حال و بیرمق نقش زمین شد.
اولین بازجویی، در بغداد شروع شد. بازجویی در حیاط زندان انجام میشد. بیشتر اسرا خود را تدارکاتچی، سکاندار، امدادگر، راننده، بهیار، آبدارچی و نیروهای واحدهای بهداری، تعاون و مهندس معرفی کردند! داد سرهنگ درآمد! از آن جمع دویست نفری بیش از صد نفر خودشان را نیروی واحدهای غیر رزمی معرفی کرده بودند.سرهنگ گفت : «ما شمارو به حرف میآریم، توی این زندان خیلیها با ما راه نیومدن، کاری کردیم که آروزی مرگ کردن!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :9⃣1⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :0⃣2⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
دیگر سرهنگ عراقی که مسنتر بود گفت : «ما بعداز ظهر، برمیگردیم. تا اون موقع فرصت دارید فکراتونو بکنید و به ما راست بگید.
عصر شد. همان دو بازجو، که هر دو سرهنگ تمام بودند، وارد زندان شدند. سرهنگ از جیبش سیگار سومر پایه بلندش را در آورد، چند پُک عمیق که به سیگارش زد، گفت : «امیداورم فکراتونو کرده باشید.وقت ندارم زیاد با شما مجوسها سر و کله بزنم، فرماندهان با پای خودشون بلند بشن و بیان بیرون!»
هیچکس از جایش بلند نشد.وقتی دیدند کسی بلند نمیشود، جلو آمدند و ده، دوازدهنفر از بچهها را شانسی از جمع اسرا بیرون کشیدند.یکی از آنها «هوشنگ جووند» بود.او قبلا روی مین رفته بود و یک پایش قطع شده بود.در قرارگاه نصرت فرمانده محور عملیاتی بود.به دستور سرهنگ یکی از دژبانها با لگد و کابل به جان هوشنگ افتاد.پای مصنوعی هوشنگ از پایش درآمد و او به زمین افتاد.سرهنگ عراقی با لبخند معناداری گفت : «هذا هوشنگ جووند!» عراقیها میدانستند که هوشنگ جووند یک پایش مصنوعی است و توانستند شناساییاش کنند! وقتی او را میزدند، بهشان گفت : «بزنید،مگه قرار نیست یه روز بمیرم و توی قبر، مار و عقرب جنازه منو بخورن، بزنید!» او را بردند و دیگر هیچوقت ندیدمش!
امروز، جمعه بود. برای چندمین بار ما را بازجویی میکردند اما جوابی نگرفتند. سرتیپ بازجو که رفت،دژبانها از اسرا خواستند زیرپیراهنشان را درآورند و روی زمین داغ دراز بکشند.گرمای سوزان تیرماه چنان زمین زندان را داغ کرده بود که به قول بچهها تخممرغ را آبپز میکرد. بچهها بدون زیرپیراهن مجبور بودند با شکم روی زمین داغ دراز بکشند.شکم بچهها روی زمین کباب شد. این شکنجه نالهی بچهها را درآورد. تا ده، پانزده دقیقهی اول دژبانها فقط تماشاگر بودند. آنها سراغ کسانی میرفتند که سعی میکردند، شکمشان به زمین سیمانی نخورد.دژبانها با پوتین روی پشت بچهها میایستادند و با کابل به کمرشان میکوبیدند.میخواستند شکم بچهها به زمین داغ بچسبد تا داغی و حرارت زمین را حس کنند.پاهایم بدجوری میسوخت. مجبور بودم هر چند دقیقه یکبار خودم را روی یک طرف بدنم قرار دهم.
اجازه نمیدادند آب بخوریم. یکی از بچهها از فرط تشنگی بلند شد و به سمت پارچ شربت دوید.همین که پارچ شربت را برداشت تا بنوشد، دژبانها به جانش افتادند و تا حد مرگ او را زدند. دو، سه نفر از تشنگی بیهوش شدند.یکی از اسرا از تشنگی شهید شده بود و جنازهاش در گوشه زندان در آن گرمای سوزان به زمین افتاده بود.
پارچهی روی زخمم پر از عفونت و خون و چرک بود. فرجالله پایین زیر پیراهنش را پاره کرد، دور زخم پایم بست. دلش میخواست کمکم کند، مرا روی زمین کشید و کنار دیوار برد.
فرجالله که میدانست مجروحان از تشنگی ناندارند، به طرف شیر آب رفت. دژبانها جلویش را گرفتند و با کابل به جانش افتادند.حاضر بودم تشنه بمانم ولی او برای آب آنهمه کتک نخورد.
غروب بود، عراقیها دستور داخل باش دادند. هنگام داخلباش، وحشیانه با کابل و باتوم به جان بچهها افتادند. این کار، هر روز غروب تکرار میشد. هنگام داخل شدن پای یکی از اسرا به پایم خورد و از شدت درد بیهوش شدم.وقتی بهوش آمدم در گوشه راهرو دراز کشیده بودم. ظهراب محمدی که به پایم خورده بود،کنارم نشسته بود. منتظر بود به هوش بیایم تا از دلم درآورد. سرم را بوسید و گفت : «سید! تورو خدا ببخشم»
نمیدانستم چه کار کنم که در رفت و آمدها پایم لگد نشود. ترابعلی توکلپور را صدا زدم و از او خواستم مرا ببرد در راهروی توالتها. میخواستم شب را در توالت بخوابم. آنجا راحتتر بودم. وضعیت توالتها افتضاح بود. عراقیها برای اینکه اسرا شب تشنه بمانند، شیر فلکهی اصلی آب توالتها را از بیرون میبستند. به همین دلیل، شیرهای توالت هیچگاه آب نداشت! از ترابعلی خواستم کارتنی تهیه کند. ترابعلی رفت و برایم یک تکه کارتن آورد. با قرارگرفتن کارتن روی سنگ توالت لباسها و بدنم کمتر کثیف میشد.پاهایم داخل توالت بود و از شکم به بالام بیرون توالت. ترابعلی گریهاش گرفت. شاید یادش میآمد شش، هفت روز قبل روی شناور جزیره مجنون کنارهم میخوابیدیم و چه حال و هوایی داشتیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :0⃣2⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :1⃣2⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
ترابعلی گفت : «سید با این بوی بد چطور شب را تا صبح سر میکنی؟»
- این بوی بد دردش از لگد شدنِ پای مجروحم کمتره !
یک پیرمرد شیرازی که عموحسن نام داشت،مسنترین اسیر آن قسمت بود. آن شب و شبهای بعد مثل یک پرستار خصوصی کنارم بود.
از شدت درد خوابم نمیبرد. عمو حسن برای اینکه بهم روحیه دهد، گفت: «پسرم! میبرنت دکتر، خوب میشی، تو زنده میمونی!» دو هفتهای که عمو حسن کنارم بود، برایمان یک هادی و مربی بود. به من و دیگر مجروحان میگفت: «بچهها به امام سجاد علیهالسلام متوسل بشید. امام سجاد هم درد اسارت و هم درد مریضی رو باهم کشید. اگه به خدا و ائمهاطهار متوسل بشید، خدا کمکتون میکنه!» تقوا و صبوری عمو حسن مثالزدنی بود. این بیت را همیشه میخواند : «مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب، به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید»
زیاد که تشنگی عرصه را تنگ کرد، شیرآب توالت را باز کردم و شروع کردم به مکیدن!زیاد که مک زدم، فقط برادههای آهن و هوا در شیر آب جریان داشت.شب از تشنگی به سختی خوابم برد. خواب میدیدم کنار چشمه روستایمان هستم و هرچقدرآب میخورم،سیر نمیشوم.
سومین روزم را در زندان الرشید سپری میکنم. یک ترکش خورده بود پشت رانم و تا امروز متوجهاش نشده بودم. وقتی فشارش دادم چرک و عفونت بیرون زد.
ساعت حدود هشت صبح بود که بیرونمان بردند. دژبانها ابروهای یکی از اسرا را با آتش سیگار سوزانده بودند. جرمش فقط داشتن ریش بود!
امروز صبح ،اسرای سالم تقسیم کار کردند. پرستارهای من عموحسن ویک سرباز ارمنی بودند. سرباز ارمنی عاطفی و مسئولیتپذیر بود.از اینکه یک سرباز ارمنی در آن شرایط سخت پرستارم بود،حس خوبی داشتم. وقتی از او تشکر کردم،گفت: «خدمت به شمارو برای خودم وظیفه میدونم.» نامش را پرسیدم،گفت: «سرکیس داوتیانس هستم!»
بچهها از شدت تشنگی صبحانه نخوردند. عراقیها مثل اینکه میخواستند روز قبل، با تشنه نگهداشتن اذیتمان کنند. قبل از ظهر بود که داوتیانس سراغ یکی از نگهبانهای عراقی رفت.وقتی آمد یک پارچ آب دستش بود. تعجب کردم، به او گفتم : «چطور شد بهت آب دادن؟»
-بین نگهبانهای عراقی یکیشون ارمنیه. هوای منو داره. اون بهم آب داد.
خودش پارچ آب را مقابل دهان مجروحان گرفت تا هرکدام چند قُلپ بنوشند. روزهای بعد، آزادی عمل داوتیانس کمتر شد. دیگر نمیتوانست مثل قبل هوای ما را داشته باشد.
زخم ساق پایم عفونت کرده و بوی مُرده میداد. کف پایم هم ورم کرده و روز به روز بدتر میشد. حسین اسکندری، همان کسی که عراقیها دنبالش میگشتند، بدنش بدجوری سوخته بود. تمام بدنش تاول زده بود. گویا فرمانده قرارگاه کربلا بود. در جزیرهی مجنون بر اثر اصابت گلولههای آتشزا، نیزارهای قسمت خشکی،آتش گرفته بود. لابهلای نیها سوخته بود. فاصله زیادی را میان نیهای آتش گرفته، دویده بود. سوختگیاش به گونهای بود که روغن بدنش روی زمین بازداشتگاه میریخت !نگهبانها اجازه نمیدادند او در سایه دراز بکشد. پماد سوختگی هم به او نمیدادند. پشهها تمام بدنش را تسخیر کرده بودند. کنارم دراز کشیده بود. وقتی خواستم پشهها را از او دور کنم، مانعم شد و گفت : «سلامتی من مدیون همین پشههاست. اگر این پشهها نبودند من تا حالا زنده نبودم.» پشهها عفونت بدنش را میمکیدند. وقتی از دژبانها خواهش کردم اجازه دهند او را داخل سلول ببرند تا در سایه باشد، حسین گفت : «راضی نیستم کسی برای من از عراقیها چیزی بخواد، دشمن هیچوقت دوست و دلسوز نمیشه!» چند ساعتی که نورخورشید به بدن سوختهاش میتابید، عذاب میکشید. تحمل بالایی داشت. صدایش درنمیآمد و فقط زیر لب قرآن میخواند. بچهها که به او دلداری دادند، گفت : «شاید خدا خواسته با این بدن سوخته تو این گرما قرارم بده تا تو جهنم کمترمنو بسوزونه!» بهش گفتم : «حسین! مگه قراره بری جهنم!؟»
- همین که خداوند درجه حرارت جهنم رو برام کمتر کنه، راضیام!
یکی دیگر از اسرای مجروح تیر به گلویش خورده بود. بر اثر اصابت گلوله گلویش سوراخ بود.اگر بینی و دهانش را میگرفتی از گلویش میتوانست به راحتی نفس بکشد. وقتی آب مینوشید، آب از سوراخ گلویش بیرون میریخت. دستم را روی سوراخ گلویش میگذاشتم تا آب بخورد. چند روز بعد، بر اثر عفونت داخلی در زندان الرشید به شهادت رسید.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊